ما هیچ‌وقت آدم‎های بهتری نبودیم

قفس پرنده کنسرو بی‌محبّتی است…

مانیا شفاهی

صنوبر در مسیر خود به قصّۀ پرنده‌های ایران رسیده است. به عبارت دیگر شاید به قصۀ مظلوم‌ترین و زیباترین مخلوقات آفرینش در سرزمین ما و چه کسانی بهتر از اوّلین پرنده‌شناسان ایران برای روایت ماجراهای این مظلومیت. پای صحبت چه کسانی بنشینیم بهتر از آنها که سعادت به ذهن سپردن تصویر پرندگانی را دارند که برای نسل ما خاطره شده‌اند؟

پای صحبت‌های تأمل‌برانگیز دکتر اسماعیل کهرم، پرنده‌شناس و فعال نام‌آشنای محیط‌زیست ایران نشستیم تا با نیم‌نگاهی به گذشته‌های فرهنگ ایرانی بازتابیده در تاریخ و ادبیات، ریشه‌های بداخلاقی با موجودات زنده، به ویژه پرندگان را در سرزمین‌مان جویا شویم.

شما چطور وارد عرصه‌ی تخصصی پرندگان شدید؟ علاقه‌ی قبلی وجود داشت یا به دلیل شرایط کاری به سمت این حوزه کشیده شدید؟

کودکی من در جنوب شهر تهران در یک خانه‌ی بسیار بزرگ اربابی گذشت. حاج‌آقا که پدرِ مادرم بود در میدان کار می‌کرد و همکار طیب و طاهر و امثال آنها بود. محصولات را می‌خریدند و می‌آوردند در تهران توزیع و پخش می‌کردند. حجره داشتند. من آقای طیب را بارها وقتی رفته بودم پدربزرگم را ببینم دیده بودم. ما در آن خانه‌ی اربابی انواع حیوانات را داشتیم. پدربزرگ من هر وقت از شهرستان برمی‌گشت برای من چند تا کبوتر می‌آورد و من در سال‌های دبستان بودم که به کبوتر علاقه‌مند و به اصطلاح «کبوترباز» شدم.

آنهایی که به کبوترباز می‌گویند «عشق‌باز»، صحیح است، برای این‌که علاقه به کبوتر تا امروز در ذهن من مانده است. غیرممکن است من از خیابان رد بشوم، کبوتری را ببینم و جنسش و این که تخم‌‌گذار است، چاق است و یا انواعش را از شازده و کاکلی و دم‌چتری و غیره را تشخیص ندهم. این یک مقدّمه‌ بود که بگویم من با حیوانات بزرگ شدم. خانه‌ی بزرگی بود، یک گوشه گوسفند بسته بودیم و در باغچه‌اش انواع سبزیجات مثل بادمجان و کاهو و کدو و غیره کاشته بودیم، یادم است که وقتی راه می‌رفتم و گوسفند به دنبال من می‌آمد، از خوشحالی بال در می‌آوردم.

ولی مثل همه‌ی بچه‌های ایرانی، رشته‌ی تحصیلی‌ آینده‌ات را نمرات و رتبه‌ای که در آزمون کنکور می‌آوری تعیین می‌کند و برای من هم قرعه‌ی فال به نام رشته‌ی کشاورزی دانشگاه پهلوی شیراز(دانشگاه شیراز فعلی) افتاد و من رفتم شیراز و چون با طبیعت سر و کار داشتیم من آنجا از رشته‌ی کشاورزی خوشم آمد. البته در رشته‌ی مهندسی ماشین‌آلات کشاورزی پذیرفته شده بودم که با نمرات خوب آن را پشت سر گذاشتم. شغل برای این رشته زیاد بود. بانک‌ ملّی استخدام می‌کرد و ما را مأمور رسیدگی به وام‌هایی می‌کرد که به کشاورزها اعطا می‌شد. چون به کشاورز وام می‌دادند و ممکن بود از آن وام به جای استفاده در زراعت برای کارهای دیگری استفاده کند.

تا این‌که روزی به یک آگهی در روزنامه برخوردم که نوشته بود: «پرنده‌شناس استخدام می‌کنیم». کنجکاو شدم بدانم که کجا و به چه صورت و این‌گونه شد که برای اوّلین بار اسم من به سازمان حفاظت محیط‌زیست رسید. رفتم ثبت‌نام کردم و در کرج یک امتحان از ما ‌گرفتند. سر جلسه دیدم همین‌طور که اوراق امتحان را توزیع می‌کردند، اکثر شرکت‌کننده‌ها ورقه را که می‌دیدند از سر جلسه بلند می‌شدند! تا این که ورقه به دست من رسید و دیدم در کمال خوشبختی، آزمون به زبان انگلیسی است. خب من از این نظر مشکلی نداشتم، هم به این دلیل که در دانشگاه پهلوی درس خوانده بودم و هم پدرم ۷۲-۷۳ سال پیش به امریکا رفته بود و وقتی برگشت با من و خواهرم انگلیسی صحبت می‌کرد. این باعث شد که بنده قبول شدم و رفتم و چندبار از طرف سازمان به انگلیس اعزام شدم و دوره دیدم و وقتی برگشتم دیگر پرنده‌شناس شده بودم.

آن زمان شما جزو اوّلین پرنده‌شناس‌های ایران بودید؟

تا جایی که به خاطر دارم ما چهار نفر بودیم؛ مثلاً من به همراه آقای جمشید منصوری با هم استخدام شده بودیم. منتهی من به خاطر مهارت بیشتر در زبان انگلیسی، در آزمون اوّل شده بودم و بیشتر توانسته بودم بهره ببرم. به همین خاطر دریافتی من ماهانه ۵۰۰ تومان -که برای آن زمان پول زیادی بود- بیشتر از دیگران بود. همین‌طور وقتی امکان رفتن به انگلیس پیش آمد، من برنده شدم و به انگلستان رفتم.

یا مثلاً معمولاً بنده به کنفرانس‌های بین‌المللی فرستاده می‌شدم و به طور خلاصه، کار و مطالعه در حوزه‌ی پرندگان وابستگی من شد. تا به حال هم که از سال ۱۳۵۲ قریب به ۵۰ سال می‌گذرد و این علاقه و وابستگی تداوم پیدا کرده دلیلش این است که من از روز اول می‌دانستم کاری که دارم شروع می‌کنم یک کار عادی نیست. یک پتانسیل بسیار بزرگ در این کار می‌دیدم که می‌شد یک عمر در آن بود و لذّت برد و بهره‌برداری کرد و آموخت. این پتانسیل را دیدم و خوشحالم، اجرم را هم گرفتم چون به لطف این پرنده‌ها به خیلی از نقاط دنیا رفتم، خیلی مطالعه کردم و لذّت بسیار بردم.

هنوز هم کبوتر دارید؟

تا شش ماه پیش داشتم ولی مبتلا به بیماری نیوکاسل شدند و معمولاً به خاطر ماندگاری این ویروس، باید حدود یک سال لانه را خالی گذاشت تا از بین برود. متأسفانه بهترین کبوترهایم هم بودند که از بین رفتند.

مطّلعم که رابطه‌ی شما با ادبیات خیلی خوب است و از کسانی هستید که بعید است که در محاورات روزمره، پشت تلفن یا هرجای دیگر که با شما حرف بزنند، دو بیت شعر چاشنی صحبت‌هایتان نکنید. شما جایگاه پرندگان در اسطوره‌های پارسی و ادبیات ایران را چطور دیده‌اید؟

همه‌جا پرنده سمبل رهایی، آزادی و اوج است. ما در تاریخ‌مان هم داریم که پرچم کوروش کبیر شاهینی بود که دو گوی در دست گرفته و بال‌هایش را باز کرده بود. شکلش در مجله‌ها هست و یا اگر در صفحات تاریخی اینترنتی جست‌وجو کنید پیدا می‌شود. آن دو گوی، نماد دو جهان بود. یا وقتی کوروش به بابل می‌رفت که آنجا را فتح کند، در پیش لشکرش با شاهینی مواجه شد که هِرودوت نوشته این را به فال نیک گرفته بود و اطمینان پیدا کرد که پیروزی در پیش است. به همین انگیزه پیش رفتند و بابل را فتح کردند.

یکی دو تا دبیر هم در دبیرستان دارالفنون داشتم، یکی ازآن‌ها آقای جمارانی بود که فکر می‌کنم از دنیا رفته باشد. هر حرفی که می‌زد یک شعر به دنبالش داشت و من دوست داشتم مثل او باشم. همیشه یک مثنوی معنوی، یک رباعیات خیام، یک دیوان سعدی و یک دیوان حافظ کنار دستم دارم. کلاس ششم دبستان که بودم یک کتاب مولانا چاپ شده بود، من می‌خواستم آن‌را بخرم و یکی از اقوام ما که اهل معنا و صوفی بود، گفت: «این کارها را الان نکن، می‌سوزی!». من پاسخی را دادم که سال‌ها بعد از دهان آقای قمشه‌ای شنیدم. ایشان گفت: «شما بالای درخت توت که می‌روی همه‌ی میوه‌هایش را که نمی‌خواهی، آن‌ها که دم دستت است را می‌خوری». گفتم: «من هم به اندازه‌ی فهمم از مولانا برداشت می‌کنم، به مرور هم اگر به بلوغ فکری و ذهنی رسیدم بیشتر برداشت می‌کنم».

این حرف را بعدها از آقای الهی قمشه‌ای شنیدم. به دانشجوهای خودم عرض می‌کنم که ادبیات فارسی در جهان بی‌نظیر است و این را من نمی‌گویم، این حرف مُستشرقینی است که سال‌ها در ادبیات پارس غوطه خورده‌اند؛ افرادی مثل بِرتون، که حال وقتی می‌خواهند بگویند این نسخه از شاهنامه معتبر است، می‌گویند نسخه‌ی برتون است، چاپ برتون است. گوته‌ی آلمانی که در تفسیر دیوان حافظ بسیار متبحّر بود یا فیتز پاتریک که خیّام را طوری ترجمه کرد که هیچ اثر ادبی تا کنون ترجمه نشده، چون هم وزن را حفظ کرد، هم قافیه و هم معنا را.

تخصص شما در حوزه‌ی پرنده‌شناسی باعث نمی‌شد در هنگام مواجهه با متون ادبی بیشتر بخش‌هایی که درمورد پرندگان بوده یا از پرندگان یاد شده است را مدّنظر قرار بدهید؟ از این لحاظ می‌پرسم که پرندگان در سرزمین ما اوضاع چندان مطلوبی ندارند، سالانه در همین فصل جنایت‌هایی اتفاق می‌افتد که خیلی دردناک است. چه اتّفاقی می‌افتد از جایگاهی که مثلاً پرندگان در اساطیر ما جای داشتند، به چنین جایی رسیده‌ایم؟

متأسفانه تا جایی که من از تاریخ و ادبیات خوانده‌ام، هیچ آثاری مبنی بر این ‌که اجداد ما با حیوانات بهتر از ما رفتار می‌کرده‌اند، نمی‌بینم. شاید قائل بودن به جایگاه ویژه برای سایر جانداران از جمله پرندگان در ادبیات ما، صرفاً به نوعی منوط به نگرش هنرمندان و ادبای ما به عنوان برجستگان جامعه‌ی خودشان باشد و نه کلّ آن جامعه. در تمام ادوار مختلف تاریخی ما، یک اثر در مورد اهمیت پرنده‌ها و یا چیزی شبیه به آن ذکر نشده، مگر مثلاً در نقوش بشقاب‌های هخامنشی یا آثار کشف شده در تپه‌ی مارلیک کاشان نشان بدهد که برای این‌ها شاید جایگاهی وجود داشته است.

به قول جمله‌ی شادروان اسکندر فیروز در ابتدای کتاب پرندگان ایران، ما ایرانی‌ها توجهی به مسئله‌ی جانوران و پرنده‌ها نمی‌کردیم. تنها در کتابی به نام «نزهت‌القلوب» یا نشاط قلب‌ها نوشته‌ی حمدالله مستوفی ذکر شده: «…و امّا بلبل که آن را هَزار می‌گویند، آوازش به غایت خوش است و اگر مغز آن را با بال خرچنگ بکوبید و به مچ دست ببندید، بی‌خوابی آرَد چندان که…» و نام حدود ۱۰ الی ۲۰پرنده و حیوانات دیگر هم در آن کتاب آمده و از آنها به این شیوه صحبت شده است. ظاهراً آقای فیروز، معتبر و مبتنی بر تحقیقاتی بوده که می‌گوید هیچ خبری از ذکر اهمیت وجود این‌ها در ادبیات ما نبوده است. به استناد این موضوع است که فکر می‌کنم ما ایرانی‌ها به این موضوع توجّهی نداشته‌ایم. ما به شعر و شاعری، فلسفه، ادبیات، به منطق و اینها بیشتر اهمیت می‌دادیم.

منتهی وقتی صحبت از بی‌اعتنایی فعلی ما به جانوران می‌شود، پیشنهاد می‌کنم که از دو جنبه بررسی شود: یکی از جنبه‌ی ادبیات که فردوسی شاهکار کرده و می‌گوید:«میازار موری که دانه‌کِش است/ که جان دارد و جان شیرین خوش است» و من تا به حال کسی را ندیده‌ام که بیت دوّم این شعر را به من بگوید. سر کلاس‌ها هم که می‌پرسم، همه بیتی را می‌گویند که کاملاً بی‌ربط است. بیت بعدش این است: «سیاه‌اندرون باشد و سنگدل/ که خواهد که موری شود تنگدل». ببینید چقدر زیباست.

من می‌گویم این جلوه‌ی ادبیات و فرهنگ ماست. امّا از نظر اعتقادات مذهبی و اسلام هم به عنوان دین غالب سرزمین‌مان، مرحوم علامه محمدتقی جعفری به عنوان عارف مولوی‌شناس را داریم که ۱۵ جلد تفسیر مولوی نوشته است. این مرد می‌گوید که استادم به من تذکّر داد: «کسی که از حیوانی نگهداری می‌کند، آن حیوان ۳۴ یا ۳۵ حق به گردن نگه‌دارنده‌اش دارد… که مثلاً غذا و سایبان و غیره و حتّی جفتش برایش فراهم باشد، و نهایتاً اگر چنانچه این حیوان بیمار شد و چاره‌ای نبود، آن را به یک روش انسانی از بین ببرید». با این آموزه‌ها من هم تعجب می‌کنم که چطور در فریدونکنار دارد چنین جنایاتی اتفاق می‌افتد.

ما در سیستان و بلوچستان گاندوها را داریم که مردم آنجا با تمام تلفاتی که به خصوص در مورد فرزندان‌شان از جانب این گونه متحمّل می‌شوند، نسبت به حفاظت آن مقیّد هستند. آیا در مورد پرنده‌ها هم چنین رویکردی داریم که گونه‌ای تا این حد در منطقه‌ای مورد اهمیت و حفاظت باشد؟

بله خانوم! حاجی‌لک‌لک! همین کلمه‌ی حاجی را که به این پرنده اطلاق می‌کنند، آن را در فرهنگ ما مقدّس می‌کند. چون اعتقاد دارند این پرنده به مکّه می‌رود (در حالی‌که نمی‌رود و چون مهاجرت می‌کند، مردم از قدیم باور دارند که به مکّه می‌رود). اتفاقاً در فرهنگ‌نامه‌ی ایران هم کلمه‌ی حاجی برای این پرنده استفاده شده و ما هم استقبال می‌کنیم از چنین تعبیرهایی مثل مرغ حق، یا مرغ حسینی که به فلامینگو به خاطر بال‌های قرمزش می‌گویند. این‌ها باعث می‌شود که این حیوان حفظ بشود.

زمانی که من در سازمان محیط‌زیست بودم، طرحی در آلمان برای حفاظت از حاجی‌لک‌لک‌ها پی‌ریزی شده و به من سپرده شده بود. در ایالت بایرن آلمان یک مجمع جهانی برای حاجی‌لک‌لک تشکیل دادند، به این خاطر که دیدند با خشک شدن برکه‌ها و رودخانه‌ها و غیره، این حیوان در معرض خطر است. در نیمکره‌ی شمالی یک سرشماری گذاشتند و من مسئول این سرشماری بودم و در همان دوران، وقتی به ورامین یا حرم شاه‌عبدالعظیم می‌رفتم، می‌دیدم این‌ها روی گل‌دسته‌ها لانه کرده‌اند. وقتی یکی-دو مورد در ورامین بالا می‌رفتم که بچه‌ی این‌ها را حلقه‌گذاری کنم، مردم جمع می‌شدند و اعتراض می‌کردند! می‌گفتند: «تو چرا مزاحم این‌ها می‌شوی»؟!

یا مثلاً حاجی‌لک‌لک مثل پرنده‌های شکاری عادت دارد پنج تا تخم در پنج روز مختلف می‌گذارد و جوجه‌ها هم با اختلاف پنج روزه از تخم در می‌آیند، که پنج روز خیلی زیاد است. چون یک جوجه به اندازه‌ی یک کبوتر شده و یک جوجه هنوز به اندازه‌ی یک گنجشک است. حالا اگر در این شرایط غذا کم بشود، مادرشان آن که از همه کوچک‌تر است را از لانه بیرون می‌اندازد. عقاب‌ها هم اگر غذا کم بشود همین کار را می‌کنند. در یک خانه‌ این جوجه را مادرش پایین انداخت. دو-سه بار اهل خانه این جوجه را به لانه برگرداندند و باز پرنده‌ی مادر آن را بیرون انداخت. مادر خانواده که ما به او «بی‌بی» می‌گفتیم، آن بچّه را بزرگ کرد. این هم شده بود سگ نگهبان اینها و در حیاط خانه جولان می‌داد و اگر غریبه می‌آمد به حالت تهاجمی می‌رفت سراغش و نوک‌های خطرناک می‌زد. بنابراین چنین اعتقاداتی در مردم موجب خوشحالی ما است و ای کاش چنین باورهایی را در مورد مرغابی‌ها و غازها هم داشتند. بله نمونه‌هایی وجود دارد که مردم اینها را محترم می‌شمارند.

ما منطق‌الطیر را داریم و مردم در منازل مرغ‌عشق و قناری و غیره نگه می‌داشتند. حالا طوری برخورد می‌کنیم انگار که هرگز چنین چیزهایی وجود نداشته است. این سوء‌رفتارها با آن نمادسازی‌ها و اسطوره‌سازی‌های ادبی و فرهنگی ما خیلی در تضاد است. در همه‌ی دنیا این‌چنین است یا فقط در کشور ما؟

شکار پستانداران بین کسانی که شکار می‌کنند، عموماً با غیرت بیشتری تعقیب می‌شود چون صحبت از گوشت است و از قدیم جنبه‌ی ارتزاق داشته. مثلاً دو تا کَل که شکار می‌شده، یک خانواده زمستان را با آن می‌گذرانده، ولی در مورد پرندگان این‌چنین نبوده است. چندی پیش، من یک مقاله در همشهری داشتم که در آن بر «لزوم در نظر گرفتن گروهی برای محافظت از جانوران شهری و اهلی» تأکید کرده بودم. این نهایت ناجوانمردی است که ما پرنده‌ای که قابلیت پرواز دارد را در قفسی نگه داریم که تقریباً دو وجب جا دارد و این پرنده می‌خواند و صاحبش فکر می‌کند که برای او می‌خواند. نه! این یک نر است که به امید ماده‌ای که به سراغش بیاید می‌خواند. چقدر ظالمانه است که ما این را در قفس حبس کرده‌ایم.

تشکیلاتی در انگلستان به نام RSFCA (Royal society For Prevention of Cruelty to animals) هست که من برایش کار کرده‌ام، یعنی ما دراین گروه یونیفرم به تن داشتیم و ضابط دادگستری بودیم و می‌رفتیم در خانه‌ی مردم و می‌گفتیم چرا این پرنده را در قفس گذاشتی؟ حیوان را می‌بردیم اگر قابل آزاد کردن بود،‌ آزاد می‌کردیم و اگر نه در یک جایی مانند پردیسان آن را بین هم‌نوعانش رها می‌کردیم و حقّ زاد و ولد و پرواز کردن به هر طرف را به آن می‌دادیم.

ما از این نظر خیلی کم داریم، خیلی بدرفتاری با این حیوانات داریم. هر نوع بدرفتاری که فکرش را بکنید با هر نمونه‌ای از این جانداران داریم. چهارراه مولوی بروید از هر نمونه ‌ای، حتّی همین گاندو را اگر بخواهید برایتان می‌آورند! پولش را بده، می‌آورند. این رویه که هر کاری دلت خواست با حیوانات بکنی در یک جامعه‌ی متمدن باید عوض بشود، یک همچین پلیسی لازم داریم. محیط‌بانان و شکاربانان در بیابان این کار را می‌کنند، ولی در شهرها کسی را نداریم. برای همین است که مرغ‌عشق و قناری و غیره در قفس داریم.

البته حیوانی که در قفس زندگی و زاد‌آوری کرده و پروازش بدهید ظرف دو ساعت می‌میرد چون گربه را به عنوان دشمن نمی‌شناسد، نمی‌داند آب یعنی چه، می‌رود روی سطح آب می‌نشیند و غرق می‌شود. باید تعلیم ببیند اگر کسی حال و حوصله و بودجه‌اش را داشته باشد. یک کاریکلماتور هست که می‌گوید: «قفس پرنده کنسرو بی‌محبّتی یا بی‌عدالتی است». ما حق نداریم با این حیوان چنین رفتاری کنیم. شما جنوب شرقی آسیا را دیده‌اید؟

یک خرس بزرگ را به زور در یک قفس کوچک نگه می‌دارند. در همین مملکت دِهی به نام اِزباران داریم، قاچاقچی‌های پرنده می‌روند از اِزباران که دِهی در شمال است، پرنده‌ها را توی وانت می‌ریزند و می‌آورند اینجا. فلامینگو را وقتی بعد از ۷ الی ۸ ساعت در وانت می‌آورند، نمی‌تواند سرپا بایستد و می‌میرد. یعنی پول خود این آدم‌ها هم هدر می‌رود. پرنده‌ای که تا هفت ساعت پیش پرواز می‌کرد و از سیبری می‌آمد! اگر می‌خواهیم از نظر فهم و درک و معنا به درجه‌ای از تمدن برسیم، حق نداریم چنین رفتاری داشته باشیم.

 شما از سال ۵۲ در این حوزه مشغول به کار و مطالعه بوده‌اید. آیا اوضاع همیشه به همین بدی بوده یا شرایط سال به سال بدتر می‌شود؟ آیا ممکن است به خاطر شرایط اقتصادی باشد؟

شرایط اقتصادی امّ‌المفاسد است. این روزها در شرایط بسیار بد اقتصادی هستیم و آن وقت‌ها هم… من آن وقت‌ها در مرز ارسباران بودم، شب در دِهی منزل یک کدخدا خوابیدم. بیدار شدم دیدم جمجه‌ی چند خرس بالای سرم به دیوار آویزان است. با تعجب پرسیدم اینها چیست؟ گفتند: جمجمه‌ی خرس است. گفتم اینها را چکار می‌کنید؟ گفتند: می‌خوریم! ۴۰ هزار تومان جریمه‌اش بود! جمجمه‌ی ۹ تا خرس! جنگل کنار دهکده بود. می‌رفتند تله می‌گذاشتند خرس را می‌گرفتند و می‌خوردند.

پس از نظر شما این اتفاق‌ها در قدیم هم می‌افتاده و حالا به دلیل افزایش جمعیت این موضوع شدت گرفته و بیشتر دیده می‌شود؟ البته این روزها ابزار شکار هم با تکنولوژی پیشرفت کرده است. فکر می‌کنید امیدی هست که بتوان با روش‌های نوین فرهنگ‌سازی، دیدگاه مردم نسبت به جایگاه پرندگان در اکوسیستم و اهمیت آنها را بهبود داد؟

صد در صد! می‌گویند: «خواهی که شوی خوشنویس، بنویس و بنویس و بنویس». باید کار کرد، تلویزیون باید بیشتر به مسئله‌ی محیط‌زیست بپردازد. پرندگان قسمت بسیار مهمی از اکوسیستم ما هستند. در هندوستان که احتمالاً دیده باشید با چه فقر غیرقابل‌تصوّری زندگی می‌کنند، یک‌سوّم یعنی حدود ۳۰ درصد غذایی که مردم از محصول کشاورزی به دست می‌آورند را آفات می‌خورند و بعد حدود ۹هزار و اندی نوع پرنده دارند. همین پرنده‌ها هستند که با انواع پاها و گردن‌ها و نوک‌ها و رفتارها از قبیل شبگرد و روزگرد، انواع زیستگاه‌ها مثل آبی و جنگلی و غیره، به جان این آفت‌ها می‌افتند. اگر پرنده‌ها نبودند و اینطور به جان آفات گیاهی نمی‌افتادند این مردم چه می‌کردند؟

من در هتلی بودم که قیمت یک ظرف غذا را معادل حدود ۱۰۰-۱۵۰ هزار تومان پرداخت می‌کردم. یک روز به غذای هتل دیر رسیدم، یک دکّه سر خیابان هتل بود که غذا می‌داد. رفتم ببینم چه می‌دهد، دیدم یک نفر دارد غذایی می‌خورد و من هم گفتم از همان بده. یک بشقاب را کاملاً پر کرد و قیمتش ۲۰هزار تومان شد. یعنی دولت یک یارانه‌ی عظیم روی قیمت غذا و برنج و نان و گوشتی که مردم می‌خورند گذاشته بود و تازه وضع این بود. اگر پرنده‌ها نبودند و این آفت‌ها فعال بودند چه؟ اهمیتش اگر به چنین راه‌هایی نشان داده شود و یا مثلاً درمورد کود پرنده‌ها اطلاع‌رسانی شود…

در اصفهان و فارس قدیم آن کبوترخانه‌ها یا برج‌های کبوتر را به همین منظور ساخته بودند. من متعجبم که چرا حالا کود شیمیایی که آسیب زیادی هم به زمین و محصول می‌زند جای آن را گرفته است. در حالی که هیچ چیز جای آن کود را نمی‌گیرد و آن‌قدر هم قوی است که اگر زیاد بدهید گیاه را می‌سوزاند. این‌قدر انرژی می‌دهد! اینها اگر بازگو شود، دولت چندتا از برج‌های کبوتر را احیا کند و یک نفر بیاید فرق بین آن کود شیمیایی خارجی با این را بفهماند… بالاخره پدران ما احمق نبودند که این برج‌ها را با آن هزینه می‌ساختند. داخل اینها را شیخ بهایی تقسیم‌بندی کرده، خانه‌هایی با مقیاس‌هایی که یک جفت کبوتر راحت می‌تواند در آن جا بگیرد و تخم هم بگذارد.

آنها را اگر احیا کنند چه می‌شود، در حالی که حالا دارند زیر آفتاب می‌پوسند. بالای این برج‌ها را با گچ صاف می‌کردند، مار دیوار را به هوای تخم و جوجه‌ی کبوترها بالا می‌رفت و به قسمت صاف و صیقلی که می‌رسید، نمی‌توانست روی آن به حرکت ادامه بدهد و زمین می‌خورد. اینها همه فکرشده بود. اندازه‌ها همه به طوری طراحی شده بود که چون پرندگان در لانه‌ی خودشان فضله نمی‌ریزند، فضله در برج جمع می‌شد. حالا بروید قیمت این کود را در خیابان مولوی بپرسید، اگر کمتر از کیلویی ۳۰۰هزار تومان بود… یک بار من در خیابان مولوی یک کبوتر خوب دیدم و گفتم آن را می‌خواهم. فروشنده گفت: «این را توی پاکت نگذار، ذلیلش نکن! ببر توی ماشین ولش کن». این‌طوری باید با موجود زنده رفتار کرد.

خاطره‌ی ویژه‌ای در حوزه‌ی کار با پرندگان به یاد دارید؟

یک حاجی‌لک‌لک را دیدم که وقتی قسمتی از جنگل آتش گرفته بود، لانه را ترک نکرد. بالش را روی جوجه‌هایش باز کرد و سوخت. اگر کسی در انسان‌ها چنین صحنه‌ای را سراغ دارد بگوید.

چه سالی؟

فعالیت من در سازمان محیط‌زیست از سال ۵۲ تا ۵۸ بود. در این ۶ الی ۷ سال بود که این صحنه را دیدم. آقایی به نام شریف موسوی در محیط‌زیست بود که در پارک ملّی گلستان خدمت می‌کرد و کوهنورد بود. آن زمان که قسمتی در حدود ۴ تا ۵ هکتار از جنگل سوخت، یادم هست حدود ۴-۵ نفر بودیم که این آقا ما را برد و گفت: بیایید یک چیزی نشان‌تان بدهم که باور نمی‌کنید. باید دو تا سه متر هم از درخت بالا می‌رفتیم. این پرنده پهن شده بود روی لانه و سوخته بود، جوجه‌هایش هم سوخته بودند. این کار را در حالی کرده بود که می‌توانست پرواز کند و خودش را نجات بدهد. من یادم هست که هیچ‌کدام از ما صحبت نمی‌کرد و همه‌ی صورت‌ها خیس بود. تصورش را نمی‌شد کرد.

خاطره‌ی دیگری که شدیداً مرا متأثر کرد درمورد پرنده‌ای به نام چرخ‌ریسک تورانی است که شادروان فیروز این اسم را روی آن گذاشته بود. اسم لاتین آن هم Parus bokharensis است و در پارک ملّی تندوره‌ی خراسان شمالی و شوروی سابق وجود دارد. یک درّه است که در آن گیاه اورس وجود دارد. در اینها این پرنده تخم‌گذاری کرده بود و لانه ساخته بود. چرخ‌ریسک‌ها عادت دارند لانه را مثل یک دوک می‌ریسند و می‌بافند. حتّی خود من دیده‌ام که پشت گوسفند می‌نشیند و پشم گوسفند را می‌کَند و می‌بافد و داخل لانه‌اش بسیار نرم است. آن روز ما می‌دیدیم که نر و ماده به نوبت می‌روند و غذا می‌آورند.

به گروه فیلمبردار گفتم شما هم همین منظره را می‌خواهید دیگر، فیلمبرداری کنید و من هم شرح می‌دهم. آمدند فیلمبرداری بکنند، یکی‌شان گفت نور مناسب نیست. گفتیم چرخی بزنیم و برگردیم. رفتیم و آمدیم و نور خیلی مناسب شده بود ولی هرچه منتظر شدیم، رفت و آمدی به لانه نشد. بعد از یک ساعت که دیگر آفتاب داشت می‌رفت با تردید جلو رفتم و دیدم لانه پُر است. دستم را داخل بردم و دیدم اینها بدن‌شان سرد است! فهمیدم این بیچاره‌ها رفته بودند کنار ساحل، یک نخ نایلونی را برداشته بودند و فکر کرده بودند این نخ برای لانه عالی است، ولی نایلونی بوده و پیچیده بود دور گردن خودشان و جوجه‌ها و همه خفه شده و مرده بودند. به گروه گفتم این فیلم را بگیرید شاید دست کم ما انسان‌ها پند بگیریم که این نخ را در طبیعت نیندازیم و یا لااقل قبلش آن را تکه تکه کنیم. اینها درس‌های عملی هستند.

آرزوی شما برای ایران‌زمین چیست؟

من آرزوی چشم بینا به حقایق می‌کنم. کسانی در رأس باشند که دغدغه‌شان ایران باشد. دوست دارم وقتی که زمانش رسید و از دنیا رفتم، هر ذرّه از وجودم کاری را بکند تا به حال موفق به انجامش نبوده است. یک ذرّه‌ام برود در شاخ یک گوزن ایرانی، یک ذرّه‌ام برود در دهان یک غورباقه‌ی ایرانی، یک ذرّه‌اش برود به وجود یک کبوتر ایرانی و یک کمکی به آن غورباقه و مار و گوزن و غیره بشود و ای کاش بچه‌های ما و شما در آینده، طبیعت ایران را آن طوری ببینند که پدران ما در گذشته دیدند؛ پاک، صاف، بی‌غلّ‌وغش و با یک آینده‌ی درخشان. من دوست دارم بچه‌های بچه‌های بچه‌های ما چنین ایران پاکی را ببینند.

منبع: فصلنامۀ صنوبر، منتشرشده در فصلنامه‌ی طبیعت، سال چهارم، شماره یازدهم، ص ۸-۱۸.

پیام بگذارید