کوه در ادب پارسی

عباس محمدی/ کوه از پدیده‌های شاخص طبیعت است که در شکل‌گیری حیات بر زمین، و به همین دلیل در تاریخ و فرهنگ بشری، نقشی پررنگ و برجسته داشته است. در ادبیات ایران، که شعر جلوه‌گاه اصلی آن است، از کوه به صورت‌های گوناگون یاد شده؛ گاه به عنوان نماد عظمت، گاه از آن رو که نزهتگاه پهلوانان است، گاه به‌خاطر آن‌که عزلتگاه و نیایشگاهِ پارسایان است، گاه برای تشبیه پایداری یک قهرمان، گاه در وصف شکوه طبیعت، گاه به نیت توصیف همبستگی اجزاء جهان، گاه برای به تجسم درآوردن درشتیِ اندام یک قهرمان یا اسبِ او، گاه با هدف بیان ثبات، گاه برای تمثیل در وقار، و گاه، به‌ویژه در ادبیات معاصر، به دلیل آن‌که جایی‌ست برای تفرج و دیدن یار… و البته ده‌ها مورد دیگر.

نمونه‌هایی از یادکرد از کوهستان که در این نوشتار بازگو می‌شود، چند موردی‌ست از نمونه‌های بسیار که در آثار ادبی ایران به آن‌ها برخورده‌ام. این نمونه‌ها، حاصل گشت‌وگذارِ تفننی در کوه و راغِ پرعظمت ادب فارسی است، و نه دستاورد پژوهشی نظام‌مند. جا دارد اهل ذوق و فرهنگ، بیش از این‌ها به موضوع مهم حضور کوه، این جلوه بی‌مانند محیط‌زیست، در شعر و نثر فارسی بپردازند. یادآور می‌شوم که پژوهشگر پرتلاش کوهنوردی داوود محمدی‌فر، در کتاب «کوه‌نامۀ شاعران» (انتشارات سبزان، ۱۳۹۴) نزدیک به دو هزار و ۲۰۰ بیت شعر از شاعران قدیم و نوین ایران گردآوری کرده که می‌تواند دستمایۀ ارزنده‌ای برای کندوکاو بیشتر و تفسیر و تحلیل در این زمینه باشد.

ارزش‌های کوهستان و فرشتگانِ کوه‌نشین در هزار و یک شب

«هزار و یک شب» را میراث مشترک هند و عرب و ایران خوانده‌اند. این کتابِ پرماجرا، دربرگیرندۀ انبوهی از داستان‌هاست که در کوه و دیگر پهنه‌های طبیعی می‌گذرد. در حکایت شب‌های چهارصد و نود و دوم و چهارصد و نود و سوم آمده است، بلوقیا پسر پادشاه مصر که از بنی‌اسرائیل بود، پشمینه پوشید و به جست‌وجوی حضرت محمد(ص) برآمد. بلوقیا به یاری اجنه‌ای که ایمان آورده بودند، صحراها و کوه‌ها را پیمود. در یکی از این پیمایش‌ها، او فراز کوهی بلند رسید و در آن‌جا فرشتۀ گردانندۀ روز و شب را یافت. بلوقیا در ادامۀ پیمایش‌های خود به چکاد کوه قاف رسید و فرشته‌ای را دید که گفت جهان و رگ‌های جهان را در دستان خود دارد. فرشته همچنین گفت که «این کوهِ قاف دنیا را احاطت کرده است و هر زمینی که خدای تعالی او را آفریده در قبضۀ من است. هرگاه خدای تعالی از بهر زمین، چیزی از زلزله و گرانی و فراوانی و جنگ و صلح اراده کند، مرا به پدید آوردن آن چیز بفرماید. من در حال آن چیز پدید آورم… و خدای تعالی را زمینِ دیگری‌ است که ارض بیضا نام دارد و ساکنان آن زمین، همه فرشتگان‌اند و اکل و شرب ایشان تسبیح و تقدیس پروردگار و صلوات بر محمد(ص) است و در هر شب جمعه بدین کوه بیایند و تا صبحگاهان پرستش پروردگار کنند…».

فرشته افزود که «پشت کوهِ قاف کوهی‌ست که بلندی او پانصدساله راه است و خدای تعالی او را از برف و تگرگ آفرید، همان کوه گرمیِ دوزخ از دنیا بازداشته وگرنه دنیا از گرمی دوزخ بسوزد و در پشت کوه قاف هزار زمین است که هر یک از آن‌ها چهل برابر این زمین است و پاره‌ای از آن‌ها از سیم است و پاره‌ای از یاقوت است و هر یکی از آن زمین‌ها رنگی جداگانه دارد و…».

در این افسانه، گذشته از دلکشی و شیرینیِ خیال‌پردازی، رگه‌های روشنی از دانش بشری دربارۀ ارزش‌ها و ویژگی‌های کوهستان را می‌توان تشخیص داد؛ نخست این‌که بیشتر زمین‌هایی که انسان بر آن می‌زید، با کوه‌ها احاطه شده و این کوه‌ها سرچشمۀ فراوانی و نعمت‌اند (چراکه آب از آن‌ها، همچون رگانِ زندگانی‌بخش، روان می‌گردد) و اگر کمبودی هم پیش آید، به علت گرانی (وضع سخت/خشکسالی) است که بر کوهستان حاکم می‌شود. بسیاری از جنگ‌ها، و صلحِ پیامدِ آن نیز در کوه‌ها صورت می‌بندد، چراکه کوه هم پناهگاه و هم مخزنِ سیم و یاقوت (معدن/ثروت) است. پرنعمت بودن کوهستان، نزدیک بودن قله‌ها به آسمان، و آرامش حاکم بر آن‌ها، نیایشگرانِ آفرینندۀ جهان را وا می‌دارد که به آن‌جا روند و شکر به ‌جا آورند. کوهستان در خنک ساختن اقلیم مؤثر است، و دیگر این‌که زلزله هم تا حد زیادی با وجود کوهستان همبستگی دارد.

زیبایی کوهستان

برای انسان اهل ذوق، کوه به‌خودی‌خود و صرف‌نظر از سودمندی مادی، دلنشین و دوست‌داشتنی است. شهریار می‌گوید:

کوه در شب چه شکوهی دارد/ خرم آن جلگه که کوهی دارد/ تاجی از ماه به سر دارد کوه/ از طلا جبه به بر دارد کوه/ اولین پرتو ماه و خورشید/ روی پیشانی کوه است پدید/ کوه گر روشن و گر تاریک است/ تا بخواهی به خدا نزدیک است.

نیما که به طبیعت، به‌ویژه کوهستان، دلبستگی بسیار داشته (من از این دونان شهرستان نی‌ام/ خاطر پردرد کوهستانی‌ام) در چندین شعر خود زیبایی‌های کوهستان را توصیف کرده است. از جمله در افسانه که می‌گوید:

شکوه‌ها را بنه، خیز و بنگر/ که چگونه زمستان سرآمد/ جنگل و کوه در رستخیز است/ عالم از تیره‌رویی درآمد/ چهره بگشاد و چون برق خندید.

سعدی و گریز از اغواگری خوبرویان

سعدی که به دوستداریِ زیبارویان مشهور است (خودش می‌گوید: سعدیا پیکر مطبوع برای نظر است/ چون نبیند، چه بود فایده بینایی را)، اما در جایی اشاره می‌کند که پارسایان، برای رسیدن به مراتب عرفان و نلغزیدن به راه کامجویی‌های این‌جهانی که حتی بزرگان را از راه به‌در می‌کند، به خلوت کوهستان پناه می‌برند:

بزرگی دیدم اندر کوهساری/ قناعت کرده از دنیا به غاری/ چرا گفتم به شهر اندر نیایی/ که باری، بندی از دل برگشایی؟/ بگفت آن‌جا پریرویانِ نغزند/ چو گِل بسیار شد، پیلان بلغزند (باب پنجم گلستان).

سعدی در بوستان هم حکایتی با همین مضمون دارد، با این تفاوت که در این‌جا، عابد پاکیزه‌سرشت به «راه خطا»ی عشق‌ورزی درغلتیده (چنان‌که حس تشخیص یا «نظر» درستِ خود را از دست داده) و گویا برای تصفیۀ روان به کوه زده است:

کسی گفتش این عابدِ پارساست/ گه هرگز خطایی ز دستش نخاست/ رود روز و شب در بیابان و کوه/ ز صحبت گریزان، ز مردم ستوه/ ربوده است خاطرفریبی دلش/ فرو رفته پای نظر در گِلش.

کوه؛ گریزگاهِ دل‌خستگان

 امروزه بسیار از کسانی که کوهنوردی می‌کنند، در پاسخ به این پرسش که چرا به کوه می‌روید، دلیل را گریز از هیاهوی شهر، یافتن جایی آرام، و جست‌وجوی آسایش در دوری از نادانی‌های متداول، بیان می‌کنند. مولوی می‌گوید:

عیسیِ مریم به کوهی می‌گریخت/ شیر گویی خونِ او می‌خواست ریخت/ آن یکی در پی دوید و گفت: خیر/ در پی‌ات کس نیست، چه گریزی چو طیر؟!/ گفت: از احمق گریزانم، برو/ می‌رهانم خویش را، بندم مشو!

شاید مولوی، با در نظر داشتن ماجرایی که در انجیل متی آمده، این شعر را سروده است؛ عیسی مسیح، پیش از مصلوب شدن، با سه تن از حواریون به بالای کوه می‌رود و دعا می‌خواند. در آن‌جا، چهرۀ او نورانی می‌شود و حضرت موسی و حضرت ایلیا بر او ظاهر می‌شوند و با وی به گفت‌وگو می‌نشینند.‌

به‌یقین، در شلوغی شهر و پیشِ چشم دل‌مشغولانِ ابتذالِ روزمره و نامحرمان نمی‌توان با یاران بلندمرتبه سخن گفت!

مجنون از غم عشق لیلی به کوه و بیابان زد تا غم دل با جانوران بگوید و در آغوش طبیعت اندکی آرامش بیابد. او که تاب دیدن مردم را نداشت و از قبیلۀ خود گریزان بود، چند باری به میان مردم بازگشت (از جمله پس از مرگ پدر، پس از مرگ مادرش، و یک بار برای دیدن لیلی که تن به ازدواج ناخواسته با ابن سلام داده بود). اما هر بار باز سر به کوه و دشت گذاشت. او پس از زیارت مزار مادر:

آهی زد و راه کوه برداشت/ رخت خود از آن گروه برداشت/ می‌گشت به کوه و دشت و هامون/ دل پرجگر و جگر پر از خون/ مشتی ددگان فتاده از پس/ نه یارِ کس و نه یارِ او کس (نظامی)

حافظ هم شبیه به این مضمون را در شعرهای خود دارد:

                                  بیا به لطف بگوی آن غزال رعنا را/ که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را

                                   شهرۀ شهر مشو تا ننهم سر در کوه/ شورِ شیرین منما تا نکنی فرهادم

 باباطاهر در رباعی زیر، هم به گلزار بودن کوهستان اشاره دارد و هم به پناهگاه بودن آن برای عاشقانی که در وصل معشوق می‌سوزند:

اگر با غم بَری، تا گل بچینم/ سرِ کوه بلند چندان نشینم/ گُلی همرنگ و همبوی تو خواهم/ که لاله سر برآره، مو بچینم

هوشنگ ابتهاج خطاب به کوه، از درد و غم کهن خود می‌گوید: ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی/ دردی‌ست در این سینه که همزاد جهان است.

 کوه؛ نماد عظمت

یکی از پر تواترترین تشبیه‌ها به کوهستان، تشبیه بزرگی و سترگی و عظمت پدیده‌هاست:

کمرِ کوه کم است از کمر مور این‌جا/ ناامید از درِ رحمت مشو ای باده‌پرست (حافظ)

ای محنت ار نه کوه شدی، ساعتی برو/ وی دولت ار نه باد شدی، لحظه‌ای بپای (سلمان ساوجی)

روزی که شد به نیزه سرِ آن بزرگوار/ خورشید سربرهنه برآمد ز کوهسار/ موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه/ ابری به بارش آمد و بگریست زار زار (محتشم کاشانی)

گفت مجنون من نمی‌ترسم ز نیش/ صبر من از کوه سنگین است بیش (مولوی)

گر ز کُه بستانی و ننهی به‌جای/ اندر آید کوه زان دادن ز پای (مولوی)

آرزو می‌خواه لیک اندازه خواه/ برنتابد کوه را یک برگ کاه (مولوی)

اگر پای در دامن آری چو کوه/ سرت ز آسمان بگذرد در شکوه (سعدی)

آن بحر اندوه، آن راسخ‌تر از کوه، آن آفتاب الهی، آن آسمان نامتناهی […]، پادشاه اهل طریقت و حقیقت، و متمکن کوهِ صفت (عطار، تذکرهالاولیا، در ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی)

یکی مرغ بر کوه بنشست و خاست/ چه افزود بر کوه و از آن چه کاست/ من آن مرغم و مملکت کوه من/ چو رفتم جهان را چه اندوه من/ بسی چون مرا زاد و هم زود کشت/ که نفرین بر این دایۀ گوژپشت (نظامی، اسکندنامه)

از کوهۀ غم شکوه بگرفت/ چون کوهه‌گرفته، کوه بگرفت (نظامی، خسرو و شیرین). در این‌جا، نظامی استادانه با واژه و صدای «کوه» سخن‌پردازی می‌کند و به چند مفهوم از کوه می‌پردازد؛ «کوهۀ غم» کنایه از غمی گران است، «کوهه‌گرفته» به معنای شخصِ کوه‌زده (دچار عارضۀ کوه‌گرفتگی یا ارتفاع‌زدگی) است، و «کوه گرفتن» به معنای زدن به کوه یا رفتن به کوهستان است.

به خنجر دل دشمنان بشکنیم/ وگر کوه باشد ز بُن برکنیم (فردوسی)

پشت این کوه بلند/ لب دریای کبود/ دختری بود که من/ سخت می‌خواستمش/…/ و میان من و او/ اینک این دشت بزرگ/ اینک این راه دراز/ اینک این کوه بلند (هوشنگ ابتهاج).

کوه؛ نماد سرسختی، مقاومت و صبر

کوه‌ها به دلیل بزرگی و سنگینی، بسیار پایدار به نظر می‌رسند (اگرچه امروزه، زیست‌بومهای کوهستانی به خاطر شیب زیاد و مسائل دیگر، حساس و آسیب‌پذیر به شمار می‌روند). اما در ادبیات ما، رخدادی غم‌انگیز می‌تواند دل سنگ را به درد آورد یا یک رویداد بزرگ، کوه را به جنبش وا دارد. برای مثال، فردوسی در توصیف روزی که کیخسرو- این پادشاه نیک‌کردار- ایرانیان را بدرود می‌گوید و تصمیم می‌گیرد برای همیشه به کوهستان رود، چنین می‌سراید:

برفتند با او ز ایران سران/ بزرگانِ بیدار و گُندآوران/ همی‌ رفت لشکر گروه‌ها گروه/ ز هامون شده تا سرِ تیغ کوه/ زن و مردِ ایرانیان صدهزار/ خروشان برفتند با شهریار/ همه کوه با ناله و با خروش/ همه سنگ خارا برآمد به جوش/ همی‌ گفت هر کس که شاها چه بود/ که روشن دلت شد پر از داغ و دود

مولوی هم در جایی می‌گوید:

جسم خاک از عشق بر افلاک شد/ کوه در رقص آمد و چالاک شد

نظامی در داستان خسرو و شیرین، پایمردی و و ثابت‌قدم بودن را از کوه مثال می‌آورد:

رهایی خواهی از سیلاب اندوه/ قدم برجای باید بود چون کوه/ گر از هر باد چون کاهی بلرزی/ اگر کوهی شوی، کاهی نیرزی

یا:

برآی از کوهِ صبر ای صبح امید/ دلم را چشم روشن کن به خورشید.

عبادت در کوهستان

ماجرای نیایش در کوهستان، عمری به درازای عمر فرهنگ بشری دارد. زیرا در آرامشِ کوهستان و سادگی آن محیط، به بهترین شکل می‌توان خویشتن را از تعلّق‌های مادی رها کرد (اگر بدخواهان بگذارند!). در تاریخ بلعمی آمده است: «کیومرث را پسری بود […] بشنگ‌نام، و این پسر همیشه بر کوه‌ها بودی و خدای را پرستیدی […] گروهی از آن دیوان که از دست پدرش کیومرث هزیمت شده بودند این بشنگ را تنها بر آن کوه بدیدند، تدبیر هلاک او کردند تا دل پدرش شکسته شود، تا با ما نتواند کوشیدن. پس او را نگاه داشتند، چون سر بر سجده نهاد، یک پاره‌سنگ از کوه برکندند و بر سر او زدند و هلاک کردندش بر جای […].» (تاریخ بلعمی، به تصحیح محمدتقی بهار، انتشارات زوار، ۱۳۷۹، ص ۷۶)

به نظر می‌آید در دوران کهن هم مانند امروز، کوهنوردی عادتی بوده که بسیاری اوقات از پدران به پسران می‌رسیده است! پدر کیومرث هم کوه‌پیما و کوه‌نشین بوده است؛ «چون شیث [پسرِ آدم، پدر کیومرث] بمرد، او را با برادرزادگان ناسپاسی افتاد؛ برخاست و با فرزندان خویش به کوه دماوند آمد و آن‌جا قرار گرفتند و بسیار شدند […] و آن‌جا شهرها و مأواها کردند و او مردی بود نیکوروی، و نیت نیکو داشت […]. کیومرث را پسری بود مردانه، نام او هیشنگ (میشنگ) و این پسر همیشه بر کوه‌ها بودی…» (ترجمۀ تاریخ طبری، نقل از هزار سال نثر فارسی، گردآوری کریم کشاورز)

در شاهنامه هم چند جا از پرستندگانی یاد شده که کوه‌نشین بوده‌اند، از جمله از عابدی به نام هوم یاد شده که از نژاد فریدون بوده است:

پرستشگهش کوه بودی همه/ ز شادی شده دور، و دور از همه

کجا نام آن پُرهنر هوم بود/ پرستنده، دور از بروبوم بود

«هوم، برابر با هئومه در اوستا، هم گیاه مقدس و آیینی هند و ایرانیان بود و هم نام ایزد که بعدها در نام عابدی کوه‌نشین تشخص یافت، زیرا رابطۀ کوه با این گیاه و ایزد آن رابطه‌ای قدیم بود.» (قرشی، امان‌الله. آب و کوه در اساطیر هند و ایرانی، انتشارات هرمس، ۱۳۸۰، ص ۱۶۷)

نصرالله پورجوادی می‌نویسد در حکایتی از دینکرد که از آثار دینی مهم ایران باستان است، فصلی به زهد اختصاص دارد. در این فصل آمده است: «مردی به بالای کوه آمد و مردی دید که در آن جا می‌زید. از او پرسید که نامت چیست و کارت چیست و چه می‌خوری؟ و آن مرد گفت که نامم رنج‌سپوز [به معنای ریاضت‌کش] است و خورش من میوۀ درختان، کارم این است که گناه نکنم. و آن مرد (نخست) گفت نیک است این نام، نیک است این کار، نیک است این خورش. و مرد گفت که از تو چه ستانند؟ و آن مرد گفت که ناخرسندی از من بستانند.» در این حکایت، مردی معرفی شده است که شهر و جامعه را رها کرده و سر به کوه نهاده و راه زهد و پرهیزگاری اختیار کرده است… او مانند مانویان گیاه‌خوار است… (پورجوادی، نصرالله. «از زهد به توحید، تفسیر دو فصل کوتاه از دینکرد»، مجلۀ بخارا، شماره ۱۳۲، مرداد و شهریور ۱۳۹۸).

کوه؛ پناهگاهِ پناه‌جویان

کوهستان از دیربازِ تاریخ گریزگاهِ آزادگان و مبارزان بوده است. در ترجمۀ تاریخ طبری آمده است: «چون شیث [پسر آدم، پدر کیومرث] بمرد، او را با برادرزادگان ناسپاسی افتاد؛ برخاست و با فرزندان خویش به کوه دماوند آمد و آن‌جا قرار گرفتند و بسیار شدند […] و آن‌جا شهرها و مأواها کردند و او مردی بود نیکوروی، و نیت نیکو داشت […] کیومرث را پسری بود مردانه، نام او هیشنگ (میشنگ) و این پسر همیشه بر کوه‌ها بودی.» (نقل از کتاب هزار سال نثر پارسی، ص ۹۹)

کوهستان، نه‌تنها برای گریز از دست مردم‌آزاران، بلکه برای خستگان از اندوه درونی هم پناهگاه بوده است. نمونه‌ای از این دست را می‌توان در شعر سخن‌سرای معاصر، سهراب سپهری، با عنوان «مرز گم‌شده»، دید:

…صدا از خود تهی شد/ و به دامنِ کوه آویخت:/ پناهم بده، تنها مرز آشنا!/ پناهم بده.

کوهستان و دغدغه‌های محیط‌زیستی

محیط‌زیست در معنای نوین آن موضوعی چندان باسابقه نیست،‌ و از این ‌رو پیشینۀ دل‌نگرانی دربارۀ محیط‌زیست و اشاره‌های مستقیم به این امر را در آثاری می‌توان یافت که عمرشان به نیم سده نمی‌رسد. البته، نکته‌های ژرف‌اندیشانۀ بسیاری را می‌توان در آثار اندیشمندان کلاسیک یافت که بر پاسداشت آفریده‌ها اشاره دارند یا ضرورت استفادۀ بخردانه از داشته‌ها را گوشزد می‌کنند؛ مانند این بیت از مولوی که می‌توان آن را چنین تفسیر کرد که اگر بهره‌برداری از منابع طبیعی درست و باملاحظه صورت نگیرد، حتی اگر کوه هم باشد، تخریب می‌شود و منافع آن به پایان می‌رسد:

گر ز کُه بستانی و ننهی به‌ جای/ اندر آید کوه زان دادن ز پای

در شعر زیر از شاعر معاصر، سیاوش کسرایی، اگرچه شاید دلواپسیِ شاعر بابت از میان رفتن دماوند، اشاره به امری اجتماعی باشد، اما می‌توان آشکارا در آن نشانگان دغدغه‌های محیط‌زیستی (تخریب دماوند بر اثر بهره‌برداری‌های ناپایدار) را هم جست:

خواب می‌بینم/ دماوند گران‌سنگ از میان رفته است/ کوهِ کوهان/ کوهِ ورجاوندِ پیروزی/ کوهِ پیشانی‌بلندِ آسمان‌آهنگ/ از میان رفته است/ و تهی جای عظیمش معبر بادی‌ست پیچنده.

در میان شاعران معاصر، اشاره‌ها یا نگرانی‌های محیط‌زیستی را به‌ویژه می‌توان در آثار سهراب سپهری دید. سهراب، تماشاگر و توصیف‌کنندۀ ساده طبیعت، یا حتّی کسی که فقط هماهنگ با طبیعت می‌زید، نیست؛ بالاتر از این‌ها، او شاعری‌ست که به طبیعت و اجزاء آن به دیدۀ احترام می‌نگرد و برای آن‌ها حق زیست قائل است و خود از این‌که جزءجزء طبیعت، و از جمله گیاهان و جانوران کوه‌زی را می‌شناسد، غرق در لذت است. نمود این احترام و شناخت را می‌توان در شعر «صدای پای آب» یافت:

من به سیبی خشنودم/ و به بوییدن یک بوتۀ بابونه/ …/ من صدای پر بلدرچین را می‌شناسم/ رنگ‌های شکم هوبره را، اثر پای بز کوهی را/ خوب می‌دانم ریواس کجا می‌روید/ سار کی می‌آید، کبک کی می‌خواند، باز کی می‌میرد/ […] / و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون…

یا در شعر «بیشۀ نور»:

دشت‌هایی چه فراخ! کوه‌هایی چه بلند! / […] / مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست. / آری!/ تا شقایق هست زندگی باید کرد./ در دل من چیزی هست، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح/ و چنان بی‌تابم که دلم می‌خواهد/ بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه…

منوچهر آتشی در شعر «باغ‌های دیگر» چونان یک کنشگر کارآزموده‌ی محیط‌زیست، به زبان شاعرانه از جاده‌سازی‌های غیراصولی انتقاد می‌کند:

جاده‌های قافله‌رو را/ کوبیده‌اند زیر سم اسب‌های سرب/ و کبک‌های چابک خوش‌بانگ را/ به دره‌های غربت پرواز داده‌اند/ «افسوس و آه»/ گفتم: «یک روسپی دیگر»/ دوشیزگی ربوده شد از کوه زادگاه.

شاملو با شنیدن صدای «اُزگَل» (نفرت‌انگیز) ارۀ زنجیری که درختان درۀ کوهستانی را می‌بُرد، درد در جانش می‌پیچد:

شب/ سراسر/ زنجیر زنجره بود/ سحرگه/ به‌ناگاه با قشعریره درد/ در لطمۀ جان ما/ جنگل/ از خواب واگشود/ مژگان حیران برگش را/ پلک آشفتۀ مرگش را/ و نعره‌ی ازگَلِ ارۀ زنجیری/ سرخ/ بر سبزۀ نگران دره/ فرو ریخت./ تا به کسالتِ زرد تابستان پناه آریم/ دل‌شکسته/ به ترکِ کوه گفتیم.

 کوه و جهان‌وطنی

آتشی در جای دیگری هم از کوه یادی می‌کند که یادآور گفتۀ کوهنورد برجستۀ ایران محمد نوری است که گفته: «کوهنوردان، شهروندان کشور کوهستان‌اند.»:

ایران جهان است/ وقتی گره می‌خورد… گردنه‌های زاگرس/ با چکاد آرارات… و دره‌های البرز/ با تنگه‌های هندوکش

کوه و تنهایی

شاملو کوه‌ها را که کنار در کنار یکدیگر هستند و اما به هم نمی‌رسند، به انسان تشبیه کرده که در کنار هم هستند و بیگانه از هم یا بی‌اعتنا به غم یکدیگر:

کوه‌ها با هم‌اند و تنهایند/ همچو ما باهمانِ تنهایان

شاملو در شعر «گریزان»، تنهایی خویشتن و دور بودنِ مردمان از اندوه نهادی‌اش را به گونه‌ای دیگر بیان می‌کند و گویا کوهستان است که می‌تواند او را از تنهایی به در آورد (چنان‌که بسیاری از کوهنوردان، تنهایی خویش را با رفتن به کوه تسلا می‌بخشند):

مشتاق گفتم: «ای کوه/ با خود دلی به سوی تو می‌آورم ز راه/ با قعر او حکایت ناگفته مرده‌ای:/ آن‌جا، به ده، کسانِ مرا دل به من نبود.»/ بی پاسخی از او گفتم: «ای کوه!/ رنجی‌ست سوختن/ بی التفاتِ قومی کاندر اجا‌قشان/ از سوزِ توست اگر شرری هست/ بی زهرخندِ قومی کز توست اگر به لب‌هاشان/ امکان خنده این قَدَری هست.»

حمید مصدق هم بی‌اعتنایی شهروندان به دغدغه‌های خود را پاسخ در کوهستان می‌جوید:

به دشت باید زد/ به کوه باید زد/ درون شهر کسی پاسخم نمی‌گوید/ طنین دره صدای مرا می‌دهد پاسخ.

 کوه در مقامِ انسان

گذشته از آن‌که در شعرهایی مانند سروده‌های بالا از شاملو و مصدق، کوه آرام‌بخش انسانِ تنها است، گاه حتی به چنان مرتبه‌ای می‌رسد و چنان شخصیتی می‌یابد که می‌توان مانند یاری همدل و همراه سر بر دامنش گذاشت و اشک ریخت:

به جست‌وجوی تو/ بر درگاه کوه می‌گریم/ در آستانۀ دریا و علف (شاملو، مرثیه برای فروغ فرخزاد)

یا غرور شایستۀ کوهستان چنان است که شخص، خود باید هیئت باشکوهی داشته باشد تا این سرفرازی را دریابد:

من به هیئت ما زاده شدم/ به هیئت پرشکوه انسان/ تا در بهار گیاه به تماشای رنگین‌کمانِ پروانه بنشینم/ غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم (شاملو، در آستانه)…

 کوه و طنز

بسیاری از سخنوران بزرگ ایران، در گوشه‌هایی از آثار خود به طنز و هزل، سرین یار را به کوه یا پاره‌ای اندام دیگر را به کوه الوند… تشبیه کرده‌اند که در این‌جا از ذکر آن‌ها خودداری می‌کنیم (علاقه‌مندان می‌توانند برای تفنن به «مجالس‌الهزل» سعدی یا به غزل سوزنی سمرقندی با مطلع ز سیم ساده یکی کوه دیده‌ام به دو نیم، و… مراجعه کنند). اما در زیر، چند «کاریکلماتور» از پرویز شاپور را می‌بینید که روح طنازانه دارد:

برای بالا رفتن از کوه، انتظار پایین آمدن قله را می‌کشم (کوهنوردان، هنگام خستگی، این وضع را بسیار حس کرده‌اند!).

تا به قلۀ عشق صعود نکنی، دامنۀ دوست داشتن را زیر پایت نخواهی دید.

دلم به حال موجود تنبلی می‌سوزد که در اوج قدرت جوانی قلۀ کاهلی را تسخیر می‌کند. (کوهنوردان، گاه رسیدن به قله را «فتح کوه» می‌خوانند؛ شاپور در این‌جا دل بر آدم تنبلی می‌سوزاند که به‌شوخی می‌توان او را تسخیرکننده یا فاتح قلۀ کاهلی خواند).

کوه، محل خوشگذرانی و گردش

در فرهنگ کهن ایرانی، خوش‌باشی و بی‌اعتناییِ گاه‌به‌گاه به دشخواری‌های زندگی، جایگاهی برجسته دارد. ایرانیان از دیرباز تا به امروز، هر فرصتی که بیابند، برای این‌که دمی از شر و شور جهان بیاسایند، به دامنۀ کوه (راغ) پناه برده و می‌برند. رودکی هزار سال پیش سروده:

آهو ز تنگ و کوه بیامد به دشتِ راغ/ بر سبزه، باده خوش بوَد اکنون اگر خوری

سعدی که گفتارهایش، نمونه‌های برجسته‌ای از روحیات چندگانه، پر راز و رمز، و رندانۀ ایرانی است، همچنان‌که هنگام سخن‌سرایی دربارۀ عرفان، ماهرانه از ترک تعلّقات این‌جهانی و دوری جستن از فریبکاری خوب‌رویان می‌گوید، به گاهِ دنیوی بودن، در ستایش خوشگذرانی داد سخن می‌دهد و مانند جوانانی که امروزه، کوهنوردی و سنگ‌نوردی را بهانۀ دیدار یار قرار می‌دهند، چنین می‌سراید:

با جوانان راه صخره برگرفتم بامدادان/ کودکی گفتا: تو پیری با خردمندان نشین/ گفتم: ای عاقل نبینی کوه با چندین وقار/ همچو طفلان دامنش پر ارغوان و یاسمین

صائب تبریزی هم با دیدن لاله‌های کوهی از خود بی‌خود و سودازده می‌شود و هوس شادخواری می‌کند:

سودا به کوه و دشت صلا می‌دهد مرا/ هر لاله‌ای پیاله می‌دهد جدا مرا

کوه، مکان رخدادهای سترگ طبیعی

برخاستن و غروب خورشید در کوه، از پدیده‌های باشکوهی‌ست که انسان هیچ‌گاه از دیدن آن سیر نمی‌شود. فردوسی، آخرین انوار آفتاب بر چکاد کوه را به تاجی زرین تشبیه می‌کند:

بمان تا بیاساید امشب سپاه/ چو بر سر نهد کوه، زرین کلاه

و در وصف بردمیدن آفتاب می‌گوید:

چو برزد سر از کوه، رخشان چراغ/ چو دیبا فروزنده شد دشت و راغ

نشستن برف بر کوه، فریبندگی آن را چند برابر می‌کند:

کوه چون سرسپید گشت از برف/ چرخ زلفش بنفشه تاب کند (خاقانی).

 

فصلنامۀ صنوبر، سال ششم، شمارۀ ۱۸ و ۱۹، ص ۱۳۹-۱۵۰

 

پیام بگذارید