کوهستان، درد و رنج عاشقیاش بیشتر است…
سحر جعفری متولد سال ۱۳۷۲ دانشآموختۀ رشتۀ معماری است اما حین تحصیل متوجه میشود این رشته و عاقبتی که انتظارش را میکشد با روحیاتش سازگار نیست. استعداد هنری و علاقه به نقاشی باعث میشود این هنر را دنبال کند و به صورت جدی یادش بگیرد. او در سالهای ۱۴۰۰ و ۱۴۰۱ در دو نوبت به روستای پدری سفر کرد تا ضمن اجرای ایدۀ یک پروژۀ نقاشی شخصی، برای کودکان این منطقه ورکشاپ نقاشی برگزار کند و این ایده را به کمک اهالی فرهنگ و ادب منطقه عملی کرد. آن روستای کوهستانی و این پروژۀ سحر که بسیار درگیر با حال و هوا و ملهم از فضای این روستا و خاطراتیست که از آن دارد، انگیزهی گفتوگوی ما با او در این شماره شد.
*خودت را کمی معرفی کن. اهل کجا هستی و…
ما اصالتاً اهل شهرستان چاراویماق هستیم، یک شهرستان خیلی کوچک که اول بخشی از شهرستان هشترود استان آذربایجان شرقی بود و وقتی کمی بزرگ شد خودش یک شهرستان مستقل شد. چون اکثر روستاهایش در کوه و دره هستند و راههای ارتباطیاش سخت است، وقتی زمستان میشود بیچارگیهای مردمش تازه شروع میشود.
یعنی به خاطر اینکه در دره و ارتفاعات است برف که میآید مسیرهای ارتباطی کامل از بین میرود. حالا باز نسبت به سابق بهتر شده… ولی من از کودکی همیشه از خانواده و اقوام داستانهایی در مورد زمستان این منطقه و شرایط سخت آن شنیدهام. مثلاً داستانهای عشقی… چون بوران و کولاکش یکدفعه اتفاق میافتد. طوری که هوا صاف است و شما تصمیم میگیری حرکت کنی به سمت یک روستای دیگر و بعد یکدفعه وسط راه کولاک میشود. حتی اگر اخبار هواشناسی گوش بدهی شاید آنها هم نتوانند پیشبینی کنند. مثلاً مادربزرگم تعریف میکند (این داستان شاید مال ۳۰، ۴۰ سال پیش بوده) یک زن و شوهر از روستای مادربزرگم ازدواج میکنند و وقتی مادر و پدر عروس آنها را به مهمانی پاگشا دعوت میکنند با اسب راه میافتند تا به آن روستا بروند و در راه کولاک میگیرد و اینها هم هیچ ارتباطات و تلفنی نداشتهاند. این زن و شوهر گم میشوند و میمیرند. همه دنبالشان میگشتهاند و بعد از یک هفته از روستاهای دو طرف ارتباط میگیرند و متوجه میشوند آنها نرسیدهاند و در برف مردهاند. کلی از این دست اتفاقها داشتهایم. مثلاً مادرهای بارداری که نتوانستهاند به شهر و دکتر برسند و از دست رفتهاند. در واقع این برف برای من نماد تلخی و یادآور سختی و درد و رنج است.
*شما تا چندسالگی آنجا بودید؟
من هیچوقت آنجا زندگی نکردهام. ولی سفر زیاد رفتهام. برای ما بیشتر برف خاطرۀ درد و رنج است. در سالهای اخیر که کمی امکانات پیشرفت کرده این برف برای مردم تبریز تبدیل به یک نوع تفریح شده ولی در سالهای گذشته نماد درد و رنج بود. ما در این اقلیم و محیطها بزرگ شدهایم و این داستانها را آنقدر از خانوادههایمان شنیدهایم که حتی اگر در محیط هم نبوده باشیم بخشی از وجودمان میشود. همیشه اضطرابش را داری. از بچگی، تا امتحانات پایان سال تحصیلی را میدادیم سریع به روستایمان سفر میکردیم. برای من خاطرههای بازی و کودکی زیاد بود چون اقوام همسن هم خیلی زیاد داشتیم. من از چهارسالگی مثل پسرها در کوهها آتش روشن میکردم. خیلی آزاد بودیم و کسی خیلی با ما کاری نداشت. مدام در کوه و دره رها بودیم و پدر و مادرها اصلاً نمیپرسیدند کجایید. یعنی مادر و پدرهایمان از بودن ما در آن محیطها اضطراب نداشتند. آن آزاد و رها بودن در طبیعت در من حل شده… من هنوز پدربزرگم را که علف میپیچاند یادم هست، که طناب درست میکرد و آذوقههای زمستان را بستهبندی میکرد. و آن تازگی و بوی علفها در من رسوب کرده و مربوط به سالیان است و یکشبه نیست. همه در ذهن شما رسوب میکند.
*آنجا سبک خانهسازی و زندگی مردم چطور با این شرایط هماهنگ است؟
معماری بیشتر خانههای آنجا کاهگلی است. یا سنگی که روی آن کاهگل کشیده باشند. یا خانههای خشتی یا آجری. حتی سقفها ساده هستند و شیبدار نیستند. در نقاشیهایم هم خانهها را آوردهام (اشاره به تابلوی نقاشی در گوشۀ اتاق)، آن کانکسها را دولت داده و مدرسه هستند ولی در واقع برای من نماد محرومیتاند.
*[اشاره به نقاشی] آن درختها صنوبرند؟
بله، در واقع به آنها تبریزی هم میگویند و معمولاً دور باغها کاشته شدهاند. در آن کوهها وقتی در حال حرکت هستی هرجا صنوبر میبینی میفهمی که یک روستا یا اقامتگاه کوچکی باید آنجا باشد. چون معمولاً صنوبر را آنجا اطراف باغهایشان میکارند. برای من نماد زندگیست.
*مردم با این شرایط سختی که در موردش حرف زدید از قدیم سعی میکردند چه سازگاریهایی داشته باشند؟
وقتی دارد زمستان میشود بخشهایی از خانههای آنجا پر از نان است. چون راه و دسترسیای نیست که شما بتوانی هی بروی نان بخری. مثلاً دو سال پیش ۱۰ روز همۀ راهها طوری بسته شد که با هلیکوپتر نان آورده بودند برای مردم.
*قدیم چطور بوده؟
مادربزرگ من میگوید تا لب پشتبام برف میآمده و از دل برف تونل میکندند که بتوانند رفتوآمد کنند. یا گوشت را قرمه میکردند برای زمستان نگه میداشتند. یا پدربزرگم هنوز این عادت در او مانده که بهرغم امکانات امروزی بنا بر تجربهای که از زمستانهای سخت گذشته دارد، یک بار که گاز قطع شده بود رفته بود چندین کیسه زغال خریده بود و برای روز مبادا انبار کرده بود. یا هنوز عادت دارد شکر و برنج و ارزاق را در سطلهای بزرگ میخرد و انبار میکند تا اگر برف سنگین بارید گرفتار نشوند. شاید برای ما خندهدار باشد ولی این نگرانی و این عادت در ذهن آنها از قدیم باقی مانده است.
*خود شما هیچوقت در کولاک ماندهای؟
من نه ولی سال پیش عمویم برای خرید مواد غذایی به شهر رفته بوده و در راه برگشت کولاک گرفته بوده، خودرو عمو هم خراب شده بوده و در کولاک گیر کرده بوده و نزدیک بوده بمیرد.
*اصلاً زمستان آنجا را دیدهای؟
بله از کودکی به شهرمان سفر کردهایم. زمستان آنجا را سفیدی یکدست برف فرا میگیرد که برای من ترسناک بوده است. گاهی حتی خانهها هم با برف پوشیده میشوند و دیده نمیشوند.
*چطور خانهها را گرم میکنند؟
همیشه نفت بوده، هفتۀ پیش که با پدربزرگم حرف میزدم گفت تازه لولههای گاز به اینجا آوردهاند. تانکرهای بزرگ نفت میآوردند.
بعد پدرم سربازی به اینجا (کرج) آمده و با مادرم که فامیل بودهاند و اهل اطراف روستای خودمان هستند ولی اینجا بزرگ شده آشنا میشود و ازدواج میکنند.
ما اوایل که به کرج آمده بودیم منزلمان در زورآباد بود که وقتی برف و کولاک میآمد دست کمی از چاراویماق نداشت. من و برادرم نمیتوانستیم به مدرسه برویم و همیشه هم آن سختی زمستان بوده و اینجا هم لمسش کردهایم. البته به سمت مهرشهر که آمدیم رفاه بیشتر و درد و رنج کمتر شد.
شاید این درد و رنج با فقر ارتباط مستقیم دارد. هرچیز که در شرایط رفاه وسیلۀ تفریح به حساب میآید آنجا جلوۀ رنج و سختی به خود میگیرد. مثلاً اسبی که آنجا مردم دارند برای روزهای سخت است.
*هنوز هم آنجا همه اسب دارند؟
بله. ولی همین اسب جای دیگر تبدیل به ابزار تفریحات لوکس میشود. یک جا نماد فقر است و یک جا نماد ثروت است. یک جا ناتوانی آدمها آنها را ناگزیر از داشتن و یاد گرفتن چیزها یا مهارتهایی میکند و یک جا آن توانمندی… هرکسی نمیتواند اسکی کند. هرکسی نمیتواند سوارکاری کند.
الآن در همانجا مردم یکسری روستاها که توسعهیافتهتر شدهاند و راه ماشینرو دارند به روستاهایی که هنوز با اسب تردد میکنند میخندند. با اینکه اسب گران است و هرکسی نمیتواند اسب داشته باشد.
*شاید بیشتر از اینکه نماد فقر باشد نماد توسعهنیافتگی است که شاید خیلی هم از نظر معیارهای حفاظت از منابع طبیعی بد نباشد.
بله. الآن یک عده از مردم آن منطقه که به شهرهای دیگر میروند و زندگیهایشان متحول میشود، بعد برمیگردند آنجا و ثروتشان را جمع کردهاند و کارها و ساختمانهای لوکسشان را در آنجا میسازند. مثلاً روستایی که رفتم یک ثروتمندی دارد که در گذشته ارباب بوده، رفته درس خوانده مهندس شده بعد آمده آنجا یک ویلایی شبیه ویلاهایی که شما در شمال شهر تهران مثل نیاوران و… میبینی دارد میسازد. بیشتر نوعی فخرفروشی است. اینجا در روستای برغان کرج هم میبینید که ساختمانهای لوکس و غیرسازگار با تاریخ و طبیعت آن روستا میسازند که بیشتر بهنوعی نماد تفاخر است. ثروتمند با تحصیلکرده و صاحب فرهنگ متفاوت است. از کار من در آن روستا هم افراد ثروتمند حمایتی نکردند، بیشتر حامیانم کسانی بودند که فرهنگی و اهل ادب و هنر بودند.
*حال با مقدمۀ کوتاهی در این باره که نقاشی را از کجا شروع کردی وارد این پروژۀ اخیر بهطور خاص بشویم.
من معماری خواندهام که بیارتباط با هنر نبود. بعد از ازدواجم گاهی تابلوهای تفریحی میکشیدم ولی از همسر و اطرافیانم بازخوردهای بسیار خوبی میگرفتم. در معماری هم از همان زمان که به دانشگاه میرفتم احساس خوبی نداشتم. چون طراح خوبی هم نبودم و دستم قوی نبود. احساس بیهودگی هم میکردم چون خواهناخواه در کشور ما طرحها و آپارتمانهایی بازار دارد که افراد تحصیلنکرده و معمولی هم میتوانند بسازند. احساس میکردم چه نیازی به من هست؟ دیدم چقدر باید تقلا کنم… چند بار رفتم سر ساختمانها و با مهندسها حرف زدم و دیدم فضایش به درد من نمیخورد. چون نرمافزار بلد بودم گفتم با همسرم کار کنم. ایشان کابینتساز است. چند طرح 3D زدم و در همین حین کلاس نقاشی هم میرفتم. آن کلاس نقاشی البته خیلی بازاری بود و روش درستی نبود. بعد رفتم شروع کردم به گالریها سر زدن و با فضای حرفهای آشنا شدم و کلاسهای آقای محمود باجلان را رفتم که استادم است. همین یک استاد را کلاً داشتم. اول با فیگوراتیو شروع کردیم، بعد رنگ را… تا دو سال پیش خیلی حتی در کلاس جدی گرفته نمیشدم. کلاً چهار سال است که نقاشی را شروع کردهام. تا اینکه کرونا و قرنطینه پیش آمد. نمیدانم باور دارید یا نه، همیشه در بحران خلاقیت بیرون میزند. در آن دوران قرنطینه درونم سکوتی به وجود آمد و بعد انگار ناخودآگاه هرچه درونم بود رسوب کرد. تا آن زمان خیلی ترس داشتم و فکر میکردم باید آرتیست خیلی بزرگی باشی تا بتوانی به گالریها و فضای بیرون راه پیدا کنی و باید حالا حالاها خیلی کار کنم. تا اینکه اهمیت تأیید و خوشآمد دیگران برایم کمرنگ شد. شروع کردم به کار کردن پرتره و فیگور خودم و اطرافیانم.
*ایدۀ آن نقاشیهای روی بوم که در آنها گلدوزی بود از کجا آمده بود؟
مادربزرگم یکی دو بار گلدوزیهایش را نشانم داد و با هم صحبت کردیم. بعد توجهم جلب شد به بوم نقاشی که آن هم از پارچه است. و فکر کردم چقدر خوب است که این کار را بکنم. سخت بود چون سطح بوم برای گلدوزی و فرو کردن سوزن خیلی سفت است. اما شبها بدون هیچ هدفی تا صبح مینشستم و روی بوم میدوختم. باور نداشتم فضایی باشد که کارم را ارائه کنم و دیده شود ولی اصلاً برایم مهم نبود. کار میکردم و در صفحهام ارائه میدادم و بعد کمکم توجه هنرمندان دیگر را هم جلب کرد.
*نگارههایی که در گلدوزیها به کار میبردی ذهنی بود یا منشاء بیرونی داشت؟
نه عینی بودند. آن نقشها را زنهای فامیل بهخصوص عمههایم زمستانها میدوختند. یکی از کارهایی که زمستانهای طولانی آنجا زنان و دختران برای سرگرمی و سپری کردن زمان انجام میدادند همین گلدوزیها بود.
*جایی که شما هستید کشاورزی و دامداری هم میکنند؟
بله در ارتفاعات و روستاهایی که در آن قسمتها هستند دامداری بیشتر است و در روستاهای پایینتر کشاورزی و کشت گندم همراه با دامپروری مرسوم است.
*کشاورزیشان همچنان به روشهای سنتی است؟
بله هنوز همانطور است.
*شما به عنوان یک هنرمند دارای علم معماری که معماری آن منطقه را در گذشته و حال دیدهای چه تغییری کرده است؟
همان تغییراتی که در آدمها ایجاد شده و تأثیر خودش را بر محیط آنجا هم گذاشته… همان آدمهایی که فکر میکنند باید خودشان را از پیشینه و منتسب به بوم بودن در آنجا نجات بدهند. بعد به مناطق دیگر مهاجرت میکنند، یک چیزهای سطحی را میبینند و جمع میکنند و بعد از سالها برمیگردند آنجا پیادهسازی میکنند در حالی که هیچ ربطی به هویت آن منطقه ندارد.
*چقدر بافت بومیاش را حفظ کرده؟
هنوز زیاد است ولی گهگاه با خانمهای بومی که صحبت میکنی میبینی چقدر خوشحال هستند که همسرشان دارد برایشان یک خانۀ مثلاً مدرن میسازد.
*از بین همان مردم کسانی هم هستند که هنوز نسبت به حفظ بافت بومی دغدغهمند باشند؟
هستند. مثلاً در همان شهر کوچک یک نفر امسال آمده و منزلش را با عناصر بومی و سنتی منطقه تبدیل به اقامتگاه بومگردی کرده چون اطراف آنجا چشمههای آب گرم زیاد هست. ولی من در این زمینه که خانهها کاهگلی بماند تلاشی ندیدم. چون از مسخره شدن میترسند. چون اگر کسی خانۀ جدیدش را کاهگلی بسازد ممکن است بگویند طرف از خوشی زیاد به سرش زده! و وقتی امکانات هست چرا نباید استفاده کرد و ساختمان مدرن ساخت؟
*خانههای کاهگلی در برابر زلزله مقاوماند؟ شاید یک دلیل رویکرد تازه مقاومسازی باشد.
اصلاً باوری هست مبنی بر اینکه زلزله در مناطق کوهستانی خسارت چندانی ندارد چون خود کوه انرژی زلزله را میگیرد و بنابراین به خانهها آسیب نمیرساند. عموی من که در مباحث زمینشناسی اطلاعات خوبی دارد این را میگوید.
*مردم در آن روستا بیشتر مهاجرت کردهاند یا ماندهاند؟
الآن بیشتر مهاجرتهای معکوس در حال رخ دادن است. کسانی که در مناطق دیگر به لحاظ رفاهی تکمیل شدهاند کمکم برمیگردند و برای خودشان خانههای ییلاقی به سبک و سیاق مدرن برای فصلهای گرم سال میسازند. مثلاً پدربزرگ خود من هم که در کرج زندگی میکرد بعد از سالها دوباره به آنجا برگشته و دیگر بیشتر دوست دارد آنجا باشد. به خاطر شرایط پای مادربزرگم که عمل کرده نمیتوانند دائم یا زودزود به آنجا برگردند ولی اگر مجبور نبودند دوست داشتند همیشه آنجا باشند. تقریباً میتوان گفت کسانی که به لحاظ رفاه مالی در شرایط خوبی هستند بیشتر دوست دارند آنجا باشند ولی بعضیها هم به خاطر بچههای مدرسهروشان باید در شهرهای دیگری که هستند بمانند. چون در روستاهای منطقه از حدود ۱۰، ۱۲ سالگی دیگر بچهها مدرسه ندارند و به شهر کوچکی که اسمش چاراویماق قرهقاج است میآیند و در مدارس شبانهروزی میمانند و درس میخوانند. دخترعمههای من، پسرعمویم، عمهام همه در شبانهروزی درس خواندهاند.
*برگردیم به خودت که اصلاً نگاهت به یک منطقۀ کوهستانی چیست و چه توصیفی از آن منطقه داری؟
دره، درختهای تبریزی (صنوبر)…
*یک جزئیاتی در نقاشیهایت هست که در مورد آنها حرف نزدهای، مثلاً خانم و آقایی که در برف گیر کردهاند…
اینها همه نمادهای عاشقیست و حتماً من هم آن را تجربه کردهام. و شما چطور میشود بدون اینکه احساست تحریک شده باشد درگیر فضا بشوی؟ برای همین آدمها هیچوقت جدا از کارم نبودهاند. چون به نظر من آن کوه بدون آدمهایش معنی نداشته. یعنی یکسری آدم در یک فضای کوچک جمع شدهاند و زندگی میکنند. بعد ما توانستهایم برویم و بیاییم و کوه را ببینیم.
*آن آدمها با تمام تلخی برف نماد عشق تو به آن کوهستان و اقلیم هستند؟
بله. آدمهایی که در کوهستان و شرایط سخت زندگی میکنند انگار عاشقپیشهترند و کنشهای احساسیای که در زندگیشان پیش میآید، و شاید موقعیت اقلیمی سخت، عواطف عمیقتر و ماندگارتری ایجاد میکند و درد و رنج عاشقیشان بیشتر است.
*پروژهای که تو شروع کردی چه؟ از عشق تو به آن منطقه میآید؟
بله، عاشق تجربیاتم در آن منطقه و عاشق آن منطقه هستم. آن خاکهایی که لمس کرده بودم، آن درختها، آن کودکی رهایی که در آن منطقه گذراندم، آن کوهها… عاشق تمام اینهایی هستم که تجربه و لمس کردم. انگار دنبال آن خلوصی هستم که در آن محیط داشتم و به من اجازه میداد خود خودم باشم. مثلاً من شش سالم بود، هنوز به روستا نرسیده، با بچههای روستا پنیر، نان و سیبزمینی برمیداشتیم میرفتیم آتش روشن میکردیم، سیبزمینی کباب میکردیم و امکان داشت دست و پایمان هم بسوزد، ولی پدر و مادرهایمان در آن محیط کوچک خیالشان راحت بود و ترسی نداشتند که مبادا بچهشان آسیب ببیند. یعنی یک کودکی عمیق و عجیبی داشتیم. میرفتیم دورتر از روستا در کوه، در رودخانه آببازی میکردیم. من همیشه دلم میخواست ظرفها را ببرم در چشمه بشویم.
ولی دردناک اینجاست که از یک سالی به بعد به من اجازه ندادند اینها را تجربه کنم چون بزرگ شده بودم و به بلوغ جسمی رسیده بودم و قدّم هم بلند بود. این آزادی که یکدفعه از من گرفته شد یک فشار روانی بزرگی به من وارد کرد.
*آن غازها که در نقاشیهایت تکرار شدهاند از کجا میآیند؟
این غازها در روستا به تعداد زیاد هستند و با آدمها زندگی میکنند و برای من نماد بچهها و زنها هستند. روستاییها غاز نگه میدارند و مسئولیت آنها هم با خانمهاست. اینجا من حس میکردم آمدهاند به آدمها کمک کنند. غازها در اینجا برای من با آدمها یکی هستند انگار… چون مادرها همانگونه که به بچههایشان احساس میورزیدند، با غازهایشان هم همان برخورد را میکردند. یعنی اگر تصادفاً به یک غاز آسیبی وارد کنی آن خانمی که مسئولش است چنان برخوردی با تو دارد که انگار به فرزندش آسیب زدهای. یا اگر به گربهها غذا بدهی گربه به غازها حمله کند به تو اعتراض میکنند که چرا به گربهها غذا دادی؟
*غیر از حیوانات اهلی که با مردم در تماس و تعامل هستند، حیوان وحشیای هم در آنجا دیده میشود؟
تا چند سال پیش گرگ زیاد حمله میکرد و همیشه ترس از گرگ با مردم همراه است. در روستاهای دیگر پیش آمده که به آدمها مثلاً به چندتا دختربچه حمله کرده باشند. بیشتر گرگ و کفتار است…
*فقط از زمستانش حرف زدیم… از تابستانش هم بگو…
از تابستانش جز حل شدن در آب و طبیعت چیز زیادی نمیتوان گفت. ولی همیشه فصل کار و جنبوجوش بوده و آنقدر کار زیاد است که بچهها هم باید کار کنند. من این ورکشاپ را در تابستان داشتم، بچهها مدام به ساعت نگاه میکردند که کی وقت کار میشود بروند سر کارهایشان، گوسفند ببرند صحرا. مثلاً پسربچۀ هفتساله را میپرسیدی کجاست؟ میگفتند: باید از صحرا برگردد. دخترها هم وظایف خودشان…
*دخترها چهکار میکردند؟
کلی کار خانه هست. هر خانه بچههای زیادی دارد که باید در نگهداری آنها کمک کنند. خیلیها ماشین لباسشویی ندارند و لباسها را با دست و در آب چشمه میشویند. بعضی روستاها هم لولهکشی آب هست. ولی باز راحتی کاملی وجود ندارد و سختی کارها پابرجاست.
*نکتۀ دیگری هست که بخواهی درباره نقاشیهایت به ما بگویی؟
من ناخودآگاه در نقاشیهایم درگیر مسائل سیاسی این منطقه هم شدهام. محرومیتی که در آن منطقه موج میزند و توسعۀ نامتوازنی که باعث شده به آن منطقه و محرومیتزدایی توجهی نشود. هنوز که هنوز است اگر بچههای آن مناطق را به کتاب خواندن تشویق کنی. عدهای پیدا میشوند اعتراض میکنند که چرا برای بچهها کتاب میآوری و اینها باید کار کنند!
فصلنامۀ صنوبر، سال ششم، شماره ۱۸ و ۱۹، ص ۱۲۲ تا ۱۳۳.