کم آزاری و حفظ محیط زیست
دکتر نصرالله پورجوادی/ کم آزاری مفهوم اخلاقی نسبتاً رایجی است در میان نویسندگان و شعرای ایرانی در دورۀ اسلامی که در فلسفۀ اخلاقی ایران پیش از اسلام نیز سابقه داشته است. اهمیت این مفهوم را نخستین بار دوست گرامی و عزیزم آقای دکتر اصغر دادبه در مقالهای که با عنوان «سعدی و نظریۀ اخلاقی کم آزاری » نوشته و در نشریۀ «سعدیشناسی» (دفتر ۱۳، ۱۳۸۹) منتشر کرده با ذکر شواهدی چند توضیح داده است. مفهوم کم آزاری نزدیک به مفهوم بیآزاریست و هندیان به آن «اهیمسا» یعنی «بی آزاری» میگویند. دادبه معتقد است که « کم آزاری » در واقع همان بیآزاریست. وی استدلال میکند که پیشوند «کم-» در پارسی معادل «بی-» است. [«کم» در ترکیباتی چون « کم آزاری » و «کمالتفاوتی» و «کماندیشی» پیشوند منفیکننده است، جانشین «بی». بنابراین کماندیشی به معنی بیفکری و کمالتفاوتی به معنی بیتوجهی و سرانجام کم آزاری به معنی بیآزاری است۱.]
هر چند که منظور از کم آزاری در متون ادب پارسی همان بی آزاری است، ولی این دو مفهوم با هم فرق دارند. کمآزار بودن با بیآزار بودن نمیتواند یکسان باشد. به نظر میرسد علت این که در حکم ایرانیان توصیه به کمآزاری شده است و نه بیآزاری، این است که انسان به هر حال با صرف وجود خود برای دیگران زحمت ایجاد میکند و این زحمت هم نوعی آزار است. پس انسان تا وقتی زنده است نمیتواند کاملاً بی آزار باشد. البته باید سعی کند که آزارش به کسی نرسد، اما همین سعی در بیآزاری، کم آزاری به حساب میآید.
باری، کم آزاری توصیهایست که از قدیم بزرگان دینی همواره به پیروان خود میکردهاند. در ایران سابقۀ کم آزاری به پیش از اسلام میرسد. ابن ندیم در کتاب الفهرست مینویسد: «کسی که میخواست به کیش مانی درآید باید از صدمه زدن و آزار رساندن به آب و آتش و درخت و چهارپایان خودداری کند۲». در کیش مزدک نیز کردار نیک و ترک آدمکشی و حتی آزار نرساندن به دیگران جزو اصول اخلاقی بوده است۳. ابوریحان بیرونی مینویسد که مزدک کشتن دام را نهی کرد۴. فیلسوفان و حکمای ایرانی هم معتقد بودند که هیچ جانوری را نباید کشت مگر اینکه «خلق را از او مخاطره و رنج بود۵». آزار نرساندن به موجودات زنده اصلی اخلاقی بود که به خصوص اولیاء یا دوستان خدا و کسانی که «ابدال» خوانده میشدند رعایت میکردند. خواجه عبدالله انصاری هروی (۴۸۱- ۳۹۶) میگوید: «دوستی خدا را در کم آزاری شناس۶». مراد از «دوستی خدا» ولایت است و منظور خواجه این است که کم آزاری خصلت اولیاءالله است. ناصرخسرو نیز به همین معنی اشاره کرده است وقتی میگوید: «که بهینِ بهان کم آزاری است۷».
برخی از صوفیان، مانند جنید بغدادی، اولین شرط جوانمردی را کم آزاری و دومین شرط را تحمل آزار دیگران دانستهاند۸. یکی از بزرگوارترین جوانمردان در تاریخ فرهنگ معنوی ایران ابوالحسن خرقانی است (ف. ۴۲۵) که وقتی از او پرسیدند جوانمردی چیست در جواب گفت: «ترک آزار». پرسیدند چه مقدار آزار است؟ گفت: «همینقدر که شخصی چیزی از بازار بخرد و تو به او بگویی که این را گران خریدهای. با همین حرف او را آزار دادهای». مسئلۀ بی آزاری برای ابوالحسن خرقانی آن قدر مهم بود که او مردم را برحسب آزار رساندن به دیگران به سه دسته تقسیم میکرد: «مردمان سه گروهند: یکی ناآزرده با تو آزار دارد و یکی بیازاری بیازارد و یکی بیازاری نیازارد۹». خرقانی مسلماً خودش به دستۀ سوم تعلق داشت. او آزار نرساندن به خلق خدا را مهمترین اصل اخلاقی در اسلام میدانست. از نظر او پیروی کردن از پیغمبر اکرم (ص) در این بود که انسان کسی را نیازارد. اگر بیازارد از پیغمبر پیروی نکرده است. میگفت: «هرآن کس که روز به شب آرَد و مؤمنی نیازرده بوَد آن روز با پیغمبر زندگانی کرده بوَد». و اگر مؤمنی را بیازارد خدای تعالی آن روز طاعتش فرا نپذیرد۱۰.»
بیآزاری خرقانی جنبۀ سلبی اخلاق او بود. اخلاق او جنبۀ ایجابی هم داشت و آن این بود که انسان باید سعی کند نیکوکار باشد و دل دیگران را با کار نیک خود شاد کند. این دو جنبه را در بیت زیر که از سرایندهای گمنام در مقالات برهانالدین محقق ترمذی ثبت شده است میتوان ملاحظه کرد:
«بیآزار باش و نکوکار باش
ز هر یک بیاندیش و بیدار باش» ۱۱
برای خرقانی هم نیکوکاری و راحت رساندن به دیگران یک اصل اخلاقی اسلامی بود. مسلمان حقیقی کسی است که خواهان راحت و شادی دیگران باشد، ولو اینکه به قیمت اندوهگین شدن خودش باشد. خرقانی در یکی از مناجاتهای خویش میگفت:
«الهی، اگر در همۀ جهان کسی بر خلق تو از من مهربانتر بود، در این وقت از خود ننگ دارم». علت اینکه خرقانی میخواست مردم دلشاد باشند این بود که معتقد بود خدا هم شادی مردم را دوست دارد و به همین دلیل دلشاد کردن مردم نزد خداوند از نمازگزاردن و روزه گرفتن بهتر است.
«یک ساعت که بنده بدو شاد بوَد بر خدای گرامیتر است از بسیاری سالها که نماز کند و روزه دارد». دلشاد خواستن مردم به دلیل مشفق بودن خرقانی بود. وی معتقد بود که هر کس که با خلق خدا شفقت نداشته باشد و مهربان نباشد در واقع به این دلیل است که خداوند را دوست ندارد و لذا میگفت: «دوستی خداوند در دل آن کس نبود که بر خلقش شفقت نبود».
مهربانی خرقانی با خلق خدا باعث میشد که او سخنانی بگوید که فقط از یک انسان کامل و متعالی انتظار میتوان داشت. میگفت که اگر از ترکستان تا شام، از شرق به غرب، سنگی بر راهی باشد و پای کسی به آن سنگ بخورد در واقع به پای من خورده و من زیان دیدهام. و یا میگفت که اگر از ترکستان تا شام، از شرق به غرب، اندوهی و غصهای در دل کسی باشد، آن دل اندوهگین، دل من است.
خرقانی آنقدر نسبت به انسانها دلرحم بود که نمیخواست حتی جنایتکاران و بدکاران هم در آخرت عذاب ببینند. میگفت: «کاش که هیچکسی نمیمُرد و من به جای همه میمُردم. کاش که هیچکس در آخرت عذاب نمیدید و من به جای همه عذاب میدیدم. بر خلق او مشفقتر از خود ندیدم. تا گفتم کاش که به بَدَلِ همۀ خلق، من بمُردمی تا این خلق را مرگ نبایستی دید. کاش که حساب همۀ خلق با من کردی تا خلق را به قیامت حساب نبایستی دید، کاش که عقوبتِ همۀ خلق مرا کردی تا ایشان را دوزخ نبایستی دید۱۲».
مهربانی و کم آزاری ابوالحسن خرقانی حتی در مورد دوستان خدا و جوانمردان هم مثلزدنی است. ولی باز او در داشتن این احساس شفقت به خلق و کم آزاری تنها نبود. این خصلت تا حدودی در مردان بزرگ و بزرگوار دیگر هم بود، در کسانی که اولیاء خدا خوانده میشدند. اولیاءالله یا دوستان خدا نه فقط انسانها را آزار نمیدادند، بلکه حتی حیوانات موذی نیز از دست آنها در امان بودند. اصول اخلاقی کمآزاری یا ترک آزار به میان متکلمان اسلامی نیز راه یافته بود. ابوعیسی وراق (ف. ۲۴۵) که یکی از متکلمان عقلگرا بود قتل هیچ جانوری را جایز نمیدانست و معتقد بود که موجودات زنده، چه حیوان و چه انسان را نباید تلف کرد و از بین برد.
برخی از داستانهای کم آزاری در میان بزرگان به ادبیات عرفانی راه یافته است. یکی از این داستانها مربوط به بایزید بسطامی است (ف. ۲۶۱) که میگویند از همدان به بسطام (شاهرود) آمد و دید مورچهای در لباس او بوده که از همدان با خود به بسطام آورده است. بایزید برای این که آزاری به مورچه نرسد به همدان بازگشت و مورچه را در جای خود گذاشت. شاید همین داستان مبنای مثلی شده است که میگویند «فلانی آزارش به مورچه هم نمیرسد.» یا شاید مبنای این ضربالمثل بیت زیر از فردوسی باشد که میگوید:
«میازار موری که دانهکش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است»
داستان معروف دیگر دربارۀ سفالفروشی است خراسانی به نام امیرچه، که روزی کژدمی در دکان خویش دید. رفت و کژدم را گرفت و از دکان خود بیرون برد و در صحرا گذاشت. نکشتن حیوانات موذی در میان صوفیان و جوانمردان دیگر هم مرسوم بوده است. وقتی حیوانات موذی را نمیکشتند، مسلماً حیوانات بی آزار مانند مرغ و گوسفند را هم برای خوردن گوشت آنها نمیکشتند. در واقع این بی آزاران گیاهخوار هم بودهاند.
عجیبتر از نکشتن و آزار نرساندن به جانوران موذی، آزار نرساندن به هر چیزی است که نوعی حیات در او بوده است، یعنی گل و گیاه و درخت. این کم آزاران حتی گیاهان زنده را برای خوردن از زمین نمیکندند و صبر میکردند تا آنها خودشان به نحوی از زمین و ریشه جدا شوند. بدین ترتیب طبیعت برای این کم آزاران زنده بود و انسان حق نداشت به موجودات طبیعی آزار برساند. میگویند ابراهیم شیبان کرمانشاهی (ف. ۳۳۷) روزی با شیخ خود ابوعبدالله مغربی در صحرا بودند و ابراهیم گیاهی از زمین برکند و مدتی با آن بازی کرد و سپس به زمین انداخت. ابوعبدالله که او را میدید گفت: «پنج خطا از این یک فعل تو پدید آمد». ابراهیم تعجب میکند. میپرسد: «اینها کدام است؟» ابوعبدالله جواب میدهد: «یکی آن که تن خود را در هوس و بازی گماشتی. دیگر که مسبّحی را از تسبیح بازداشتی… سیّم دیگران را درِ راهِ این معاملت بگشادی. چهارم بیحاجتی (گیاهی از زمین) برگرفتی. پنجم بیحجتی فرو نهادی۱۳».
نکاتی که ابوعبدالله تذکر داده است همه قابل توجه است. خطای اول و پنجم که ابوعبدالله ذکر میکند خطاهای شخصی است. اما سه خطای دیگر خطاهای اجتماعی و محیطی است و با توجه به این که مسئلۀ حفظ محیط زیست امروزه به صورت حادترین مسئلۀ جهانی در آمده است شایسته است در آنها تأمل و درنگ کنیم. ابوعبدالله به شاگرد خود میگوید که طبیعت زنده است. گیاهان، حتی گیاهی که ممکن است برای ما بیفایده باشد، زنده است و هر چیز زندهای شعور و آگاهی دارد و از لحاظ وجودی نسبت به حقیقت هستی ادراک ضعف و محدودیت میکند، که در زبان قرآن از آن به «تسبیح » تعبیر میشود. وقتی این وجود دارای حیات و شعور بود هیچکس حق ندارد بیهوده و بدون این که نیازی به آن داشته باشد آن را از اصل خود که متصل به زمین است جدا کند. این جدایی از نظر ابوعبدالله آزار است، آزار به موجودی زنده و ارتکاب آن مانند هر آزار دیگری خطا و گناه است.
در خطای سوم هم باز منافع محیط زیست مطرح میشود. وقتی کسی راه را برای صدمه زدن به محیط زیست باز کرد و به دیگران یاد داد که میتوان موجودات زنده را بیدلیل به طبیعت مرده تبدیل کرد، آن وقت هر درختی که بعد از این، تحت تأثیر آن فعل، بیهوده قطع شود یا از زمین کنده شود، بخشی از گناه آن به گردن کسی است که کار لغو را به دیگران آموخته است. خطای پنجم هم باز به محیط زیست مربوط میشود. ما نمیتوانیم مواهب طبیعی را تلف کنیم. حق نداریم گاو و گوسفندی را ذبح کنیم و بخشی از گوشت آن را بخوریم و مابقی را دور بریزیم. حق نداریم اگر چاه عمیقی حفر کردهایم و به آب چاه نیاز نداریم آن را با تلمبه بیرون بیاوریم و تبدیل به بخار کنیم. این داستان که به زبان ساده برای ما بازگو شده است در عین حال به اندازۀ یک کتاب میتواند به ما آموزش دهد. به ما یاد دهد که با طبیعت و با موجودات زندهای که حق حیات دارند چگونه باید رفتار کنیم. بیاموزد که ما نبودیم که به موجودات زنده جان دادیم و لذا حق نداریم جان آنها را بیهوده بگیریم. ما حق نداریم طبیعت را نابود کنیم.
ابوعبدالله مغربی یک مسلمان بود و تابع تعلیمات پیغمبر اکرم (ص). او به خاطر خطاهایی که شاگردش ابراهیم شیبان مرتکب شده بود یک سال او را از خود دور کرد و اجازه نداد به محضرش نزدیک شود. همین عمل هم شیوۀ تعلیم و تربیت اسلامی را به ما یاد میدهد. معلمان و استادان ما نباید نسبت به اعمال و رفتاری که باعث لطمه زدن به طبیعت و آزار موجودات زنده میشود بیتفاوت باشند. اگر قرار باشد هرکس بادلیل و بیدلیل کمر به نابودی محیط زیست ببندد، ولو این که در حد کندن شاخهای از درخت یا قطع کردن خودِ درخت باشد، معلمان و استادان نباید نسبت به آن بیاعتنا باشند.
در گذشته نویسندگان ما مینوشتند که «چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن». مربیان و استادان هم اگر میدیدند شاگردی برگی را از درخت کند، یک سال او را از تحصیل محروم میکردند. به خاطر چه؟ به خاطر اینکه آنها برای طبیعت و موجودات طبیعی بهعنوان موجودات زنده احترام قائل بودند و به خاطر اینکه نمیتوانستند بیاحترامی را نسبت به طبیعت و صنع خدا ببینند.
کم آزارانی که همچون ابوعبدالله مغربی پنج خطا درکَندن یک برگ یا شاخه از زمین میدیدند در پیش از اسلام هم در ایران وجود داشتند. زردشتیان عموماً مردمان بی آزار بودند. مانویان هم آزار موجودات زنده را گناه میدانستند. آنها حتی خوردن گوشت را منع میکردند، چه از نظر ایشان آزاری بالاتر از ذبح یک حیوان زبانبسته نیست. خواص مانویان که صدیقان خوانده میشدند وقتی میخواستند تکه نانی بخورند از آن عذر میخواستند و میگفتند: «من ترا نکاشتهام و من ندرویدهام و من آرد نکردهام و من خمیر نکردهام و من نپختهام و من نشکستهام۱۴». مانویان بیهوده چیزی از زمین نمیکندند. برای خاک احترام قائل بودند. برای آب احترام قائل بودند و آلوده کردن آن را گناه میدانستند. خاک در نظر بزرگان مانوی که «صدیقون» خوانده میشدند محترم بود و به همین دلیل روی زمین محکم قدم بر نمیداشتند.
برخی از جوانمردان و دوستان خدا در دورۀ اسلامی هم همین اخلاق را داشتند. بِشر حافی (ف. ۲۲۷) یکی از دوستان خدا بود که هیچگاه کفش به پا نمیکرد، و به همین دلیل او را «حافی» مینامیدند، یعنی «پا برهنه». فریدالدین عطار میگوید وقتی از او پرسیدند «چرا کفش در پای نمیکنی؟» گفت: «حقتعالی فرماید که زمین را بساط شما گردانیدم. بر بساط پادشاهان ادب نبود با کفش رفتن۱۵». اشارۀ بشر پابرهنه به آیهایست که میفرماید: «والله جعل لکمالارض بساطا» (نوح: ۱۹). بشر حافی در احترام گذاشتن به خاک تنها نبود.
خواجه عبدالله انصاری میگوید که یکی از عارفان بزرگ خراسان به نام لیث پوشنگی «پای برهنه رفتی۱۶». عطار میگوید کسانی بودند که حتی تف به زمین نمیانداختند و وقتی میخواستند برای قضای حاجت به توالت بروند با کلوخ (که یک تکه خاک بود) استنجا نمیکردند. چرا؟ عطار مینویسد به خاطر اینکه «در جملۀ اشیاء سرّ نورالله دیدند۱۷».
پس بشر و بشرها در زمین و خاک و آب و درخت و آسمان همه نور خدا میدیدند یا معتقد بودند که نور خدا در همهجا هست. به همین دلیل عطار میگوید که «رسول علیهالصلوه و السلام در پس جنازۀ ثعلبه به سرانگشت پای میرفت و فرمود که میترسم که پای بر ملائکه نهم». آری در زمان رسول اکرم و حتی در زمان بشر حافی، به قول هایدگر فیلسوف معاصر آلمانی، هنوز فرشتگان زمین ما را ترک نکرده بودند و به تعبیر عطار و حافظ هنوز کسانی بودند که نور خدا را در خرابات این جهان میدیدند. و به همین دلیل به «خرابات» این جهان به دیدۀ احترام مینگریستند و حرمت طبیعت را که صنع خدا بود حفظ میکردند و به آن آزار نمیرساندند.
گفتیم مفهومی را که ما امروز طبیعت میخوانیم در قدیم، چه در دورۀ اسلامی و چه پیش از اسلام، بهعنوان عالم «صنع» در نظر میگرفتند. صنع و صنعت همان چیزی است که امروزه بدان هنر میگوییم. برای دوستان خدا عالم طبیعت در واقع عالم صنع بود، صنعت بود، یعنی اثر هنری بود و هنرمند هم کسی جز خداوند تبارک و تعالی نبود. وقتی این عالم اثر هنری بود نسبت به آن و حفظ آن از آلودگی باید کوشا میبودند. اثر هنری از حسن یا نیکویی یا زیبایی برخوردار است. اصلاً حسن و جمال نشان از هنرمند دارد. انسان باید زیبایی این اثر هنری را ببیند و از نظر کردن به آن لذت ببرد. پیامبر اکرم (ص) سه چیز را به خصوص دارای این نشان میدانست: «یکی آب روان و دیگر سبزه و بعد هم صورتهای زیبا». بزرگترین گناهی که انسان در قبال خداوند صانع مرتکب میشود این است که عالم صنع را آلوده سازد و آب را آلوده کند. سبزه را خشک کند. هوا را با انواع گازهای سمی و با رادیواکتیو کشنده سازد.
نفس کشیدن در هوای آلوده باعث دوری از خداوند حیّ و قیوم است. هوا هم وقتی از نیکویی و طراوت برخوردار بود تنفسکننده را در حقیقت به خدا نزدیک میکند. آلوده کردن آب و خاک و هوا از نظر بزرگان و حکما و عرفای ما موجب دوری انسان از زیبایی عالم صنع میشود و دوری از عالم صنع در نهایت دوری از خدا است. به عبارت دیگر، لطمه زدن به صنع خدا باعث بُعد و دوری از صانع میشود. تقدس اجرام سماوی به مراتب بیش از عناصر زمینی است. ستارگان آسمان نزد ایرانیان همه دارای نفوس بودند و حرکت آنان از روی شوق به مبدأ عالم بود. ایرانیان برای خورشید دعاهای خاص داشتند. روزی سه بار به آفتاب نیایش میکردند۱۸، همانطور که هندیان در یوگا به خورشید سلام میکنند.
شیخ شهابالدین سهروردی خورشید را نیّر اعظم مینامید و هر روز به او نیایش میکرد. نیایش خورشید نیایش نوری است که از پرتو آن همۀ موجودات زنده در این عالم رشد میکنند و به حیات خود ادامه میدهند. پس نیایش خورشید نیایش حیات است و حیات در آن دمی است که از خدای حی و قیوم در ریههای این طبیعت زنده هر لحظه دمیده میشود۱۹.
پانوشتها:
- اصغر دادبه، در سعدینامه، ص ۴۱.
- ابن ندیم، فهرست، ترجمۀ تجدد، تهران ۱۳۴۶، ص ۵۹۲؛ محسن ابوالقاسمی، مانی به روایت ابن ندیم، چ۴، تهران ۱۳۹۰، ص ۲۶.
- ابن ندیم، فهرست، ص ۶۱۱.
- تئودور نولدکه، تاریخ ایرانیان و عربها، ترجمۀ عباس زریاب، چ۳، تهران ۱۳۸۸، ص ۴۸۹.
- ابوالمعالی فقیه بلخی، بیانالادیان، تصحیح دانشپژوه، ص ۳۵.
- نقل از مقالۀ دادبه (عبدالله انصاری، طبقاتالصوفیه، تصحیح محمد سرور مولائی).
- ناصر خسرو، دیوان، تصحیح مجتبی مینوی و مهدی محقق، تهران ۱۳۷۸، ص ۱۹۷.
- علمالتصوف، ص ۲۲۶.
- فریدالدین عطار، تذکرهالاولیاء.
- شفیعی، نوشته بر دریا، ش ۳۶۹.
- محقق ترمذی، مقالات، تصحیح توفیق سبحانی، نازنین سبحانی، تهران ۱۳۹۵، ص ۱۴۷.
- عطار، تذکرهالاولیاء، ص ۶۷۸.
- احمد طوسی تفسیر سورۀ یوسف (جامعالستین)، تصحیح محمد روشن، تهران ۱۳۵۶، ص ۱۰۸.
- تقیزاده، مانی و دین او، تهران ۱۳۳۵، ص ۵۴.
- عطار، تذکرهالاولیا، تصحیح استعلامی، ص ۱۲۹.
- انصاری، طبقاتالصوفیه، ص ۵۹۸.
- عطار، تذکره، ص ۱۲۹.
- ابوالمعالی فقیه بلخی، بیانالادیان، ص ۴۱ .
- اقبال، خاندان نوبختی. ص ۸۵.
فصلنامۀ صنوبر، سال اول، شمارۀ سوم، ص ۴ تا ۱۰.