زهرا انوشه/ کاهش تمایل به شغل محیطبانی یکی از بحرانهای خاموش و عمیق در حوزۀ حفاظت از محیطزیست ایران است. در قلب بحرانهای محیطزیستی ایران، زمزمههای نگرانکنندهای از درون سازمان حفاظت محیطزیست به گوش میرسد: نسل قدیم محیطبانان در حال بازنشستگی است و نسل جدیدی برای جایگزینی آنان وجود ندارد. چند ماه پیش بود که رئیس سازمان حفاظت محیطزیست صراحتاً اعلام کرد که ۶۰درصد پستهای محیطبانی کشور خالی است. این تنها مشکل نیروی انسانی نیست بلکه نشانۀ بحرانی عمیقتر است. شغلی که روزی آرمانی و افتخارآمیز به شمار میآمد، امروز انتخابی غیرمنطقی، پرخطر و بیصرفه جلوه میکند.
در گذشته، محیطبانی بیش از آن که یک شغل باشد، یک افتخار ملی و از سر عشق به طبیعت بود. محیطبانان، قهرمانان گمنامی بودند که با جانفشانی از مواهب طبیعی کشور حفاظت میکردند. اما امروزه، تصویر این شغل در اذهان عمومی به شدت مخدوش شده است. اخبار مرتبط با شهادت محیطبانان، درگیریهای خونین با شکارچیان مسلح، و بیپناهی آنان در برابر مجرمان، این پیام را به جامعه القا میکند که محیطبانی نه یک ایثار، بلکه به مسلخ رفتنِ بیهوده است. جوانان و خانوادههای آنان این سؤال را میپرسند: «آیا این میزان از فداکاری، با دستمزدی ناچیز و بیاحترامی سیستماتیک و نهفته در تاروپود نظام اداری ما نسبت به شغل محیطبانی، ارزش دارد؟» وقتی قهرمانان یک جامعه جان میبازند و جامعه تنها با یک عکس و یک خبر از آنان عبور میکند، طبیعی است که دیگر کسی رغبت نداشته باشد در جایگاه آنان بایستد.
جوان امروز به وضوح میبیند که محیطبان با چه امکانات ناچیزی به میدان میرود. از یک سو، شکارچیان غیرمجاز به خودروهای قوی، سلاحهای نیمهخودکار پیشرفته، دستگاههای مکانیاب پیشرفته و ارتباطات ماهوارهای مجهزاند. کار شبانهروزی و چهارفصل در مناطق دورافتاده، محیط وحشی و کورهراههای صعبالعبور نیز از سوی دیگر، در تعارض مداوم با جوامع بومی که به دلیل کمکاری دیگر دستگاهها همچنان در بسیاری از مناطق با مفهوم و ضرورت امر حفاظت غریبهاند، و محیطبان با خودروی فرسوده، سلاح کهنه، نبود امکانات ارتباطی در مناطق کور، و گاهی حتی بدون لباس و کفش مناسب، و بی پشتوانۀ حقوقی و قضایی، و حتی بدون دستمزدی که این سختیها را برای او و خانوادهاش آسان کند، باید با تمام این چالشهای پیچیده مقابله کند. این نابرابری، دیگر یک چالش نیست؛ یک محکومیت به شکست است. هوش و تدبیر یک محیطبان میتواند این شکاف را تا حدی جبران کند، اما برای جوانی که به آیندۀ شغلی خود میاندیشد، ورود به میدانی که از ابتدا در آن شکست خورده است، عاقلانه به نظر نمیرسد.
در میان تمامی خطراتی که جان محیطبان را تهدید میکند، شاید بتوان از فشار اقتصادی به عنوان خزندهترین وفرسایندهترین تهدید نام برد. این معضل، آرام و بیصدا اما با قدرتی ویرانگر، بنیاد انگیزهها و تابآوری قهرمانان عرصۀ طبیعت را نشانه رفته است. هنگامی که حقوق و مزایای یک محیطبان -با توجه به خطری که هر لحظه در کمین اوست- در تناسبی منطقی و عادلانه قرار ندارد، نتیجه چیزی جز قرار گرفتن او در گردابی از دغدغههای معیشتی نخواهد بود. این تنش مالی، نه تنها یک مشکل شخصی، که به عاملی برای تضعیف کل سیستم حفاظت از محیطزیست بدل میشود.
این فشار اقتصادی چندلایه، پیامدهای شومی را به دنبال میآورد که همچون حلقههای یک زنجیر به هم متصلند. نخستین و ملموسترین تأثیر، افزایش استرس روانی و فرسودگی ذهنی است. تصور این شرایط دشوار نیست: محیطبانی که باید تمام حواس خود را بر ردگیری شکارچیان غیرمجاز، پایش ردپای حیوانات، و امنیت همکارانش متمرکز کند، ناگزیر است بخش عمدهای از ظرفیت ذهنی خود را به دغدغههایی اختصاص دهد که ربطی به مأموریت اصلی او ندارد. چگونه میتوان در دل شب و در اعماق جنگل، هوشیار و آماده بود در حالی که ذهن، درگیر محاسبۀ هزینۀ اجاره خانه، خرید مایحتاج خانواده یا هزینۀ درمان فرزند است؟ این «دوگانگی ذهنی»، بار روانی غیرقابل تحملی ایجاد میکند که در درازمدت، نه تنها از کارایی فرد میکاهد، بلکه او را در معرض خطرات جانی بیشتری قرار میدهد. این استرس مزمن، آرامآرام عشق اولیه به طبیعت را میساید و آن را به بار سنگینی تبدیل میکند.
پیامد دوم که ضربهای جبرانناپذیر به پیکرۀ دانش و تجربۀ سازمان حفاظت محیطزیست وارد میکند، خروج نیروهای باتجربه و سرمایههای انسانی ارزشمند است. بسیاری از محیطبانانی که سالها در سختترین شرایط زیسته و جنگیدهاند و اکنون به گنجینههایی از دانش بومی و تجربیات ناب تبدیل شدهاند، در میانسالی و با جمع شدن بار مسئولیتهای زندگی، در برابر یک انتخاب سخت و تلخ قرار میگیرند: ادامۀ یک عشق پرخطر و کمدرآمد، یا ترک آن برای یافتن شغلی دوم با درآمدی بیشتر و خطری کمتر. وقتی یک محیطبان با چند دهه سابقه، برای تأمین آیندۀ فرزندانش مجبور به تن دادن به مشاغل کاذب میشود، تنها یک فرد از سازمان خارج نمیشود؛ یک کتاب زنده از دانش حفاظت بایگانی میشود و حافظۀ جمعی سازمان، بخشی حیاتی از خود را از دست میدهد. این خروج خاموش، پاسگاههای محیطبانی را به پوستههای خالی از تجربه تبدیل میکند.
در نهایت، این چرخۀ معیوب به سومین و نگرانکنندهترین پیامد خود میرسد: کاهش شدید جذابیت برای نیروهای جوان و نوآور. یک فارغالتحصیل دانشگاهی پرانرژی و آرمانگرا که عشق به طبیعت را در رگهای خود حس میکند، هنگامی که به بازار کار مینگرد، ناگزیر است معادلۀ سادهای را در ذهن خود حل کند. از یک سو، شغل محیطبانی با تمام خطرات جانی، دوری از خانواده، ساعات کاری طاقتفرسا و مواجهه با متخلفان مسلح قرار دارد. از سوی دیگر، مشاغل پشتمیزی در بخشهای خصوصی یا دولتی، با درآمدی برابر یا بیشتر، امنیت شغلی بالاتر و زندگی عادی در کنار خانواده ارائه میشوند. در این معادله، عشق به طبیعت به تنهایی نمیتواند وزنۀ سنگینی باشد. نتیجه، یک «فرار مغزها»ی خاموش از عرصۀ حفاظت به سوی مشاغلی است که شاید روح را چندان تغذیه نکنند، اما لااقل معده را سیر میکنند. اینجاست که نسل آیندۀ حافظان طبیعت، پیش از آن که متولد شود، در نطفه خفه میشود و رشتهای حیاتی که باید امید بازسازی طبیعت ایران به آن گره میخورد، پاره میشود.
این سه پیامد در کنار هم، یک چرخۀ نامبارک را تشکیل میدهند: فشار اقتصادی موجب فرسایش و خروج نیروهای قدیمی میشود و همزمان، از ورود نیروهای تازه جلوگیری میکند. حاصل این چرخه، پیری و نهایتاً مرگ تدریجی بدنۀ عملیات حفاظت از محیطزیست ایران است.
بیپناهی قضایی
محیطبانان اغلب احساس میکنند در میدان نبرد، «پشت جبههای» ندارند. وقتی یک محیطبان با هزار مشقت یک شکارچی متخلف را دستگیر میکند، اما دستگاه قضایی با صدور حکم تعلیق یا مجازات سبک، مجرم را به آغوش طبیعت بازمیگرداند، عملاً تمام زحمات و خطراتی که محیطبان متحمل شده، بیمعنا میشود. این بیپناهی حقوقی، سبب فرسایش روحیه و احساس بیهودگی میشود. پیام این برخوردها به محیطبانان این است: «جان شما و طبیعت، برای سیستم قضایی ارزشی ندارد.» طبیعی است که کسی حاضر نباشد برای چیزی که سیستم حاکم، ارزشی برای آن قائل نیست، جان خود را به خطر بیندازد.
از دیگر سو در خط مقدم بودن محیطبانان سبب شده تا بیش از هر کسی شاهد تخریب سیستماتیک محیطزیست توسط پروژههای بزرگ دولتی و خصوصی باشند. آنان میبینند چگونه یک زیستگاه ارزشمند با مجوز یک دستگاه دولتی به بهانۀ احداث معدن یا سد از بین میرود. چگونه تلاشهای خرد و محلی آنان برای نجات یک گونه، در مقابل بیتفاوتی و تصمیمات کلان نابودکننده، راه به جایی نمیبرد. این ناامیدی عمیق، بزرگترین سم برای انگیزه است. وقتی یک محیطبان احساس کند که دارد از چیزی حفاظت میکند که از بالا در حال نابودی برنامهریزی شده است، دیگر چه دلیلی برای ادامه دادن مییابد؟
بیتردید، درمان دردهای ریشهای حرفه محیطبانی و معکوس کردن روند فرسایندۀ کنونی، نیازمند یک تحول بنیادین و رویکردی سیستمی است. این تحول نمیتواند تنها با دستورالعملهای اداری یا افزایش ناچیز بودجه محقق شود، بلکه مستلزم بازتعریف جایگاه محیطبان در منظومۀ حفاظت از میهن و خلق یک پشتیبانی همهجانبه و عملی است. این راهبرد را میتوان در چند محور کلیدی خلاصه کرد:
نخست، ارتقای کیفی جایگاه اجتماعی محیطبان است. محیطبان باید در ادبیات رسمی و گفتمان عمومی، از یک «کارمند» یا «نگهبان» عادی به یک «مدافع ملی» و «سرباز خط مقدم حفاظت از سرمایههای طبیعی کشور» ارتقا یابد. این تغییر نگرش باید فراتر از شعارهای روزانه و مراسم نمادین باشد و در متن تمام رسانههای ممکن متبلور شود. جامعه باید محیطبان را نه به عنوان یک مأمور بازدارنده، بلکه به عنوان حافظ سلامت اکوسیستم، پاسدار امنیت غذایی آیندگان و نماد تعهد به میهن درک کند. این تقدیر و احترام اجتماعی، نه تنها غرور حرفهای را به محیطبانان بازمیگرداند، بلکه سرمایۀ اجتماعی عظیمی را برای حمایت از مطالبات آنان ایجاد میکند و فشار افکار عمومی را بر تصمیمگیران برای بهبود شرایط افزایش میدهد.
دوم، تضمین ملموس ایمنی و معیشت است. این محور، سنگ بنای عملی هرگونه تحولیست. محیطبانان به تجهیزاتی در سطح تهدیداتی که با آن روبهرو هستند نیاز دارند: خودروهای قدرتمند و تازهنفس، تجهیزات ارتباطی ماهوارهای برای مناطق کور، پهپادهای پایش، دوربینهای دید در شب و سلاحهای مناسب و دفاعی. اینها نه امکاناتی لوکس، بلکه تجهیزات حداقلی برای بقا و انجام مأموریت محیطبانی هستند. همزمان، نظام پرداختها باید به گونهای بازتعریف شود که حقوق و مزایا، متناسب با خطر ذاتی شغل و به عنوان «حقوق خطر» باشد تا محیطبان بتواند با آسودگی خاطر و بدون دغدغۀ معیشت، بر مأموریت خطیر خود متمرکز شود. ارائۀ بیمههای عمر و درمان جامع و پرظرفیت برای محیطبان و خانوادهاش نیز یک ضرورت انکارناپذیر است تا در صورت هرگونه حادثه، این اطمینان حاصل شود که خانواده او دچار بحران معیشتی نخواهند شد.
سوم، ایجاد پشتوانۀ قضایی قوی، سریع و بازدارنده است. محیطبان باید با این اطمینان به میدان برود که در صورت انجام وظیفه و رویارویی با متخلفان، سیستم قضایی به عنوان پشتیبان او عمل خواهد کرد. تشکیل دادگاههای ویژۀ محیطزیست با قضات آگاه و دغدغهمند، رسیدگی سریع به پروندههای مرتبط و صدور احکام بازدارنده برای شکارچیان و قاچاقچیان، پیام روشنی به جامعه میفرستد: تعرض به محیطزیست و حافظان آن، یک جریان سودآور و کمریسک نیست، بلکه عملی مجرمانه با عواقب سنگین است. این امر نه تنها امنیت روانی محیطبان را افزایش میدهد، بلکه بهطور مستقیم از میزان تخلفات میکاهد.
و چهارم، اجرای اصل شفافیت و مشارکت حداکثری محیطبانان در تصمیمگیریها است. محیطبانان، دانشی بیبدیل و تجربهای میدانی از منطقۀ تحت حفاظت خود دارند. آنان اولین کسانی هستند که اثرات یک پروژۀ عمرانی، یک چاه غیرمجاز یا تغییرات اکولوژیک را مشاهده میکنند. نادیده گرفتن این سرمایۀ دانشی، عملاً تصمیمات را تهی از اثربخشی خواهد کرد. بنابراین، باید سازوکارهای رسمی و مؤثری ایجاد شود تا نظر، هشدار و تجزیه و تحلیل محیطبانان در مورد پروژههای توسعهای، تغییر کاربری اراضی و حتی تدوین برنامههای مدیریتی مناطق، در بالاترین سطوح شنیده شده و بهطور جدی مورد توجه قرار گیرد. این مشارکت، احساس مالکیت، مسئولیت و ارزشمندی را در محیطبانان تقویت کرده و از تصمیمگیریهای نادرست و پرهزینه در غیاب اطلاعات میدانی جلوگیری میکند.
در نهایت، این چهار محور مانند ارکان یک چهارپایه هستند که نبود یا سستی هر یک، ثبات کل ساختار را با خطر مواجه میسازد. تنها با اجرای همزمان و صادقانه این راهبردهاست که میتوان بار دیگر قلبها را برای خدمت به طبیعت ایران تسخیر کرد، از فرسایش نیروهای موجود جلوگیری نمود و نسل جدیدی از جوانان وطنپرست و آرمانخواه را جذب این عرصۀ ارجمند کرد. این کار نه یک هزینه، بلکه سرمایهگذاری برای نجات سرمایههای طبیعی ایران و تضمین آینده این سرزمین است.
کاهش تمایل به شغل محیطبانی، پیش از آنکه یک «مشکل اداری» باشد، زنگ خطری برای کل داستان حفاظت از محیطزیست ایران است. اگر امروز برای نجات حافظان طبیعت چارهای نیندیشیم، فردا دیر است.