تاج عقل را باید بالاتر گذاشت
ساره قمی/ متفاوت اندیشیدن و متقابلاً شیوۀ متفاوت زندگی تاوان سختی دارد، قزلآلا بودن دشوار است! دنبالهرو جمع نبودن درد دارد و این روزها وقتی همه رو به جلو فرار میکنند حمیت میخواهد تا مطمئن باشی که نباید همراه این جریان رفت!
ما بر اساس دادههایمان از این نفس کشیدنهاست که زیست میکنیم و اگر به هر دلیلی دادهها کفاف ندهد چه؟! به گوشهای فرار کردن چقدر آراممان میکند؟ بیخبری چقدر التیامبخش است و خبر از خوشخبری؟ برق و گاز و آب در دسترس نداشتن چقدر مداوای این درد است و دوباره چرخ را اختراع کردن چطور بار از دوشمان برمیدارد؟ آنها که به گوشهای فرار میکنند چرا سر به کوه و جنگل و بیابان میگذارند؟ چرا خیال یک گل وحشی یا سوختن خارها میان آتش نور در دلشان غوغا به پا میکند؟ صدای آب چرا اینقدر دلچسب است؟ و تن، درست همین وقتهاست که به حساب میآید!
پنج حس را باید قوت بخشید و ما میان این اتاقکهای بالارفتۀ پرنور چقدر حواسمان به شنوایی و بینایی و چشایی و بویایی و لامسه است؟ طبیعت اما تمامشان را وسعت میبخشد؛ فقط خیال کن خوابیدهای میان علفها و صداست که تنهایت نمیگذارد؛ تنیدن باد و برگ و شاخه و سرمستی پروازکنندگان و گلوگاهشان. بازی نور و سایه و رنگ و تنگ و گشاد شدن مردمکها وقتی خورشید با شیطنت از میان برگها چشمانت را نشانه رفته است و بوی خیسی و پونه و بابونه و پشکل و خاک.
لغزیدن سبزهها زیر دستها و پاها و زبری و تیزی و نرمی و رطوبت نشسته بر تن و سردی و گرمیِ مدام در جدال! طعم ترش شبدر و چوبکی که مدام میان دندانها در حرکت است. تمام اینها در یک لحظه دریافت میشوند و تو تنت را به یاد میآوری و چرا نفسهایت اینقدر آرام و منظم پیش میرود؟ اگر برای همه همینطور باشد که پاک راه را اشتباه رفتهایم، که یک بخشهایی از مغز و دریافت را بیکار گذاشتهایم و لمیده روی مبل، دست به گوشیها، تنها انگشتهای شستمان در حرکت است و چشمهایمان زل زده به تصویرهایی که کمکم جانبخشی به آنها را هم از یاد میبریم. کدام باد ملایم صبحگاهیای است که خاطرات را شخم نزند یا کدام سرخی غروب است که هیجانزدهات نکند هنوز؟ با همین روند اما آنقدر دور خواهیم شد از این آرامبخشها که روزی حتی بیسواد ماندن چشم و گوش و زبان و دل و دماغ را ارزش بدانیم و فخر تجدد بفروشیم به فرارکردهها!
روزی نهچندان دور گویهای کوچکی میشویم با دستها و پاهای کوتاه و تکچشمی در پیشانی و حفرهای بیزبان به نام دهان که میان را پر کرده است. آن روز اما نمیدانم که زیستن چه معنایی دارد وقتی آغوش از دست رفته است و وقتی طی طریق کسالت است، وقتی سکوت گوش باقی نگذاشته بر سر و احتیاجی به ادراک رایحه نیست به وقت فرو دادن غذا که دیگر نمیلغزد به روی زبان! چه هولناک است این خیال و من هوادار مهاجرانم به دلِ کوهها و در و دشت تا شاید کمی خون بدوانند به تن عشق! که اگر عقل تاج پادشاهی بر سرمان گذاشت، عشق خیلی قبلتر از آن آغوش را یادمان داد و استوارمان کرد بر روی دو پا!
که چهارپا را زیستهایم و شبیه همانها به کودکانمان شیر نوشاندهایم و امان از روزی که گریهشان بند نیامد و ما مستأصل لمیده بر زمین، اول با یک دست کشاندیمشان سمت قلب و باز هم بند نیامد و مدتی بعد با دو دست و کمی نزدیکتر به پمپاژ حیات، آنقدر نگاهشان داشتیم و تابشان دادیم تا آرام بگیرند! روشی غریب کشف شده بود برای آرام کردن کودکان بیقرار، دست اعتبار پیدا کرده بود و بعد از آن دیگر هیچ مادهای چهاردست وپا به کودکش شیر نداد! دیگر ترکیب عشق و ترس، ترجیح دیگران به خود، ما را سر پا نگه داشته بود و قدبلند شده بودیم برای زندگی، برای دیدن دورها! آنقدر کودکان را به سینه کشیدیم و فرار، که روزی دویدن رخ داد و چندین هزار سال بعد هم پرواز!
اگر امروز بالندهایم به آبادانی زمین و فکر تسخیر کرات دیگر، فقط باید مدیون عشق باشیم و امکانی که پیش پایمان گذاشت، باید مدیون آغوش باشیم و دوست داشتنی که هیچوقت دست برنداشت. چه شیرین است این حقیقت و من هوادار مهاجرانم به دل کوه و در و دشت! آنها که بندۀ عشقاند تا شاید باز هم راهی پیش پایشان بگذارد بر درد تنهایی تا برهند از این بندها که عقل ناخواسته تنیده است میان ما و زمان! زمان که غلام حلقه به گوشش شده این روزها! که عشق تنها نافی زمان است و بیزمان دیگر هیچ مسابقهای در کار نیست و خط پایان محکوم به فناست!
این روزها تاج عقل را باید بالاتر گذاشت!
فصلنامۀ صنوبر، سال سوم، شماره ۸، ص ۴۰ و ۴۱.