زهرا انوشه-مینا حسینی/ تحقق الگوی حفاظت مشارکتی نیز مانند هر شیوۀ مدیریتی دیگر، تنها با شعار و بخشنامه و تجویز در بیانیهها و مقالات امکانپذیر نیست. اساساً سروکار داشتن با موجود زنده در هر کاری، مستلزم درک امکانات، نیازها، چالشها و پیچیدگیهای جسمی و روانی خاص آن است. خواه در مقام ابزار و سوژه، خواه در مقام موضوع و مسئله… و حفاظت از حیاتوحش و زیستگاه امریست که این حساسیت را دوچندان میکند چون موضوع، موجود زنده است و ابزار، موجود زنده. بهتجربه نیز ثابت شده که پیروی از نسخۀ قلع و قمع و بست و تحدید و ممنوعیت در چنین شرایطی، بدترین و غیرعقلاییترین راهکار ممکن است. مهندس مهدی تیموری، مدیر سابق پارک ملی گلستان، از معدود مدیران اجرایی سازمان محیطزیست کشور است که بهگواه تمام کارشناسان و متخصصان و اهالی منطقه و حتی آثار و شواهد در این منطقۀ تحت حفاظت، این ظرافتها و حساسیتهای خاص مدیریت موجود زنده بهوسیلۀ موجود زنده را به معنای واقعی در شیوۀ عملکرد خود درک و رعایت کرد. بهجای توضیح بیشتر، شما را به مطالعۀ اظهارات دو تن از شکارچیان مشهور منطقۀ پارک ملی گلستان در گذشته دعوت میکنیم. از صحبتهای آقایان آرتقی و یزدانپور بهروشنی میتوان آموخت که راه حفظ طبیعت و حیاتوحش، از حفظ کرامت، حرمت و تأمین آبرومندانۀ معیشت و آگاهسازی جوامع انسانی میگذرد. غالب مدیران مناطق سرزمینمان در بیان اذعان دارند تا مردم بومی باور نکنند منابع طبیعی متعلق به آنهاست از آن حفاظت نمیکنند. اما در عمل، کمتر کسی به این نکته دقت دارد که شیوۀ مدیریت صرفاً سلبی و قهرآمیز، نشان از عدم باور خود مجریان قانون به این اصل داشته و نتیجهای جز تزریق عکس این باور به جوامع بومی در پی نخواهد داشت. درنتیجه مردم بهجای قرار گرفتن در کنار یگان حفاظت، در مقابل آن قرار خواهند گرفت. درعوض کمترین معجزۀ شیوۀ مدیریت امثال مهندس تیموری این است که شکارچی دیروز، امروز دربارۀ حفاظت از حیاتوحش بگوید: «من عاشق این کار شدم!»
*گفتوگوی اول با آرتق آرتقی از روستای آقمیش
از چه سن و سالی با شکار آشنا شدید و از چه زمانی شکار میکردید؟
از ۱۵سالگی به شکار علاقهمند شدم و خانوادهام هم شکار میکردند. البته من نه بهخاطر فروش گوشت بلکه بهخاطر علاقهام این کار را میکردم. برایم یکجور تفریح در طبیعت بود. برای من فرقی نمیکرد چه حیوانی باشد. امکاناتم هم برای شکار کامل بود، بنابراین هرجا علاقهمند بودم یا دوستانم تعارف میکردند برای شکار میرفتم.
از چه زمانی تصمیم گرفتید شکار را کنار بگذارید؟
اول اصلاً قصد نداشتم شکار را کنار بگذارم، همهچیز از آقای تیموری شروع شد. نمیدانم چه کسی مرا به ایشان معرفی کرده بود که به سراغ من آمد و بعد گفت: «شما یک شکارچی هستید، خواهشی از شما دارم که اگر قبول کنی خیلی خوب میشود. من رئیس پارک هستم و به اینجا آمدهام تا خواهش کنم شکار را کنار بگذارید…» به ایشان گفتم: «آقای تیموری ۲۰ روز به من مهلت بدهید.» قبول نکرد و گفت: «همین امشب تصمیمت را بگیر.» من گفتم نمیتوانم به این زودی تصمیم بگیرم (چون شاید تصمیمی که میگرفتم الکی بود، شاید فردا یا پسفردایش دوباره به شکار میرفتم). گفت: «۱۰ روز به تو مهلت میدهم. بعد از ۱۰ روز بیا پیش من و همیار من باش. پیش خودم باش.» قبول کردم اما با خودم گفتم: «بعد از این ۱۰ روز آقای تیموری نمیآید. تا آن موقع کی مرده و کی زنده؟…» در حقیقت هدفم این بود که کل ماجرا را رد کنم و نشنیده بگیرم. ولی بعد از ۱۰ روز، آقای تیموری درست سر زمانی که قول داده بود، آمد. من دوباره دستپاچه شدم چون در این ۱۰ روز هیچ تصمیمی نگرفته بودم. اصلاً یادم رفته بود. آقای تیموری گفت: «خب حالا چی؟» گفتم: «آقای تیموری من تصمیمی نگرفتهام. نمیتوانم تصمیم بگیرم. برایم کار آسانی نیست. عادت کردهام به شکار. تفنگ همیشه در دستم بوده…» از ایشان خواهش کردم پنج روز دیگر هم به من مهلت بدهد. قبول نکرد. همانجا نشست. شام هم نگهاش داشتم و دیدم دیگر نمیشود رد کنم، بهناچار پذیرفتم.
گفتم: «چهکار باید بکنم؟» گفت: «شکار را بهکلی ترک کن.» همان زمان من محلی داشتم که دلم میخواست در آن یک بومگردی راهاندازی کنم. آقای تیموری گفت برای راهاندازی بومگردی هم کمکت میکنم. راستش باور نکردم، گفتم کسی تابهحال به ما کمکی نکرده… اما به هر شکل به آقای تیموری گفتم که از فردا میآیم پیش شما.
فردا رفتم پیش ایشان و گفتم: «آقای تیموری من آمدهام.» خوشحال شد و بغلم کرد و حقیقتاً خیلی هم مرا تحویل گرفت و به من احترام گذاشت. واقعاً از ایشان خجالت کشیدم و چشمانم پر از اشک شد. با خودم گفتم این آدم با اینکه شکار (حیاتوحش پارک) مال او نیست ولی آنقدر [دلسوز است و] از من تقاضا میکند که شکار را کنار بگذارم. بعد گفت: «من یک مبلغی برایت در نظر گرفتهام.» گفتم: «آقای تیموری من برای این نیامدهام، من آمدهام فقط کمکت کنم.» گفت از فردا میرویم سراغ بچههای دیگر. منظورش شکارچیهای دیگر بود. وقتی این را گفت شوکه شدم. حالم یکجوری شد که حالا به مردم، به کسانی که شکار میکردند، چه بگویم؟ نگران بودم (چون خودم بهعنوان شکارچی شناخته میشدم) ولی قبول کردم. با آقای تیموری میرفتم و ماشین خودم را میگذاشتم داخل اداره و با ماشین آنها میرفتیم، چون جاهایی که میرفتند ماشین من نمیتوانست برود.
دو سه روز بعد به من گفت: «این جاده و این تو.» گفتم تمام خرابیها (مشکلات پیشآمده برای حیاتوحش) از جاده شروع میشود. گفت این جاده مال تو، فقط از جاده مواظبت کن. چون کل و بزها میآمدند کنار جاده، مرال میآمد… در دسترس قرار میگرفت و شکارچیها با پروژکتور شکار را میدیدند و میزدند. گفتم باشد.
در همان زمان شروع به راهاندازی بومگردیام کردم. پول کمی داشتم، ماشینم را فروختم و بههمینخاطر نمیتوانستم هر روز به پارک بیایم. آقای تیموری آمد و گفت: «آرتق چی شده که نمیآیی پارک؟» گفتم ماشین ندارم. گفت: «کی گفت تو ماشین خودت را سوار شوی؟ ماشین اداره هست.» گفتم: «من با ماشین خودم راحتتر بودم و همهجای پارک را میتوانستم بگردم و دور بزنم.»
دوباره شروع کردیم پیش بقیۀ شکارچیها رفتن و خواهش کردن. آقای تیموری حرفهایی را که به من گفته بود به آنها هم میگفت، من هم کمکش میکردم. گفتم: «آقایان من آمدهام کنار جاده، هر کاری داشتید من هستم. ولی شما نباید برای شکار بروید.» همه گفتند تو خودت قبلاً شکار میرفتی. گفتم: «آقایان من اشتباه کردم. الآن میفهمم که اشتباه کردم. کاش کسی آن زمان بود که مرا راهنمایی میکرد.» گفتم: «ببینید من از زندگی بهدر شدم.» زمین زراعی و کشاورزی داشتم ولی برای شکار همه را رها کرده بودم. گفتم: «ببینید من هیچچیز ندارم.» برای شکار هم دیگر چیزی نداشتم. فشنگ پول میخواست. ممکن بود مجبور بشوم گوشت شکار را بفروشم، اما گفتم: «من گوشت شکار را نمیفروشم. بهتر است شکار را کنار بگذارم و کنار گذاشتم و خیالم راحت شد.»
حالا همه به من احترام میگذاشتند. قبل از این بچههای ادارۀ محیطزیست از من متنفر بودند، تعقیبم میکردند… بعد آقای تیموری به آنها گفت: «به هرکسی که میخواهید احترام نگذارید، نگذارید. حتی به من هم احترام نگذارید، ولی به آرتق احترام بگذارید!» بعد از آن هرجا میرفتم مورد احترام بودم. خجالت میکشیدم. به آقای تیموری گفتم: «اگر اینطور باشد من نمیآیم!» گفت: «یعنی چه!؟» گفتم: «بچههای ادارۀ محیطزیست از من بدشان میآمد ولی حالا از برادرشان هم بیشتر به من احترام میگذارند. به بچهها بگویید اینقدر به من احترام نگذارند. من از آنها خجالت میکشم.» آقای تیموری گفت: «تو هرطور دوست داری بگو، من میگویم که آنها همانطور با تو رفتار کنند.»
خلاصه هرکاری از دستش برمیآمد کرد. شکارچی خیلی زیاد بود. همه را آرام کردیم. دیگر کم شده بودند. از آقای تیموری پرسیدم شما چند سال میتوانی اینجا دوام بیاوری؟ به من گفت: «تو بگو من چند سال باشم؟» من اشتباه کردم که گفتم پنج سال، کاش میگفتم ۱۰ سال باید اینجا باشی. گفت، پنج سال که حتماً اینجا میمانم؛ پنج سال اینجا با شما هستم.
هر سال آمار جمعیت حیاتوحش زیاد میشد. زاد و ولد میکردند. روزبهروز بیشتر میشدند. به آقای تیموری گفتم: «جاهایی که قبلاً حیاتوحش دیده نمیشد حالا حیوانات به چشم میآیند، حیاتوحش رو به ترقی رفته است.» بغلم میکرد و میگفت: «آرتق اینها همه زحمات خود شماست.» میگفتم: «آقای تیموری من کاری نکردم.» ولی میگفت که کار تو تأثیر گذاشته است. ما سراغ شکارچیها میرفتیم. سراغ ریشسفیدها میرفتیم. همیشه در مسجد بودیم. اصلاً هرجا مراسمی بود آقای تیموری هم بود. چند کلمه صحبت میکرد و این کارش تأثیر خوبی میگذاشت. بله، اینطور بود کار آقای تیموری.
حالا که آقای تیموری از مدیریت پارک رفتهاند، شما و بقیه به روال قبل و شکار برمیگردید یا این مسیر حفاظت را ادامه میدهید؟
خود من دیگر از شکار خداحافظی کردهام ولی جاهایی از شکارچیها که پرسیدم گفتند: «خوب شد که آقای تیموری رفت! ما رودربایستی داشتیم و خجالت میکشیدیم از ایشان!» شاید دوباره شکار کنند ولی خدا کند این کار را نکنند.
آقای تیموری به من گفت: «آرتق به آنها بگو تیموری اینجا بغل دست شما نشسته است. هرجا که باشد خدمت میکند. خدمتی که برای من کردی برای پارک ملی داری انجام میدهی. برای من نبوده، پارک مال من نیست. خدمت شما برای پارک است. این پارک مال شماست. شما نگهاش دارید، شما حیاتوحش آن را ببینید خوشحال میشوید.» و واقعاً هم همینطور است. حالا وقتی به پارک میروم واقعاً خوشحال میشوم. چهار پنج سال پیش که وارد پارک میشدیم گلههای پنجتایی، ۱۰تایی یا نهایتاً ۱۵تایی میدیدیم. ولی حالا ۲۰۰تا ۲۰۰تا قوچ و میش جدا از هم میشود دید. اینها را که میبینم خوشحال میشوم چون کار آقای تیموری بوده است.
این مرد استراحت نمیکرد. میرفت یزد و وقتی برمیگشت بهجای مراجعه به خانه و استراحت، به پاسگاهها سر میزد. آقای تیموری اینطور آدمی بود. خدا کند یک آدم خوبِ خوب بیاید برای ادارۀ پارک… محیطبانها و همیارها خوب کار میکردند. همه به پشتوانۀ خود ایشان و از محبتهای او بود. از هرجا میشد برایشان پول فراهم میکرد که معیشتشان تأمین باشد. خود من اوایلِ همکاری تا دو سال مبلغی دریافت میکردم. بعد کمی کارم بهتر شد. چون بومگردی را راه انداختم و خود وجود پارک ملی به کارم رونق میداد. مسافرها از تهران برای گاوبانگی به اینجا میآمدند. کسانی که علاقه به حیاتوحش داشتند میآمدند مبلغی به من میدادند و من آنها را میبردم داخل پارک و حیاتوحش را نشانشان میدادم. آقای تیموری به همۀ پاسگاهها سپرده بود که هر وقت آرتق دو سه نفر برای گردش به داخل پارک میآورد به او کاری نداشته باشید. من هم گردشگران را داخل پارک میبردم، آبشار را نشانشان میدادم، کنار جاده بزها را نشان میدادم… میگفتم: «این حیوانات اینجا نبودند، آقای تیموری باعث شد اینها بیایند.» همانجا همه آقای تیموری را دعا میکردند و میگفتند دستش درد نکند.
شما از این شرایط راضی بودید؟
بله من راضیِ راضی بودم. خود من هم کمک میکردم و خوشحال بودم که حیوانات را بهراحتی میدیدم. آقای تیموری به من دوربین داده بود. از مردم پاداش میگرفتم. کارهایی را که آقای تیموری کرده بود به گردشگرها نشان میدادم. یک روز پنج شش کودک ۱۰ساله آمدند و من آنها را به پارک بردم و حیاتوحش را نشانشان دادم. موقع برگشتن به پدرانشان زنگ زدند و گفتند: «این عمو آرتق ما را برد و همۀ حیوانات را بهمان نشان داد.» و بعد خانوادههایشان بهعنوان هدیه یک دوربین عکاسی برایم فرستادند. با این دوربین عکس میگرفتم و خوشحال بودم. انگار داشتم ماشه میچکاندم! خداراشکر چرخ بومگردی هم خوب میچرخد. من قبلاً اینجا هیچچیز نداشتم. آقای تیموری به همه کمک میکرد، به من هم کمک کرد. حتی تابهحال از دولت هم وام نگرفتهام. امسال وام میگیرم و بومگردی را گسترش میدهم. دوست دارم همه بیایند و ببینند که من یک شکارچی بودم، شکار را ترک کردم و بهجایش چه کاری دارم انجام میدهم. دوست دارم بومگردی من در رسانهها دیده شود. امیدوارم هر رئیسی که میآید، مثل آقای تیموری همان اجازهای که ایشان به من داده بودند برای ورود به پارک و دیدن حیاتوحش را به من بدهد. با این کار خوشحال میشوم، پشت من هم گرم میشود و علاقهمندی بیشتری پیدا میکنم.
تابهحال مدیر و مأموران زیادی آمدهاند و رفتهاند. اما انشاءالله هرکسی که میآید دورۀ خدمتش یکساله نباشد چون چیزی هم یاد نمیگیرد. برای من این مدت یک تجربه بود. یاد گرفتم این پارک و این آبشار و این طبیعت است که مهمانها را به اینجا میآورد. حالا میفهمم که این پارک ملی چیست و چه فایدهای دارد. مثلاً این روزها فصل شاخریزی گوزنهاست. مردم بهجای شکار، این شاخها را جمع میکنند و کلی برای آنها درآمد دارد. بههمینخاطر آنها خودشان از مرالها محافظت میکنند، چون میدانند از این شاخها میتوانند درآمد داشته باشند، معیشتشان از این حفاظت میگذرد. حتی شکارچیها میدانند که در این فصل مردم برای جمعآوری شاخها در پارک هستند و اگر صدای مشکوکی بشنوند یا حرکت مشکوکی ببینند، سریع به اداره خبر میدهند. میدانید همین چقدر به حفاظت و امنیت پارک کمک میکند؟ وقتی صدها مأمور باشد و دو هزار نفر مردم محلی هم کنار آنها به حفاظت کمک کنند؟ هر مرال در سال فقط یک بچه میآورد. اضافه کردن جمعیت آن خیلی سخت است. ممکن است پلنگ یا خرس آن را بگیرد. ولی وقتی جمعیت آنها اضافه شود همهچیز درست میشود. حیاتوحش سروسامان میگیرد. شکار چیزی جز ضرر ندارد.
ما ترکمنها یک اصطلاح داریم، میگوییم «آدم بیدولت»، یعنی آدمی که چیزی نداشته باشد. برای گذران زندگی هم نمیشود روی شکار کردن حساب کرد. آدم بیدولت میشود، گیر میکند، زندانی میشود و زن و بچههایش آواره میشوند و همیشه در حال دویدن و نرسیدن است و این خوب نیست.
*گفتوگوی دوم با مهدی یزدانپور، از روستای رباط
شما شکار را از چه زمانی شروع کردید؟
من و پدرم کنار همین ادارۀ محیطزیست دامداری داریم. پدرم تقریباً ۳۰۰ رأس گوسفند دارد. من هم حدوداً از ۹سالگی عاشق همین گوسفند و طبیعت و کوه بودم. پدرم و اطرافیان گاهی شکار میکردند و من هم کمکم دیدم و علاقهمند شدم. تقریباً از ۱۵، ۱۶ سالگی شروع کردم به شکار کردن. وضع مالی خوبی داشتیم و بهخاطر تفریح شکار میکردیم. وقتی هم دنبال شکار رفتم کسی نبود که به من بگوید این کار اشتباه است. برخورد مأمورها هم با ما دوستانه نبود، طوری که انگار ما شکارچیها دشمن آنها هستیم. بهطورکلی در منطقه فرهنگسازی خوبی در این زمینه نشده بود. کسی نبود که شکارچی را توجیه کند و بگوید این راهی که شما در پیش گرفتهاید اشتباه است.
چندینبار برای شکار داخل پارک رفتم و تقریباً ۱۲ سال پیش یکبار هم دستگیر شدم. خلاصه به شکار کردن ادامه دادم تا زمانی که مهندس تیموری آمد. یک روز ایشان به مسجد رباط آمد و برای ما جلسه گذاشت. همه و بهخصوص من از صحبتهای او لذت بردیم. سال اول که آمده بود، اعلام کرد از مردم روستاهای اطراف به همیار نیاز دارد. آقای تیموری از این دریچه با ما حرف زد که این پارک، این حیاتوحش، این قوچ و میش مال خودتان است. مال رئیس سازمان نیست، مال محیطبان نیست. من با ایشان صحبت کردم و گفتم آقا این محیطبانها و مدیران با ما برخورد خوبی نمیکنند…
و دیدم ایشان اهمیت میدهد و با جان و دل کار میکند. اهل یزد است ولی ۱۲۰۰ کیلومتر آمده تا از این پارک محافظت کند. روزبهروز با صحبتهای ایشان فرهنگمان در این زمینه بالاتر رفت. فهمیدیم این چند سال که دنبال شکار میرفتیم، اشتباه میکردیم. فهمیدیم که حیاتوحش هم حق زندگی دارد، توجیه شدیم. حالا ۶ سال از آمدن آقای تیموری به اینجا میگذرد و خود من پنج سال است بهعنوان همیار محیطبان در پارک هستم. واقعاً میبینم که در گذشته جمعیت حیاتوحش چقدر کم بود ولی حالا در فاصلۀ ۱۰متری انسان بهراحتی دیده میشوند.
این منظره خیلی آرامش دارد. از همهجا، حتی سازمان محیطزیست، آمدند اینجا فیلمبرداری کردند. آقای تیموری اینجا بهترین آبشخورها را درست کرده است. اتاقکهای جانپناه برای محیطبانها در کوه ساخته است. همین چند روز پیش با آقای حدادی فیلمی از کنار اتاقکهای منطقۀ گنداب و آلمه گرفتیم. داخل پاسگاه نشسته بودیم که حدود ۳۰۰، ۴۰۰ رأس قوچ و میش را درست کنار پاسگاه دیدیم. این نشاندهندۀ احساس امنیت آنهاست. وقتی آرامش باشد، امنیت و فرهنگسازی باشد، این صحنهها را میشود دید. باید با شکارچیها صحبت شود. وقتی متوجه شوند، آنها هم اسلحهشان را کنار میگذارند.
بیشترین عاملی که باعث شده در آن منطقه شکارچی زیاد باشد چیست؟
فرهنگسازی نشده… کسی نیامده بگوید که شما اشتباه میکنید. ما درس که میخواندیم، کارمان بعد از مدرسه این بود که برویم شکار… البته گاهی آن شکارچی و کسی که اسلحه دارد هم حقی دارد. مجوز بدهند برای تعداد کم، از شکارچی پول بگیرند و برای خود پارک هزینه کنند. باید فرهنگسازی شود که آن شکارچی هم بتواند خودش را تخلیه کند. شکاری را که بالای هشت تا۱۰ سال داشته باشد کارشناسی کنند و به شکارچی، یعنی کسی که اسلحۀ جوازدار دارد، اجازۀ شکار بدهند. با آن شکارچی غیرمجاز هم که برای فروش گوشت شکار میکند صحبت شود. در تأمین مایحتاج زندگی به آنها کمک شود. مثلاً آقای تیموری برای شکارچیهایی که با آنها صحبت کرده بود، در کاخانههای اطراف کار پیدا کرد تا بتوانند بدون شکار امرارمعاش کنند. بهجز فرهنگسازی باید زندگی مردم محلی هم از روشهای درست بگذرد. مطمئنم اگر مهندس تیموری بماند، تا پنج سال آینده تعداد قوچ و میشها از ۵۰ هزارتا هم بالاتر خواهد رفت.
شما بهجای شکار چه فعالیتی را شروع کردید؟
بعد از کنار گذاشتن شکار در دامداری پدرم مشغول کار شدم. کشاورزی هم داریم. ماهی یک هفته هم میآیم در پارک بهعنوان همیار کمک میکنم. از زمانی هم که بهعنوان همیار فعالیت میکنم چندین اسلحۀ غیرمجاز و شکارچی گرفتهام. پارسال نیز بین ۳۰ همیار، محافظ نمونه شدم. مخاطرات در پارک زیاد است ولی باید حمایت شود. هم از سمت مسئولان و هم از سمت مردم. زمانی که خود من به پارک آمدم، حدود ۵۰ نفر از دوستانم که شکارچی بودند بهخاطر من اسلحه را کنار گذاشتند. حتی به مهندس تیموری هم گفتم که آنها حاضرند بیایند و اسلحههایشان را تحویل بدهند.
حالا که آقای تیموری برکنار شدهاند، شما و دوستانتان مسیری را که شروع کردید ادامه میدهید یا خیر؟
فکر نمیکنم دیگر کسی مثل آقای تیموری پیدا شود. بارها در زمستان، در کولاک، شاهد بودم مثلاً ساعت سه بامداد به ایشان زنگ میزدند، ۴۰ دقیقه تا اینجا راه بود، ولی آقای تیموری به همراه معاونشان میآمدند و ۱۰، ۱۲ کیلومتر راه میرفتیم تا شکارچی را دستگیر کنیم. اینها ازجمله زحمات آقای تیموری است. زمانی که آقای مهندس تیموری و آقای مظاهر، معاونشان، را بهخاطر میآورم که همیشه آماده و با جان و دل کار میکردند، [ترغیب میشودکه] راهشان را ادامه دهم. تا زمانی که باشم و ما را بخواهند من راه آنها را ادامه میدهم. آقای تیموری ما را بهعنوان همیار به اینجا آوردند. دوست دارم چند سال دیگر که آقای تیموری آمد، باافتخار بگوید با آوردن همیارها به حیاتوحش خیانت نکرده و واقعاً دارند از آن حفاظت میکنند. دوست دارم راه مهندس تیموری را ادامه بدهم. این حیاتوحش هم حق زندگی دارد.
یک خاطره از زمان شکار برای ما بگویید.
این خاطره را تابهحال جایی نگفتهام. یک روز تنها برای شکار به دل منطقه رفته بودم. صدای یک حیوان را از پشت یک صخره شنیدم. اسلحه را آماده کردم و آهسته بالا رفتم. وقتی بالای سرش رسیدم، دیدم یک میش دارد زایمان میکند. برگشت و چشم در چشم من نگاه کرد. احساس کردم با نگاهش به من التماس میکند. اشک در چشمانم جمع شد. اسلحه را کنار گذاشتم. آن میش دوقلو هم زایمان کرد. بعد نگاه کردم و در نظرم آمد که اشک از چشمهای میش سرازیر شد. حتی همین حالا هم که درمورد آن روز صحبت میکنم گریهام میگیرد. اسلحه را از فشنگ خالی کردم و کنار آمدم. با خودم گفتم ما انسانیم. آن میش هم حق زندگی دارد. از همان روز کمکم میل به شکار و اسلحه در من کم شد. و آن صحنه واقعاً روی من تأثیر گذاشت. تا آن روز فکر میکردم این یک حیوان است و چیزی متوجه نمیشود. ولی واقعاً این ما بودیم که چیزی متوجه نبودیم. آنها فقط نمیتوانند صحبت کنند، وگرنه خیلی هم با فهم و احساس هستند.
از زمان همیاری چه خاطرهای دارید؟
خاطره که نه، درواقع دوست دارم از چیزهایی که از تجربۀ همیاری یاد گرفتم بگویم. در گذشته فکر میکردم برای شکارچی بودن همین که کسی بیاید و یک شکار را بزند کافی است. ولی حالا یاد گرفتهام که حتی شکارچی بودن هم آداب دارد. شکارچی باید فصل شکار را بشناسد. زمان زایمان برای شکار نیاید و بداند چطور رفتار کند که به حیاتوحش ضربه نزند. اینهایی که برای شکار میآیند شکارچی نیستند، اینها شکارکُش هستند. شکارچی باید قانون داشته باشد. باید بداند که شب برای شکار نرود و پروژکتور روشن نکند. حیوان اگر چند شب نور پروژکتور را ببیند و احساس ناامنی کند، از آن منطقه کوچ میکند.
واقعاً خیلی چیزها از آقای مهندس تیموری و محیطبانهایی که اینجا هستند یاد گرفتیم. من همیشه به همه میگویم ما واقعاً داشتیم اشتباه میکردیم. ما دوست داریم این حیاتوحش بماند.
این حیاتوحش نه مال مهندس تیموری است، نه مال رئیس سازمان، این طبیعت و حیاتوحش به مردم ایران تعلق دارد. اگر بتوانیم این فرهنگ را حفظ کنیم و حتی چهار نفر را هم به این راه هدایت کنیم کافی است. من دوست دارم مهندس تیموری برگردند. اگر برگردند این پارک «گلستان» میشود. پارک ملی گلستان خیلی زیباست، دشت آن آهو دارد. بالاتر که میروی قوچ و میش، کل و بز، مرال، پلنگ، خرس… همۀ اینها را دارد. از این پارک باید درآمد حاصل شود، توریست برای دیدن اینجا بیاید. باور کنید من در این پنج سال دارم به معنی واقعی زندگی میکنم. همسر من تهران است و من در رفتوآمد هستم. پنج روز شیفت هستم و وقتی برمیگردم، دلتنگ اینجا میشوم. من عاشق شدم، عاشق این کار شدم… انشاءالله که همه قدم خیر بردارند برای این حیاتوحش تا از بین نرود.
فصلنامه صنوبر، سال هشتم، شماره ۲۴ و ۲۵، ص ۷۱ تا ۷۸.