نسیم کریمی/ کلام بزرگان و سرودههای شاعران خوشسخن پارسی از دیرباز سرشار از بازنمایی لطافت طبیعت بوده و بخش مهمی از شکوه صنایع ادبی به کار گرفته شده در شعر پارسی را میتوان وامدار پدیدهها و عناصر طبیعی دانست.
شاهنامه فردوسی هم از این قاعده مستثنی نیست و میتوان گفت با فاصله یکی از طبیعتآگاهترین آثار منظوم پارسی به شمار میآید. شاهنامه حکایت آغاز و پایانها و آب و تابهای حیات است؛ شرح پهلوانیها، دلیریها، ظرایف و خمهای زندگی. چیزها در آن میمیرند و زنده میشوند و همچون گیاهان و فصلها که یکسر در حال تغییر و دگرگونیاند، در آن قدرتی از بین میرود و قدرت دیگری جایش را میگیرد.
ابیات سراسر رزم، شور، دوستی و کینخواهی با پسزمینهای پر لطافت از طبیعت در رهگذار هر توصیفی جان آدمی را به خروش و هیجان میآورد. اشارتهای برگرفته از طبیعت، سترگیِ کارزار را به نحو دیگری در ذهن خواننده میآرایند؛ سختیهایی آراییده در پردههایی نرم و رنگین.
شاهرخ مسکوب در «گفتوگو در باغ» به نمونۀ خوبی از این حضور پررنگ طبیعت اشاره میکند. او ضمن برجسته کردن تصاویر طبیعی در خیال هنرمندان چنین مینویسد: «حتی در صحنههای رزم که رستم و سهراب دارند کشتی میگیرند تا پشت هم را به خاک برسانند چند ردیف کاج و سرو دایرهوار دورشان را گرفته است۱». در ادامه، هنگامی که رستم نادانسته سهراب را میکشد و به هویت واقعی او پی میبرد، توصیف فروپاشی پهلوان اسطورهای ایران زمین اینگونه بیان میشود:
چو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیش چَشم اندرش تیره گشت
بشد هوش و توشش ز مغز و ز تن
بیفتاد چون سرو اندر چمن۲
(داستان رستم و سهراب، ص ۲۹۵، ابیات ۸۷۳- ۸۷۴)
در این صحنه، فردوسی «سرو» را افتاده بر چمن میبیند نه رستم پیلتن را. گویی حتی نام بردن از رستم برای وصف یلی که اکنون نقش بر زمین شده کافی نیست و شاعر برای بیان بزرگی و بلندبالایی پهلوانش از سرو مدد میجوید. رستم درخت است، درختی که افتادنش سهمگین است و برنتافتنی.
مداقه در شاهنامه چگونگی پیوند سختی حوادث با نرمخویی طبیعت را به ما مینمایاند. فردوسی از حیات جاری طبیعت در توضیح وضعیت پهلوانان و گفتوگوهایشان و در توصیف کارزار و سلاحهای سخت و سردشان فراوان بهره برده است. در جایی، گَردِ برآمده از سُم اسبان را به ابری مانند کرده که تیر و تیغ، همچون باران، از آن بر زمین ریزان است و اینجاست که تصویر حملۀ سپاه و میدان جنگ از دل لطافت ابر و باران بر خواننده آشکار میشود.
دِهادِه برآمد ز قلب سپاه
ز یَک دستْ رستم، ز یَک دستْ شاه
شد اندر هواگرد برسانِ میغ
چه میغی که باران او تیر و تیغ!
(بخش یکم، داستان جنگ بزرگ کیخسرو، ص ۸۵۵، ابیات ۱۶۴۷- ۱۶۴۸)
یا در جایی دیگر با تصویری روبهرو هستیم که در آن هوا از سُم پیلان کبود است و از هجمۀ سلاحهای جنگجویان آسمان چنان سیاه شده که شمشیرهای برّاقشان همچون انبوهی از ستارگان در آن درخشانند:
ز پیلان زمین سربهسر پیلگون
ز گرد سُواران هوا نیلگون
دِرفشیدنِ تیغهای بنفش
از آن سایۀ کاویانی دِرفش
تو گفتی که اندرشبِ تیرهچهر
ستاره همی برفَشاند سپهر
(بخش یکم، داستان رزم دوازده رخ، ص ۷۰۲، ابیات ۲۹۷ تا ۲۹۹)
تا پیش از آغاز انقلاب صنعتی و عصر شاعران رمانتیک در قرن هجدهم میلادی اروپاییان عمدتاً به طبیعت بهعنوان عنصری مخوف و اسرارآمیز نگاه میکردند، حال آنکه شاعر پارسیگوی ایرانزمین قریب به هشتصد سال قبل به مثابۀ نظارهگری مدرن از نگارش زیباییها، برکات و بسیاری ظرفیتهای استعاری نظام طبیعت بهره برده و آن را چیرهدستانه به خدمت طبع درآورده است.
فردوسی در دیباچۀ رستم و اسپندیار طبیعت را چون خوانی پیش رویمان گسترانیده و گه با ابر تیره و گه از بلبل غمزده به خواننده خوراک میدهد. شاعر به راحتی با پوشاندن لباس طبیعت به مرگِ اسپندیار حدیث غمافزا و اندوهبار پیشرو را وصف میکند. بلبل مشوّش است و مرگ اسپندیار رویینتن با اشاره بر گریۀ بلبل بر خواننده آشکار میشود.
او در این مقدمه، پیش از شرح داستان اصلی، هرگز اشارهای مشخص به کشته شدن اسپندیار ندارد و به جای آن از تشویش باغ سخن به میان میآورد. شاید از آنرو که راز فصلها از نوای بلبلان، رویش جوانهها، تغییر رنگ برگها، برودت زمین و قوت آفتاب برملا میشود، شاعر بر آن شده تا این نواها و دگرگونیها را بدینسان به خدمت اعلان شروع روایت پرطمراق مرگ در آورد:
ندانم که عاشق گل آمد گر ابر
چُن از ابر بینم خروش هِزَبر
بدرّد همی باد پیراهنش
دَرفشان شود آتش اندر تنش
به عشقِ هوا بر زمین شد گوا
به نزدیک خورشیدِ فرمانروا
که داند که بلبل چه گوید همی؟
به زیر گل اندر چه موید همی؟
نگه کن سحرگاه تا بشنوی
ز بلبل سخُن گفتنِ پهلوی:
همی نالد از مرگِ اسپندیار
ندارد جز از ناله زو یادگار!
چُن آواز رستم شبِ تیره ابر
بدرّد دل و گوشِ غرّان هِزبر
(بخش دوم، داستان رستم و اسپندیار، ص ۱۳۵، ابیات ۱۰ تا ۱۶)
شرح دکتر جلال خالقی مطلق نیز مؤید آغاز طبیعتمحور شاهنامه فردوسی بر دیباچۀ رستم و اسپندیار است: «ابر میغرد و باد پیراهن او را میدرد و برق عشقی را که در دل اوست نمایان میسازد. گویی آرامش به کلی از طبیعت رخت بربسته و جای خود را به تشویش و نگرانی سپرده است. طبیعت خبر از وقوع حادثهای شوم میدهد۳».
اما طبیعت در شاهنامه هم راوی مرگ است و هم زندگی. وقتی از خون سیاوش گیاهی میروید، این یادگارِ رستنی نماد ادامۀ حیات خوبیهاست تا بینهایت هستی؛ خوبیای برآمده از دل جنگی و کینهای. پَرسیاوشان گیاهیست که هرچه بریده شود باز هم جان میگیرد و زنده میشود.
ز خاکی که خون سیاوش بخَورد
به ابر اندر آمد یکی سبز نَرد
نگاریده بر برگها چهرِ اوی
همی بوی مُشک آمد از مهر اوی
(بخش یکم، داستان سیاوش، ص ۴۰۱، ابیات ۲۵۱۲- ۲۵۱۳)
اهمیت نظام طبیعت و گیرایی آن در ادبیات و سایر حوزهها بر ما پوشیده نیست. طبیعت همۀ آن چیزیست که آدمی میتواند خویش را در آن بیابد و همچون سرشت زیبای پیش رویش به گونهای درخور با آن رویارو شود. ای بسا وجه تشابه فردوسی و دیگر شعرا، نویسندگان طبیعتگرا، فعالان عرصۀ محیطزیست و انسانهای دغدغهمندِ این حوزه همین خوب و دیگرگونه دیدن است. خلق یک اثر ماندگار مانند پیریزی یک برنامۀ هدفمند نگهداری از طبیعت، ناگزیر دانش و تأمل است و تأثیر درازمدت و مانای آن، محصول شناخت و رصد دقیق پیرامون ماست.
اینکه فردوسی توانسته قرنها پیش چنین بیمانند از باد و باغ و آسمان و حیوانات بسراید و بدانها شأنی انسانی ببخشد، نشان از تأمل و دقت وی در دیدن و یافتن جایگاه عناصر حیاتی و طبیعی در زندگی دارد. طبیعت مهربان و قهار است و رام و رنج ما از اوست؛ شعری یگانه است که همیشه بوده و خواهد بود اما با این حال نیازمند توجه و مراقبت، یادآوری و پویش است.
طبیعت آنقدر گسترده است که صدها بیت شاهنامه از آن بروید و آنقدر ساده و کوچک که دل انسان عاری از هر طبع شعری هم با دیدن جوی روانش سر ذوق بیاید. گنج آدمی همین اندیشه و تماشاست. تماشای حیات جاری پیش رو تا بدینسان از این لذت حضور، میل به پاسداشت آن در بطن آدمی بیدار گردد. که به سخن خود فردوسی:
خرد بهتر از هر چه ایزدْت داد
ستایش خرد را به از راه داد!
(بخش یکم، دیباچه، ص ۱، بیت ۱۶)
پانوشتها
- «گفت وگو در باغ»، شاهرخ مسکوب، نشر آگاه، ۱۳۹۴. صفحۀ ۲۱.
- ابیات برگزیده از شاهنامه به تصحیح دکتر جلال خالقی مطلق، انتشارات سخن برگرفته شدهاند.
- کلیۀ ابیات از کتاب شاهنامه به تصحیح دکتر جلال خالقی مطلق، انتشارات سخن برگرفته شده است.
فصلنامۀ صنوبر، سال اول، شمارۀ سوم، ص ۷۰ تا ۷۴.