زمانی عشایر خود حافظ طبیعت بودند

مانیا شفاهی/ از هواداران، تحصیل‌کردگان، متخصّصان و فعالان محیط‌زیست ایران کیست که بیژن فرهنگ دره‌شوری را نشناسد و به قدر و قیمت زحمات ایشان برای طبیعت ایران واقف نباشد؟ مردی برخاسته از عشایر دلاور سرزمین‌مان که در آغوش طبیعت رشد کرد و دست سرنوشت نیز ماجرای زندگی او را به کوه‌ها، مراتع، دشت‌ها و تالاب‌های این سرزمین گره زد تا هیچ‌گاه از این زادبوم سبز جدا نباشد. آن آهو که به افتخار ایشان نام‌گذاری شد و آن لاک‌پشت‌هایی که تداوم نسل و امنیت زیستگاه‌شان را در سواحل خلیج‌فارس مدیون زحمات آقای دره‌شوری هستند، و بومیانی که آموختند چگونه فرهنگ آبا و اجدادی‌شان را معرّفی کنند تا زنده بماند و طبیعت‌شان را نجات دهد، تنها بخش کوچکی از میراثی‌ست که به دست و اندیشۀ او و دلسوختگانی چون او برای این سرزمین حفظ شدند. اگرچه نمی‌توان از این مرد بزرگ یاد کرد و نامی از همراه همیشگی‌اش، بانو پروین دره‌شوری، نبرد. شیرزنی که او نیز از طایفۀ دره‌شوری و ایل برومند قشقایی‌ست و خدمات ارزشمندش در جزیرۀ قشم، نقش به‌سزایی در آموزش و ارتقای فرهنگ جوامع بومی و نیز ایجاد نخستین ژئوپارک خاورمیانه در این جزیره داشته است. گفت‎وگوی صنوبر با مهندس بیژن فرهنگ دره‌شوری را می‌خوانید.

*کمی از دوران کودکی در ایل برای‌مان بگویید.

من در ایل ‌قشقایی به دنیا آمده‌ام. سال‌های سال در ایل‌ قشقایی با آداب و رسوم و روش‌های جاافتادۀ آن زندگی‌ و رشد کردم. مدرسه‌ای که می‌رفتم ایلی بود. دو خانوادۀ سادات بودند که به آن‌ها می‌گفتند سیّدهای میرزا. پدرم میرزامحمود سادات موسوی، معلّم آن زمان مدرسه را از آن خانواده آورده بود.

او همراه ایل ما کوچ می‌کرد، چادر و زندگی داشت و یک چادر مخصوص مدرسه هم برپا می‌کرد که ما می‌رفتیم در آن چادر درس می‌خواندیم. کتاب‌های مدرسه را از شهر می‌خریدیم. من چهار سال در این مدرسه درس ‌خواندم و تقریباً جمع و تفریق و ضرب و اعشار را یاد گرفته بودم. فارسی را همراه عربی غلیظ نیز یاد گرفتم. مثلاً دیباچۀ گلستان را حفظ بودم که هنوز هم حفظ هستم. سعدی خیلی از جمله‌های عربی دیباچه را از قرآن آورده است. همۀ این‌ها را حفظ بودم. میرزامحمود هم همه را برای‌مان ترجمه می‌کرد و بالاخره بعد از چهار پنج ‌سال من را برد پیش پدرم و گفت: «من هرچه بلد بودم یادش دادم. دیباچه را حفظ کرده، کتاب‌های خودش را بلد است، املاء و انشاء خیلی خوبی دارد و دیگر به سطحی رسیده که به من هم کمک می‌کند و به بچّه‌هایی که تازه می‌آیند درس می‌دهد. او را به شهر بفرستید.» پدرم گفت: «خطش چطور است؟» میرزامحمود گفت: «خطش عالی است.» پدرم گفت: «شکسته نستعلیق را بلد است؟» میرزا محمود گفت: «خیر.» پدرم گفت: «شکسته ‌نستعلیق را هم مدّتی یادش بده تا فکری کنم.»

من در مدرسه هم دستیار میرزا بودم و هم دائماً خط شکسته ‌نستعلیق را تمرین می‌کردم. میرزا گفته بود از نامه‌هایی که برای پدرم می‌آید، هر کدام را که خوش‌خط بود ببرم و از روی آن تمرین کنم. آن‌ها را هم تمرین کردم و شکسته نستعلیق را هم یاد گرفتم. خیلی ناراحت بودم از این‌که مرا به شهر بفرستند، چون تمام دوستانم در ایل بودند، با هم بزرگ شده بودیم و با هم به کوه می‌رفتیم. آن زمان کوله‌کِشِ شکارچیان بزرگ شدن افتخار بزرگی بود. هر کسی را همراه خود نمی‌بردند. کوله‌کشی شکارچی یعنی، زمانی که کبک می‌زد ما می‌رفتیم و می‌آوردیم یا اگر چیزی می‌دیدیم به شکارچی می‌گفتیم. در آن زمان خیلی چیزها در مورد طبیعت یاد می‌گرفتیم؛ این‌که چطور کمین برویم، چطور نگاه کنیم، شکار کجا زندگی می‌کند و… این‌ها همه فوت و فن بود و کسی نمی‌توانست خودش به‌سادگی یاد بگیرد. باید نوکری یک شکارچی را می‌کردیم تا بدانیم در کوه چطور باید راه برویم، کجا را باید نگاه کنیم، کجا دنبال پرنده بگردیم، پستانداران کجا هستند و… من از ۹-۸ سالگی تا ۱۰-۱۲ سالگی همراه آن‌ها می‌رفتم.

شکارچی‌های ما با رفیق‌شان، با اسب‌شان، با سگ‌شان و حتّی با حیوان‌های بیابان و… به مردانگی رفتار می‌کردند. مثلاً اگر در بار هیزمِ کسی یک شاخۀ سبز می‌دیدند نگهش می‌داشتند و از او توضیح می‌خواستند. شکارچیان آن زمان به ‌خاطر چنین ویژگی‌هایی عزیز و محترم بودند و محبوبیتی داشتند، ولی به‌هرحال شکارچی هم بودند. آن موقع کوه‌ها آن‌قدر غنی از جانوران بودند که برداشت چنددرصدی تأثیری بر جمعیت پستانداران نداشت و علاوه بر آن خود شکارچی‌ها هم رعایت می‌کردند.

آن‌ها گاهی شب‌ها در یک چادر دور هم جمع می‌شدند و خاطره می‌گفتند ولی دوست نداشتند بچه‌ها به چادرشان بیایند و کنارشان بنشینند. دور و بر چادر آن‌ها یک حصیر دستباف بود که ما پشت آن می‌نشستیم تا ما را نبینند و به حرف‌های آن‌ها گوش می‌دادیم.

دور شدن از تمام این جاذبه‌ها برایم خیلی سخت بود. جذابیت ایل، تفریح‌های‌مان، بازی‌هایی که شب‌ها با دوستان‌مان انجام می‌دادیم، سرگرمی‌هایی که داشتیم، خود کوچ و سوار اسب شدن و همراه سواران متعدّد از این‌جا به آن‌جا، از این کوه به آن رودخانه عبور کردن، گذشتن از همۀ این‌ها برایم خیلی سخت بود. قشلاق ما نزدیک بهبهان بود. شرکت نفت تازه آن‌جا نفت پیدا کرده بود. انگلیسی‌ها می‌آمدند و چاه می‌زدند. آن‌ها شنیده بودند که این‌جا ایل قشقایی زندگی می‌کند، می‌آمدند اسب و چادرهای ما را نگاه می‌کردند.

از وقتی توانستم بدون کمک سوار اسب بشوم، به من یک اسب دادند. زین داشتم و مشخص بود این زین و اسب مال من است. امّا بالاخره مرا به شهر فرستادند که درس بخوانم. برادر بزرگ‌ترم هم در شهر بود. رفتم پیش او و او مرا به دبستان خیّام برد و از من امتحان گرفتند. برادرم به آن‌ها گفت که من در ایل بوده‌ام. پرسیدند: «اسمش را کلاس چندم بنویسیم؟» برادرم گفت: «نمی‌دانم.» پرسیدند: «پارسال چه کلاسی بوده؟» گفت: «این مدرسه‌ای که می‌رفته ایلی بوده، کلاس و این‌ها نداشتند.» از من امتحان گرفتند. یک دیکته گفتند، یک جمع و ضرب و از من یک امتحان گرفتند، بعد گفتند که برو کلاس پنجم ابتدایی بنشین و درس بخوان.

رفتم کلاس پنجم و در آن سال شاگرد اوّل هم شدم. آخرین امتحان را که دادم رفتم پیش برادرم و گفتم: «من را بفرست بروم ایل.» برادرم گفت، یکی دو هفته بمان، من هم درسم تمام شود و وسایل‌مان را برمی‌داریم با هم ماشین کرایه می‌کنیم و می‌رویم. من نتوانستم چیزی بگویم. آمدم این طرف‌تر و فکر کردم. آن زمان یک اتوبوس می‌رفت سمت سمیرم و از کنار کوه‌هایی که ایل آن‌جا مستقر بود عبور می‌کرد. تقریباً اگر می‌توانستم ۳۰ یا ۴۰ کیلومتر پیاده بروم به ایل می‌رسیدم. دوباره رفتم پیش برادرم و گفتم: «بگذار من بروم سمیرم.» نرسیده به سمیرم پیاده می‌شوم و از آن‌جا پیاده می‌روم سمت ایل. برادرم گفت: «اتوبوس تقریباً چهار بعدازظهر از کنار سمیرم رد می‌شود و اگر آن‌جا پیاده شوی و بخواهی پنج شش فرسخ راه بروی به تاریکی برمی‌خوری.» گفتم: «اشکالی ندارد، راه را بلدم.» برادرم وقتی که دید من بی‌تابم گفت: «باشد، برو.»

مقداری پول به من داد و رفتم بلیت خریدم، وسایلم را در یک بقچه چیدم و سوار شدم. نرسیده به سمیرم کوه‌های‌مان را دیدم و شناختم. به راننده گفتم نگه دار و پریدم پایین. شب شده بود. قبل از رسیدن به آن درّه که چادرهای‌مان آن‌جا بود، باد از روبه‌رو شروع به وزیدن کرد. من سگی داشتم به اسم پلنگ، خودم از تولگی آن را بزرگ کرده بودم، به ‌خاطر جهت وزش باد به خودم گفتم پلنگ محال است متوجه من شود. از چادرها خیلی فاصله داشتم. آمدم سر گردنه. باد شدیدی وزید. درّه را نگاه می‌کردم کلّی چادر در آن‌جا بود که آتشِ هیچ کدام‌شان پیدا نبود. فهمیدم خیلی دیروقت است. سرازیر شدم به سمت درّه، یک لحظه متوجه شدم یک چیزی دستم را لیسید، نگاه کردم دیدم پلنگ است (همان سگی که از تولگی بزرگ کرده بودم)! چقدر بزرگ شده بود! ۹ ماه بود که ندیده بودمَش.

ایل رفته بود گرمسیر و به ییلاق برگشته بود. پلنگ دور من می‌چرخید و جلوتر از من رفت و پدرم را از خواب بیدار کرد. پدرم در قسمت آخر چادر می‌خوابید. یک پرده هم می‌کشید، چون مادرم نماز می‌خواند، سگ‌ها حق ورود به چادر را نداشتند. همۀ سگ‌ها می‌دانستند که نباید به داخل بیایند و حتّی پای‌شان را هم روی فرش نمی‌گذاشتند. پدرم از پشت چادر صدا زد: «کی هستی که داری به این سمت می‌آیی؟» گفتم: «من بیژنم.» پدرم گفت: «این سگ دارد خودش را می‌کشد! آمده روی رختخواب و دارد از خوشحالی دور می‌زند!»

فردای آن روز رفقایم را دیدم. بعد از آن بچه‌های دبیرستان که آمدند، خبر دادند آن سال من شاگرد اوّل شده‌ام. یکی از عموهایم کلانتر ایل بود. به ‌عنوان جایزه برایم یک ساعت مچی خرید. یک روز مرا احضار کرد. در رودخانه با دوستانم مشغول شنا بودیم که یک سوار آمد و گفت: «لباس‌هایت را بپوش و با من بیا.» لباس‌هایم را پوشیدم، مرا انداخت ترک اسبش و رفتیم. نرسیده به چادرِ خان از اسب پیاده شدم و خان به من گفت: «تو از همۀ شهری‌ها نمرۀ بهتری گرفته‌ای» و فهمیده بود که من شاگرد اوّل شده‌ام. پیش‌خدمتش را صدا زد و گفت: «کادوی بیژن را بیاور.» یک قوطی بزرگ بود.

درش را باز کردم و دیدم برای من یک ساعت داماس خریده، بوسه‌ای از پیشانی من کرد و گفت برو. من تند رفتم سمت چادر خودمان. آن سواری که عمویم فرستاده بود در ابتدا به چادر ما رفته بود و از آن‌ها پرسیده بود بیژن کجاست و آن‌ها گفته بودند به رودخانه رفته است. وقتی‌ به چادر رسیدم مادرم پرسید: «عمویت با تو چه‌کار داشته؟» گفتم: «جایزه به‌ام داده است.» جایزه را به او نشان دادم و وقتی باز کرد همۀ برادر و خواهرها گفتند این ساعت خیلی خوبی‌ست، این بچه است و خرابش می‌کند. مادرم گفت: «عمویش برایش خریده، خرابش هم کرد عیبی ندارد، مال خودش است. به هیچ‌کس هم ربطی ندارد.»

داستان ایل و زندگی ما در ایل و با طبیعت و رفتارمان با طبیعت داستان عجیب و غریبی بود.

*گفتید مهم‌ترین کاری که در کودکی می‌کردید کوله‌کشی شکارچیان بوده؛ یعنی آن‌ موقع به شما آن‌قدر احساس بزرگی می‌داده که هنوز هم آن حس در شما هست؟

حقیقتش این‌که خیلی آموزنده بود که کنار چند نفر آدم باتجربه و سن‌بالا بنشینی و اجازه بدهند کنار آتش‌شان باشی و خاطرات‌شان را گوش بدهی و یاد بگیری و من هنوز آن آموزه‌ها را به یاد دارم.

*چطور می‌شود که عشایر این‌قدر با طبیعت انس می‌گیرند و طبیعت برای‌شان مهم است؟

دقیقاً چون زندگی‌شان با طبیعت است. عشایر از نگهبان، مالک، چوپان، تفنگچی، صاحب گلّه، کدخدا، همۀ زندگی‌شان به طبیعت و مراتع بستگی دارد. اگر تولید مرتع کم بشود، آن دام پارسالی، آن گلّۀ پارسالی را نداریم. زندگی هر خانواده‌ با یک گلۀ ۲۵۰تایی می‌چرخد. پشم دام‌های‌شان، روغن و برّه‌های اضافه را می‌فروشند و حق‌ چرای مرتع را می‌پردازند. زندگی‌شان عالی و در آسودگی و لذّت است. بنابراین نهایت سعی را در حفظ طبیعت دارند. مثلاً برای آتش هیچ شاخۀ تری را نمی‌بُرند و از شاخه‌های خشک استفاده می‌کنند. آخرین باران‌های بهار که می‌زند، زمانی که علف سبز جوانه می‌زند، اگر دام این علف سبز را بخورد دیگر رشد نمی‌کند. بنابراین کوچ می‌کردند و به یک مرتع دیگر می‌رفتند یا زمان ییلاق، کنار دامنه‌های کوه دنا می‌آمدند. وقتی به دنا می‌رسیدیم، تماماً برف بود. ما دنا را از دور می‌دیدیم. علف‌های دامنه‌های پایین سبز شده بود و گل‌ها اعم از شقایق‌ها و لاله‌های واژگون روییده بودند. گل‌ها تا بالای زانو می‌آمدند و بهترین فصل چرای دام بود. بذر پخش می‌شد و علف‌ها را گوسفند می‌خورد و کیف می‌کرد.

*جمعیت عشایری که باقی مانده‌اند اصول قدیم را رعایت می‌کنند؟

امروز تمام مراتع را شخم زده و خراب و واگذار کرده‌اند. مدیریت مرتع از دست عشایر، کدخدا و خان خارج شده است. مطبوعات، مجلّات و روزنامه‌ها پر از حمله به خان و کدخدا و… شده‌ است.

وقتی انگلیس هند را می‌گیرد، برای این‌که جلوی نفوذ کشورهای دیگر را گرفته باشد به افغانستان و پاکستان حمله می‌کند. حکومت قاجاریه نسبت به قسمت‌هایی از افغانستان که از ایران جدا شده بود حساسیتی نداشت. ولی هرات برایش این‌گونه بود که انگار اصفهان را گرفته باشند. عباس‌میرزا، شاهزادۀ محبوب، می‌خواست هرات را از انگلیس‌ها پس بگیرد. ارتش قاجاریه چه کسانی بودند؟ ارتش قاجار عشایر بودند. عباس‌میرزا، خان‌ها را فرا می‌خوانَد. نامه می‌نویسد و سوار می‌فرستد و همه را جمع می‌کند. می‌گوید من با قسمت پایین افغانستان کاری ندارم، بروید فقط هرات را پس بگیرید. از قشقایی، بختیاری، کرد، بویراحمدی، همه همراه خان بزرگ ایل آمدند. مثلاً از درّه‌شوری پدربزرگ پدرم که کلانتر طایفۀ درّه‌شوری بود با تقریباً دو هزار سوار قشقایی برای پس گرفتن هرات راهی شدند و پس از نبردی سخت هرات را پس گرفتند. در همان زمان سواری از تهران می‌آید با این پیام که هرات را رها کنید و برگردید. در دربار قاجار کودتا کرده‌اند.

عباس‌میرزا را می‌کُشند و انگلیسی‌ها به دربار قاجار مسلّط می‌شوند. شاهزاده خان‌ها را جمع می‌کند و می‌پرسد چه‌کار کنیم، دو سال طول کشیده بود و اکثراً خسته شده بودند و می‌گویند: «دستور شاه را اطاعت کنیم.» خبر به خان قشقایی می‌رسد. خان قشقایی می‌گوید: «اگر هرات را رها کنیم از دست رفته است.» شاهزاده می‌گوید: «شاه نوشته اگر هرات را رها نکنیم، انگلیس بوشهر را می‌گیرد.» خان قشقایی می‌گوید: «من قول می‌دهم بوشهر هرچند سال هم که دست انگلیس باشد، شش‌ماهه پس‌اش بگیرم و به شما تحویل بدهم. من با دشتستانی‌ها و با برازجانی‌ها کاکا (برادر) هستم. ولی هرات اگر رفت، دیگر رفته.» سوار دوّمی می‌آید با نامۀ دوّم دربار، شاهزاده می‌گوید: «برویم» و می‌روند. مقصود این است که سال‌های سال ارتش ایران از عشایر بوده است. چند سال بعد که انگلیس بوشهر را می‌گیرد، بوشهر را عشایر از انگلیسی‌ها پس می‌گیرند. قشقایی‌ها هستند که بوشهر را پس می‌گیرند.

زندگی و مال و ملک ‎‌ما همین کوه‌ها و مراتع بوده است و آن‌ها را حفظ می‌کردیم و دوستش داشتیم. خردمندانه‌ترین روش بهره‌برداری را ما داشتیم. قبل از این‌که ایل کوچ کند، جمع می‌شدند. کدخداها سوار می‌فرستادند به قشلاق تا اوضاع را بررسی کند. سوار می‌آمد و توضیح می‌داد که کجا آتش گرفته و برای کدام قسمت چه اتفاقی افتاده و می‌دانستند زمینِ چرای چندصد گوسفند از بین رفته، بعد تصمیم می‌گرفتند که کجا بروند. یا از طایفۀ بغلی مقداری زمین می‌گرفتند و می‌گفتند تا باران اوّل یکی دو ماه این گلّه را نگه دار تا مرتع آن سبز شود. دقیقاً منطبق با شرایط طبیعت مدیریت خردمندانه می‌کردند.

*در جایی خواندم که شما تحصیلات پزشکی خود را رها کرده و به سراغ رشتۀ کشاورزی می‌روید، دلیلش چه بوده؟ آیا از تأثیر عشق و علاقه به طبیعت و زندگی عشایری آمده یا دلیل دیگری داشته است؟

دانشگاه شیراز (پهلوی سابق)، که از اوایل حکومت شاه به وجود آمد، دانشگاه فوق‌العاده‌ای بود. اساتید زیادی از آمریکا می‌آوردند. بهترین استادهای ایران را هم جمع کرده بودند. پزشکی هم در آن زمان رشتۀ خیلی مهمی بود و هرکسی پزشکی قبول نمی‌شد، آن ‌هم پزشکی دانشگاه پهلوی.

به دانشگاه پهلوی آمدم. کنکور سختی می‌گرفتند. یک امتحان فارسی و یک امتحان انگلیسی داشتیم و بعد هم مصاحبه بود. مثلاً اگر برای رشتۀ پزشکی ۳۰ نفر می‌خواستند، ۴۰ تا ۵۰ نفر بالاخره انتخاب می‌شدند و در نهایت با آن‌ها مصاحبه و بهترین‌ها را انتخاب می‌کردند. من هم آزمون پزشکی دادم. ۶۰، ۷۰ واحد درسی را باید با نمرۀ عالی پاس می‌کردیم تا بتوانیم پیش‌پزشکی را بگیریم. بعد خود پزشکی هم چند سال زمان می‌برد. من به شیراز آمدم و رفتم خوابگاه. سال دوّم پیش‌پزشکی در یک درس نمره نیاوردم. باید یک ترم دیگر این واحد را پاس می‌کردم. آن زمان هر دانشجو، استاد مشاور داشت. هر استاد، مشاور۲۰ تا ۳۰ دانشجو بود. رفتم پیش استاد مشاور و گفتم: «آمده‌ام بگویم که می‌خواهم فرار کنم!» گفت: «چه‌کار کنی؟!» گفتم: «حوصلۀ درس و کلاس و هیچ چیز را ندارم.» استاد گفت: «تو وضعیت‌ات خراب است، برو و فردا بیا، با حوصلۀ بیشتری با هم حرف بزنیم.» گفتم: «فردا حتماً بیایم؟» گفت: «حتماً بیا.» رفتم خوابگاه و دانشگاه نرفتم. فردا رفتم پیش استاد. ریز نمرات من و واحدهایی را که گذرانده بودم از ادارۀ آموزش گرفته بود و با آقای مکاره‌چیان، رئیس دانشکدۀ کشاورزی، دیده بودند و استاد گفت مکاره‌چیان گفته که نگذارید فلانی فرار کند!

گفته بود: «بیاید دانشکدۀ کشاورزی من کمکش می‌کنم، تابستان به او واحد می‌دهم تا در عرض دو سه ترم یک مهندس کشاورزی بشود.» رفتم پیش مکاره‌چیان. تا آن زمان او را ندیده بودم. با حوصله به من گفت: «مگر عشایر نیستی؟ مگر چوپان نیستی؟ مگر اسب‌سوار نیستی؟ پس چرا درس را ول کنی؟ مهندسی بگیر، من کمکت می‌کنم.» رفتم دانشکدۀ کشاورزی و از آن‌جا، از رشتۀ دامپروری و از اساتید خوشم آمد. خیلی هم اطلاعات داشتم. با استادها رفیق شدیم و خیلی سریع لیسانس گرفتم و به سربازی رفتم. حوصلۀ یک‌جا نشستن را نداشتم و رشتۀ کشاورزی نجاتم داد. در واقع آقای مکارچیان نجاتم داد.

سربازی هم کجا بود؟ جیرفت، کرمان، بندرعباس، کوه‌های بزمان، بشاگرد، جازموریان و شما می‌دانید این‌ها چه طبیعت جذابی داشتند و من چون عشایر بودم می‌دانستم با مردم چگونه زندگی کنم و خیلی زود قاطی می‌شدیم.

*اولین شغل‌تان همین کار در سازمان محیط‌زیست بوده یا کارهای دیگری هم می‌کردید؟

من بعد از سربازی برای کار به تهران رفتم. آن موقع ۶۰۰، ۷۰۰ تومان حقوق سربازی به افسرها می‌دادند. مقداری پول، یک کولۀ کوچک و مختصری لباس داشتم. در مسافرخانه‌‌ای در خیابان چراغ‌برق ساکن شدم. آن زمان اتاق‌ها حدوداً ۱۲-۱۰ تومان بود ولی اگر در پشت‌بام می‌خوابیدی حدود ۸-۷ تومان می‌شد.

دوستی داشتم که در شیراز، هم‌دانشگاهی و هم‌خوابگاهی من بود. حدود یکی دو سال در یک اتاق مشترک در خوابگاه با هم زندگی می‌کردیم. علی زودتر از من لیسانس بیولوژی گرفت. من چون از رشتۀ پزشکی آمده بودم به کشاورزی، یک ترم از او عقب‌تر بودم. علی به ادارۀ محیط‌زیست رفته بود ولی من اصلاً نمی‌دانستم محیط‌زیست چیست. سؤال کردم گفتند «همان شکاربانی قدیم». آدرس‌اش را پرسیدم که بروم و به علی سر بزنم. اوّل خیابان شاه‌عباس، یک ساختمان چندطبقه بود که گفتند باید بروی آن‌جا. رفتم آن‌جا و پرسیدم: «آقای ادهمی کجاست؟» گفتند مأموریت است. گفتم: «آن شخصی که با ایشان کار می‌کند، جمشید فاضل کجاست؟» گفتند: «او در اتاقش است.» جمشید را دیدم و سراغ علی را گرفتم. گفت رفته ارومیه، پرسیدم چرا رفته؟ گفت رفته پرنده‌ها را بشمارد! با تعجب پرسیدم: «شما این‌جا چه‌کار می‌کنید؟!» گفت: «ببین بیژن! این‌جا جای توست!»

جمشید گفت این سازمان تازه‌تأسیسْ محیط‌زیست است و کارش بیابان و حفاظت و جست‌وجوی حیوان‌های کمیاب است تا از آن‌ها حفاظت کند. در همین اثنا یک امریکایی قندبلند وارد اتاق شد. پیرمرد بود، ولی ازکارافتاده نبود! قوی، ورزشکار، حرفه‌ای…! جمشید گفت: «پروفسور هرینگتون» و ایستاد و به انگلیسی مرا معرّفی کرد. هرینگتون شروع به صحبت کردن با من شد و خیلی رفیق شدیم. خیلی ازش خوشم آمد و او هم از این‌که من همۀ کوه‌ها را رفته‌ام خوش‌اش آمد و متوجه شد که وقتی من دانشجو بودم در کمیتۀ کوهنوردی پهلوی تمام قلّه‌های بالای چهارهزار متر ایران را رفته بودم.

وقتی این‌ها را فهمید و دانست که از عشایر و قشقایی هم هستم، گفت در تهران چه می‌کنی؟! گفتم: «دنبال کار می‌گردم.» گفت: «من فردا با یک لندکروز می‌روم گرگان و بجنورد، با من می‌آیی؟» موافقت کردم و با هرینگتون راه افتادیم. در راه همه ‌چیز را در مورد هم فهمیدیم. من متوجّه شدم که هرینگتون خلبان بوده، بعد گفت دکتری حیات‌وحش دارد و می‌خواهد پستانداران ایران را شناسایی کند. من و هرینگتون پنج شش ‌روز بجنورد و پارک ملّی گلستان را گشتیم، رفتیم ترکمن‌صحرا دوری زدیم و برگشتیم به تهران، مرا کنار مسافرخانه پیاده کرد و گفت: «فردا بیا اداره.» فردا وقتی رسیدم جمشید گفت: «بیژن چه‌کار کردی؟ این یارو امریکاییه عاشقت شده ولت نمی‌کند!» گفت: «خیالت راحت که دیگر کارشناس هرینگتون شدی.» من به نزد شادروان اسکندر فیروز- رئیس وقت سازمان محیط‌زیست- رفتم و از من پرسید: «از درّه‌شوری هستی؟» گفتم: «بله.» گفت: «زیادخان را می‌شناسی؟» گفتم: «عموی من است.» گفت: «پسر زکی‌خانی؟» گفتم: «بله.» بعد فهمیدم که آقای فیروز در شیراز زندگی می‌کرده و پدرش استاندار فارس بوده و در باغ‌های قصردشت با قشقایی‌ها سواری می‌کردند. تمام اسرار ما را می‌دانست. به این ترتیب بود که در سازمان حفاظت از محیط‌زیست به ‌عنوان کارشناس پستانداران استخدام شدم.

وظیفۀ هرینگتون شناسایی پستانداران بود. یک اسکات انگلیسی هم آورده بود که با هرینگتون رفیق بود. اسکات کارشناس پرندگان بود. علی و اسکات همسفر و همراه بودند. کتاب پرندگان را چاپ کردند. من و هرینگتون هم کارمان سخت‌تر بود چون ما تله می‌گذاشتیم و دوربین می‌کشیدیم.

*انتشار کتاب پستانداران ایران که با آقای هرینگتون کار کردید چند سال طول کشید؟

سه چهار سالی به طول انجامید. سال‌های ۵۵ و ۵۶ کتاب درآمد. از سال ۵۰ شروع کرده بودیم. ما همه‌جا تله می‌گذاشتیم. هرجا را مناسب حیوانی تشخیص می‌دادیم، طعمه می‌گذاشتیم و می‌گرفتیم. شب هم با پروژکتور دنبال شبگردها بودیم. هر کدام را که نمی‌شناختیم هم اسکلتی، استخوانی، کلّه‌ای چیزی از آن به شهر می‌بردیم و مقایسه می‌کردیم و بالاخره آن پستاندار شناسایی می‌شد. منطقه به منطقه می‌گشتیم و اطلاعات قبلی را هم جمع کرده بودیم. خیلی هم کار کردیم. سخت بود ولی حدود ۱۵۰ گونه را شناسایی کردیم.

*چه خاطرۀ خیلی پررنگی از زمانی که با آقای فیروز کار می‌کردید در ذهن‌تان باقی مانده است؟

فیروز بی‌تردید عاشق این سرزمین بود. یعنی طبیعت این سرزمین، چشمه‌‌هایش، کوه‌هایش، جنگل‌هایش، حیواناتش، همین‌طور میراث فرهنگی و بناهای تاریخی این سرزمین را عاشقانه دوست داشت. فیروز کسی بود که وقتی شش سال بعد از انقلاب زندانی شد، بعد از شش سال و نیم وقتی که از زندان بیرون آمد به من زنگ زد و گفت: «بیژن آن‌جایی که رودخانۀ کُر وارد دریاچۀ بختگان می‌شد، من آن‌جا را از هوا دیده‌ام امّا از زمین ندیده‌ام، اگر بیایم من را می‌بری آن‌جا را ببینم؟» با اوّلین پرواز آمد و به استقبالش رفتم. آن ‌موقع وضعیت خوبی نداشتم. یک خانه داشتم که یک اتاق داشت و کف آن موکت بود و یک بالش، برای همین ایشان را به هتل بردم. گفتم: «می‌خواهید از اداره برای‌تان یک لندرور یا یک پاترول بگیرم؟» گفت: «پیکان تو می‌رود؟» گفتم: «بله.» گفت: «صبح زود بیا با همین پیکان می‌رویم.» به آقای فیروز گفتم: «صبحانه را من می‌آورم، برویم دوشاخ بخوریم.» آقای فیروز گفت: «تو ساعت پنج صبح بیا، صبحانه را می‌آیم خانۀ تو.» به همسرم پروین گفتم ایشان می‌خواهند بیایند. گفت: «من یک موکت دارم و یک جوال، تو چطور این شازده را می‌خواهی بیاوری؟!»

صبح رفتم دنبال ایشان و بردمش منزل و نشست روی جوال، صبحانه خوردیم و آمدیم سوار شدیم و حرکت کردیم. در راه پرسید: «بیژن چندروزه اومدی توی این خانه؟» گفتم: «۱۰ سالی هست.» چیزی نگفت. رفتیم و دوشاخ را دید، پرنده‌ها را دید، دوربین کشید و نگاه کرد و گشت زدیم و برگشتیم. موقع خداحافظی گفت: «بیژن، زندگی تو هم یک جورهایی بی‌نظیره، عالیه.»

فیروز شازده بود. کاخ قجر فیروز یک ساختمان قدیمی عظیم بود. یک خانۀ بزرگ با یک عالمه عتیقه‌های بی‌نظیر و روی آن یک گنبد در وسط آسمان. شازدۀ کاخ‌نشین بعد از ۶ سال از اوین آمده بیرون، بعد می‌آید شیراز از من می‌خواهد ببرمش آن‌جایی که کُر وارد بختگان می‌شد. می‌گفت: «من همیشه در اوین به خودم می‌گفتم چرا نرفتی این‌جا را ببینی…؟» مقصودم این است که عشق به میراث طبیعی و میراث فرهنگی این سرزمین تمام وجود فیروز را گرفته بود و عاشقانه کار می‌کرد.

*شنیده‌ام که شما هم به‌شکلی در آزادی و لغو حکم اعدام ایشان نقش داشتید. کمی برای ما توضیح می‌دهید؟

نه نقشی نداشتم، ولی به هرکسی می‌توانستم نامه نوشتم و توضیح دادم که فیروز کیست و چه کارهایی برای این سرزمین کرده است. چون من دقیقاً خبر داشتم کدام رودخانه، کدام سد، کدام دریاچه و کدام کوه با چه تلاشی از سمت فیروز حفظ شده بود.

مثلاً برای جلوگیری از فلان ‌کاری که به فلان دریاچه لطمه می‌زند به کجا می‌رفت و التماس می‌کرد. چه خواهشی می‌کرد. البته چند بار فرح دیبا کمکش کرد یعنی از طریق فرح، شاه را راضی کرد که دستور بدهد. واقعاً از هیچ تلاشی کوتاه نمی‌آمد، از هیچ تلاشی…

*دربارۀ دشت ارژن و پروژه‌ای که آقای فیروز می‌خواستند آن‌جا انجام بدهند توضیحاتی می‌دهید؟

ما سال ۵۶، ۵۷ تقریباً تمام پستانداران و پرندگان ایران را شناسایی و گونه‌های در خطر انقراض و نابودی را مشخص کرده بودیم. یادم می‌آید هرینگتون بهترین مشاوران را از سراسر دنیا برای نجات و حفاظت از طبیعت ایران آورده بود.

بعد به فکر افتاده بودیم حیواناتی را که منقرض شده و دیگر در ایران نیستند برگردانیم. ببر خزری رفته بود ولی تعدادی شیر ایرانی در هند وجود داشت. اگر زیستگاه مناسبی برایش درست می‌کردیم، می‌توانستیم برویم و شیر ایرانی را بیاوریم. مناسب‌ترین زیستگاه شیر ایرانی که آخرین شیرها در آن بودند ارژن بود. خان قشقایی دستور داد هیچ‌کس حق ندارد کاری به آخرین شیرهایی که این‌جا هستند داشته باشد. شیرها برای خودشان زندگی می‌کردند. برای این‌که آسوده زندگی کنند، خان گفته بود گراز و شکار هم نزنید. مراتع این‌جا، جنگل‌هایی را هم که شیرها در آن هستند کسی آسیب نزند و هیچ‌کسی هم کاری نداشت. شیرها هم بودند.

ظلّ‌السلطان، شازدۀ قاجار، شکارچی معروفی بود. او به خان پیغام می‌دهد که یکی از شیرها را من بزنم؟ خان اوّل نشنیده می‌گیرد، ولی بعد ظلّ‌السلطان رسماً به خود خان می‌گوید که من می‌خواهم یک شیر بزنم، همه را که نمی‌خواهم نابود کنم. خان قبول می‌کند و به ظلّ‌السلطان می‌گوید برو بزن.

ظلّ‌السلطان دفعۀ اول که برای شکار شیر می‌رود موفق نمی‌شود. همه به او می‌گویند سوار‌های قشقایی و تفنگچیان قشقایی باید شروع کنند تیر هوایی زدن، آن شیر را از جنگل به یک جای باز بکشانند که تو بتوانی آن را بزنی. اگر خان نخواهد تو نمی‌توانی شیر را شکار کنی. ظلّ‌السلطان به خان اصرار می‌کند و خان قبول می‌کند. سوار هم می‌فرستد تا شیر را از جنگل بیاورند. آن موقع تفنگ‌های سرپر بُردش خیلی نبود و شیر از فاصله‌ای رد شد که ظلّ‌السلطان نتوانست بزند. ولی به‌هرحال اواخر دورۀ قاجار شیر ایرانی بالاخره منقرض شد.

فیروز می‌خواست شیر ایرانی را برگرداند. هرینگتون و مشاورها گفتند باید زیستگاه را آماده کنیم، شیر علف که نمی‌خورَد، شکار می‌کند، گراز و آهو می‌خورَد و باید جایی باشد که جنگل آن‌ بیکران باشد. جامعه در اوج باشد. کوه‌های دشت ارژن خوب مانده بودند. پریشان متعلق به درّه‌شوری‌ها و محلّ قشلاق ما بود. بالاترش کشکولی‌ها ملک داشتند. دو سه دانگ از کوه‌مره قلمرو درّه‌شوری بود.

فیروز و دیگران به فکر ایجاد یک پارک ملّی افتادند. بعد گفتند پارک ملّی گران تمام می‌شود، پارک بین‌المللی‌اش کنیم. بودجۀ کلانی هم به آن اختصاص دادند و شروع کردیم به خریدن ملک در آن منطقه که قرار بود پارک بین‌المللی شود. من آن زمان‌ها چند ماهی به دلایلی زندانی بودم. وقتی بیرون آمدم دستور آمده بود که استخدام من ممنوع است. آقای فیروز گفت: «تو که دیگر استخدام نمی‌شوی، بیا و بشو کارگر روزمزد طرح پریشان.»

من هم با هرینگتون کار می‌کردم، ولی روزمزد از پروژۀ پریشان یک پولی می‌گرفتم و پروژه را هم پیگیری می‌کردم، چون باید جواب می‌داد. به‌هرحال مالک‌ها را شناختیم، محدوده را انتخاب کردیم. کارشناس از تمام دنیا دعوت کردیم و شروع کرده بودیم به خریدن خانه‎‌ها و مراتع. من خیلی‌ها را می‌شناختم، از کشکولی‌ها دو سه نفر مهندس پروژه استخدام کردیم. یک‌ سال قبل از انقلاب همه‌ چیز را خریده بودیم و کارهای پارک دیگر تمام شده بود. سازمان محیط‌زیست جهانی در سرچشمۀ ارژن یک جشن بین‌المللی برای این کار برپا کرد و برادر شاه، عبدالرضا، شاهزاده‌های بزرگ از جمله همسر ملکۀ انگلیس، پرنس چارلز، را دعوت کرده بود. خیلی‌های دیگر هم از سراسر دنیا آمده بودند. پارک افتتاح شد امّا بعد از انقلاب دشت‌ارژنی‌ها عکس‌هایی را که از آن مراسم پیدا کرده بودند بردند به چند روحانی در شیراز نشان دادند ولی نگفتند که این‌ها به مردم چقدر پول داده و املاک‌شان را خریداری کرده‌اند. امام هم آقای حائری و یک نمایندۀ دیگر از طرف خودشان فرستادند و گفتند «پارک بی پارک»! همه برگردند سر املاک‌شان، درحالی‌که همه پول گرفته بودند و محضر آمده بودند و سند به اسم ما بود! اما گوش کسی بدهکار نبود. نه تنها شیر رفت، بلکه پارک ملّی هم رفت، ارژن هم رفت، همه‌ چیز بر باد رفت و حالا باید بروید ببینید چه بر سر ارژن آمده است.

*چطور می‌شود جایگزینی برای چرای بی‌رویه و دامی که باعث تخریب در مراتع شده گذاشت، آیا اصلاً می‌شود به جایگزینی برایش فکر کرد؟

فارس استانی بود با رودخانه‌ها، چشمه‌ها، جنگل‌های عظیم، کوه‌های بزرگ… ولی حالا چشمه‌ها خشکیده، موتورپمپ گذشته‌اند دورتادور چشمه‌ها و آن‌ها را از اعماق می‌مکند، جنگل‌ها را می‌تراشند و ویلا درست می‌کنند. هزارتا کار ناشایست دیگر می‌کنند… رودخانۀ کُر به دریاچۀ بختگان می‌ریزد، شما رودخانۀ کُر را می‌بینید؟! از کامفیروز به بعد اصلاً رودخانه‌ها خشکیده، دریاچۀ بختگان چند سال است خشکیده، در دریاچۀ بختگان چندین هزار پرنده می‌آمده، چندهزار فلامینگو، چندصدهزار قو، اردک، غاز… ولی حالا کو؟! طشک و پریشان و ارژن کجا هستند؟! بهره‌برداری، مدیریت… این لغات اصلاً دیگر مال ما نیست. لغتی که می‌توانیم به کار ببریم، قتل و غارت و نابودی‌ست، مدیریت کجا بود؟!

*شما فکر می‌کنید با این تخریب‌ها و غارتی که در این خطه از استان فارس دارد صورت می‌پذیرد، حتّی اگر همین حالا همین‌جا بایستیم و تخریب‌ها را ادامه ندهیم، اصلاً می‌شود به احیای آن امیدوار بود؟

شما به چه کسی اعتماد دارید؟ یا مردم به چه کسی اعتماد دارند؟ شما مثلاً از آستارا تا پارک ملّی گلستان را نگاه کنید، چند کیلومتر است؟ ۷۰۰، ۸۰۰ کیلومتر، یک وجب جای سالم باقی نمانده است. جنگل‌های ساحلی به کل از بین رفته‌اند. سراسر میان‌بند ویلا شده است. من بار اوّلی که می‌خواستم به علم‌کوه بروم دانشجو بودم. رفتیم مرزن‌آباد قاطر کرایه کردیم و دو روز با قاطر در راه بودیم تا رسیدیم زیر قلّه. به قاطربان‌ها گفتیم: «بروید و دو روز دیگر بیایید این‌جا ما را برگردانید.» رفتیم قلّۀ علم‌کوه را گشتیم و چند روزی آن‌جا بودیم، بعد هم باروبندیل را بستیم و به مرزن‌آباد برگشتیم و سوار ماشین شدیم، ولی حالا ببینید که جادّه تا کجا رفته است!

می‌دانید چه شد که پریدم از جنوب به شمال؟ جنگل‌های خزر بازماندۀ جنگل عظیمی هستند. در دوران سوّم زمین‌شناسی تا اوایل دوران چهارم زمین‌شناسی، اروپا-سیبری را آن جنگل عظیم پوشانده بود و از صدها میلیون هزاران ‌میلیون هکتار جنگل اروپا-سیبری بعد از یخبندان، این نوار باریک ۸۰۰ کیلومتری با پهنای ۳۰ کیلومتر جنگل خزر باقی مانده بود. بقیه را یخبندان از بین برده بود. این تکه را باید می‌گذاشتند در موزه و پشت شیشه نگه می‌داشتند. این‌جا را باید به‌ عنوان یک موزۀ بین‌المللی نگه می‌داشتند تا از سراسر جهان بیایند نوبت بگیرند و فقط ببینند.

*در حال حاضر جوامع مردمی زیادی در استان فارس در قالب سازمان‌های غیردولتی در تکاپو هستند، فکر می‌کنید آیا آن‌ها واقعاً بتوانند کار و حرکت مفیدی بکنند؟ با توجه به تجربۀ شما در جزیرۀ قشم آیا چشم‌‌اندازی وجود دارد؟

اولاً چیزی باقی نمانده، یعنی به ‌نحوی خراب شده که دیگر چیزی از محیط‌زیست نمانده است. میراث فرهنگی و میراث طبیعی استان فارس در دنیا درجۀ بالایی داشت، مثل آثار باستانی دوران هخامنشی، مثل تخت جمشید، تنگ چوگان و پاسارگاد که این‌ها این بزرگ‌ترین اعتبار یک ملّت است. امّا حالا بیشتر جنگل‌ها، چشمه‌ها و رودخانه‌ها نابود شده‌اند. چگونه است که یک نفر روز روشن پمپش را می‌آورد می‌گذارد کنار فلان چشمه و باعث خشک شدن آن می‌شود یا فلان جنگل را می‌خشکاند، فلان دریاچه را می‌خشکاند، چطور ۱۰ هزار هکتار جنگل یک‌جا تراشیده شده و برنج‌کاری می‌شود؟! چه کسی اجازه داده؟

درمورد قشم هم که پرسیدید من از صبح تا شب با مردم آن‌جا صحبت می‌کردم؛ با رئیس شورا، معلّم، راننده، پمپچی و… اگر در سایۀ درختی چند زن نشسته بودند، پروین می‌رفت و با آن‌ها صحبت می‌کرد و بعد من را صدا می‌زد، می‌رفتم صحبت می‌کردم. می‌گفتم سوزن‌دوزی‌های‌تان را برای‌تان می‌فروشیم، کارهای هنری و دستی‌تان را می‌فروشیم. یک جزیره با ۲۰۰، ۳۰۰ هزار نفر را می‌توان کاری کرد، ولی یک مملکت با ۷۰، ۸۰ میلیون جمعیت را نمی‌شود. نباید به دنبال آرمان‌های دست‌نیافتنی و سخت بود، باید آرام و خونسرد و در حدّ توان‌مان جلو برویم.

*دربارۀ قسمت‌هایی که شروع کردید به بلوط کاشتن توضیح می‌دهید؟

من مناطق متعدّدی را بلوط‌کاری کردم. چند جا به ‌نظرم مناسب آمد، ولی دیگر نمی‌شود آن‌جا بروم. من عنصر نامطلوبی تشخیص داده شده‌ام و خیلی جاها اصلاً من را راه هم نمی‌دهند. دیگر دنبال این‌جور کارها نمی‌توانم بروم.

*اخیراً در صفحۀ اینستاگرام فرزندتان شاهد عکس‌های قدیمی جالبی هستیم که به دوران قدیم زندگی و فعالیت شما برمی‌گردد…

بله؛ آرشیو عکس‌های من از ۵۰۰ هزارتا رد شده است. کشویی دارم که هشت طبقه است. در هر کشو هزار پاکت بزرگ نگاتیو دارم. نگاتیوهای خیلی قدیمی که رنگش دارد خراب می‌شود. آن‌ها را به پسرم می‌دهم، اسکن می‌کند بعضی‌ها را می‌گذارد در اینستاگرام تا بقیه ببینند. من گذشتۀ این سرزمین را به ‌صورت مستند ثبت کرده‌ام. مثلاً از بختگان و طشکی که حالا خشک شده، صدها عکس دارم که پر از فلامینگو است. این عکس‌ها می‌گویند که این سرزمین چه بوده و چه شده است. از شمالی که این روزها نابود شده، من صدها عکس و اسلاید از جنگل‌های عجیب‌وغریب و دریاچه‌های فراوان آن دارم.

حقیقتش این‌که می‌گویم واقعاً درک من است؛ حالا نزدیک به۸۰ سال است که در این سرزمین زندگی می‌کنم. در طبیعت راه می‌روم، نگاه می‌کنم. کشور ما موقعیت جغرافیایی‌اش در آسیا و در جهان شگفت‌انگیز است. طبیعت این سرزمین شگفت‌انگیز است. پروانه‌های ایران، مارهای ایران، پستانداران، پرندگان ایران، جنگل‌های ایران، دریاچه‌های ایران، میراث فرهنگی این سرزمین شگفت‌انگیز است. هموساپینس‌ها چند میلیون سال روی این کرۀ زمین وِل می‌گشتند؟ ما در بین‌النهرین جانوران را اهلی کردیم. دجله و فرات، جراحی، کارون… ما بودیم که در آن‌جا کشاورزی را ابداع کردیم. شهرنشینی و خانه‌سازی را ابداع کردیم و به همه یاد دادیم. آن زمان که ما کشاورزی را یاد گرفتیم، هزار یا دو هزار سال بعد مصری‌ها یاد گرفتند. اروپایی‌ها هم چندهزار سال بعد از ما یاد گرفتند. ما تخت‌جمشید را می‌سازیم، امپراتوری ساسانی… شعر و ادبیات خودمان را داریم. من واقعاً سیر نمی‌شوم از این میراث طبیعی، این میراث فرهنگی و این خدمتی که شعر و هنر ما و طبیعت ما کرده، البته منهای این سال‌های اخیر که در حال ویران کردن این میراثیم.

به نظر شما حلقۀ گمشدۀ مدیریت محیط‌ زیست ایران چیست؟

زمانی که محیط‌زیست ایران وضعیت بهتری داشت و اوضاع طبیعت این سرزمین چنین نبود، دلیلش این بود که موضوعی به‌نام آمایش سرزمین در سازمان برنامه و بودجه مطرح بود. قسمتی وجود داشت که مسئولیتش آمایش سرزمین بود و آقای مجیدی ریاست آن را بر عهده داشت که با کارشناسان و متخصصان دانشگاه‌هایی چون دانشگاه تهران در بخش‌های بیولوژی و جنگل و مرتع و دانشکدۀ کشاورزی کرج و دانشگاه شهید بهشتی (ملّی سابق) در ارتباط بودند. کسانی چون آقای کیابی و خیلی‌های دیگر با این برنامۀ آمایش سرزمین و سازمان محیط‌زیست همکاری داشتند.

یعنی اجازه نمی‌دادند که کارخانه‌هایی چون سیمان، ذوب آهن و غیره و انواع سدها در مکان‌های نامناسب ساخته شوند. می‌بایست آمایش سرزمین نظر می‌داد و تأیید می‌کرد. این نهاد خیلی قوی عمل می‌کرد تا در مقابل دربار بایستد و از پروژه‌های بی‌معنی جلوگیری کند. ولی بعد از انقلاب سازمان برنامه و بودجه کوچکترین تأثیری در تصویب و رد شدن پروژه‌ها ندارد و در واگذاری جنگل و مرتع و مجوزهای برداشت از منابع و تغییر مسیر رودها برای انجام پر.ژه‌های گوناگون چیزی به‌نام آمایش سرزمین وجود ندارد. هیچ ارزیابی‌ای وجود ندارد و سرنوشت غم‌انگیز این سرزمین نتیجۀ عدم آمایش سرزمین و فقدان یک سازمان برنامۀ قوی و باخرد است. امروز ما هردو میراث طبیعی و فرهنگی این سرزمین را با بی‌خردی از دست داده‌ایم. نه این‌که بگوییم کسی مثل مجیدی خیلی باخرد بود و قدرت داشت ولی به‌هرحال آمایش سرزمین وجود داشت و با پروژه‌های بی‌منطق و بی‌خرد و ابلهانه می‌جنگید.

و جواب این سؤال شما که می‌شود امیدی به آیندۀ این سرزمین داشت یا خیر… واقعیت این است که با این بافتی که دولت دارد و این سازمان‌های ضعیفی که وجود دارند و بدون ارزیابی خردمندانه طرح‌ها را می‌پذیرند و بودجه تخصیص می‌دهند و اجرا می‌کنند، کدام کارشناس یا متخصص نظر داده است؟ آیا اصلاً نظر تخصصی کارشناسی را جویا شده‌اند یا رابطه و ضابطۀ این پروژه‌ها تصویب شده است؟

زمانی می‌شود امیدوار بود که آمایش سرزمین، ارزیابی پروژه‌ها و همکاری با دانشگاه‌ها و کارشناسان مجرّب تمامی رشته‌ها اعم از کارشناسان آب و خاک و گیاه و جنگل و میراث فرهنگی و غیره صورت بگیرد.

 

فصلنامۀ صنوبر، سال ششم، شمارۀ ۱۶ و ۱۷، ص ۳۸ تا ۵۵.

پیام بگذارید