همه‌چیز حرمت داشت!

وقتی که پوست هیچ‌چیز را دور نمی‌ریختیم

 

ساره قمی

بچگی‌ها که کوه می‌رفتیم یا دشت و دمن، همیشه پوست هندوانه‌ای بود که بعد از تراشیده‌شدن با قاشق کنار رودخانه‌ای رها شده و تصویر ناخوشایندی را به‌جای گذاشته بود! حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم آن‌قدرها هم ناخوشایند نبود! یعنی آن موقع‌ها آن‌قدر چیزهای عجیب و غریب ندیده بودیم که چشم‌مان پُر شود! پوست هندوانه فوقش چند ماه دوام می‌آورد و زیر آفتاب آنقدر تغییر شکل می‌داد که دیگر قابل شناسایی نبود. تازه اگر گلّۀ گوسفندی از آن اطراف عبور می‌کرد که اصلاً صورت مسئله پاک می‌شد، آن تصویر ناخوشایند سر از معدۀ چهارپایی درمی‌آورد و چند کیلومتر آن طرف‌تر به بالندگی درختی زیبا یاری می‌رساند!

همه‌اش همین بود! گاهی هم پوستِ تخمه‌های کف سالن سینما بعد از پایان فیلم کفرمان را در می‌آورد! آخرش هم این بحث که چرا آدم‌ها قدر زیبایی را نمی‌دانند؟ مگر توی خانۀ خودشان هم همین کار را می‌کنند؟ این گفت‌وگوها و جملات همیشگی امّا به همان سال‌های جنگ و کمی بعد از آن برمی‌گردد، به سال‌هایی قبل از انقلاب بسته‌بندی!

دروغ چرا! امکانات الان را نداشتیم، نبود، همه‌چیز خانگی بود. از ترشی و مربا و بستنی و صابون گرفته تا مایع ظرف‌شویی! فرمولی که مادربزرگ در آن سال‌های کوپن و صف از زن همسایه برای عبور راحت‌تر از آن دوران یادگرفته بود! چیزی شبیه کیمیاگری و آن روزها همه‌چیز مصرف داشت، پوست میوه و سبزیجات به جز پرتقال جمع‌آوری می‌شد و روزی یک بار چال می‌شد وسط باغچه زیر درخت مگنولیا و پوست پرتقال در دم خلال می‌شد برای شیرین پلو و مربا.

حتّی پوست میوه…!

پوست گردو جوشانده می‌شد برای تهیۀ رنگ سیاه که لباس‌های سیاه برای تجدید رنگ سالی یک‌بار درونش می‌جوشید! لاجورد از عطاری می‌آمد خانه و روی ملحفه‌های سفید ته مایه‌ای از آبی را که نماد پاکیزگی بود جا می‌گذاشت! آهک می‌آمد و مربای کدو تنبل به راه می‌شد! جعبه‌های چوبی گوجه‌فرنگی که بعد از پختن رُب می‌رفت توی انبار و تا چهارشنبه‌سوری همانجا می‌ماند! تخمه‌های خربزه و طالبی که وسط آفتاب خشک می‌شد و بعد از تَفت دادن برمی‌گشت سر میز کنار آجیل‌ها!

ملحفه‌های کهنه قاب‌دستمال می‌شد و گاهی به‌عنوان دَم‌کنی سر از آشپزخانه در می‌آورد! پارچه‌ای اگر خوش‎‌جنس بود چندسالی پالتو و چندسالی هم می‌شد سه‌دامن کوتاه پشمی برای دختربچه‌ها! بلوزهای بافتنی که چندسالی یک‌بار شکافته و با رنگ و شکلی جدید شال‌گردن می‌شدند و می‌ایستادند بر قامت مردی که صبح خیلی زود از خانه می‌زند بیرون! پوست انارها آن‌قدر سر چراغ قُل می‌زد تا عصاره‌اش توی حمام بنشیند روی گیس‌های زنی زیبا و کسی همۀ این‌ها را نمی‌گذاشت پای نداری و خسیسی کسی! همه‌چیز تا ذرۀ آخرش مصرف می‌شد و شیشه و آینه حرمت داشت!

داستانی هست که می‌گویند تاجری متموّل در عهد صفوی یک بار آینه از ونیز سفارش می‌دهد و با تحویل بار متوجه خُرد شدن آن می‌شود. اول زانوی غم بغل می‌کند و بعد از دل همان خرده‌ها تکنیکی نوین برای تزئین در معماری زاده می‌شود. آخرش هم می‌رسد به تالار آینۀ کاخ گلستان که زیبایی‌اش همه‌کَس را انگشت به دهان نگه می‌دارد! چیزهایی نظیر این در ژن‌های ما نهفته است. ما هیچ‌وقت به دیدن چیزهای بلااستفاده عادت نداشته‌ایم!

 

مطلب «آماده‌اش هست!» ساره قمی، فصلنامه صنوبر، سال دوم، شمارۀ پنجم.

پیام بگذارید