اسب کاسپین؛ اسبی کوچک با پیشینه‌ای به وسعت تاریخ

طلوع اسدی/ اسب کاسپین از جمله جانورانی است که از دوران باستان شواهدی مبتنی بر بودنش موجود است. شواهد وجود این اسب به دوران هزارۀ اول قبل از میلاد مسیح بر می‌گردد. گرچه در ابتدا گفته می‌شد که این اسب در هزارۀ دوم قبل از میلاد مسیح توسط مهاجران هندی و اروپایی به ایران آورده شده، ولی در آثار باستانی کشف شده در کاوش‌های باستان‌شناسی در ایران استخوان‌های جانوری با ویژگی‌های اسب ولی با قامتی کوچک کشف شد که متعلق به اسب کاسپین است.

«من نمی‌دانم، که  چرا می‌گویند  اسب حیوان نجیبی است…» این نجابت را اگر کسی درک نکرده باشد…

امروز بی‌تردید، بی‌درنگ می‌گویم پدرم به معنای این مفهوم دست یافته بود، رازِ هستی این داستان، با جان و مال و زندگی‌اش یکی شده و در هم تنیده بود، به سختی می‌توانستیم مرزی برای عشق او با کارش و خانواده مشخص کنیم. سالیان سال برای حفظ گونۀ خاصی از این حیوان نجیب،  اسب کاسپین، تا آخرین نفس تلاش کرد.

آری

«چشم‌ها را باید شست جور دیگر باید دید»

تغییر نگاه به سختی‌ها را از پدرم، شیرزاد اسدی، آموختم.

آغازگر راه، او بود. راهی پر فراز و نشیب، به سان خاطرات کودکی‌اش… خاطراتی که هر پدر از آن چراغی می‌سازد تا  روشنای راه فرزندش باشد، آن‌چه امروز چون شماطۀ ساعت در جانم می‌پیچد، رفتن زود هنگام او است که مرا امید آمدنش به ادامه کار وا می دارد.

از آن روزها این‌گونه برایم گفته بود، در فاصلۀ دو بهار، زمهریر روزگار، دو خزان را بر چشمانش نشانده بود، خزانی پر باران، که همواره بر دلش سایه افکنده بود؛ رفتن  پدر و  برادر بزرگش.

«زندگی رسم خوشایندی است

زندگی بال و پری دارد به وسعت مرگ

پرشی دارد اندازه عشق»

جد پدری‌ام، مرد متِمَوّلی بود. او در منطقۀ ییلاقی «یکشنبه بازار» دکانی داشت و یک باب مغازۀ پارچه‌فروشی در تقاطع اصلی رضوان‌ده (رضوانشهر امروزی) آن عشق که او از جدم به ارث برده بود، عشق و علاقه به اسب‌ها بر می‌گردد به معاوضۀ شاید جنون‌آمیز جدم از نگاه دیگران، او مغازۀ پارچه‌فروشی در چشم شهر آن روز را با یک رأس اسب «طاق زده بود». بارها و بارها این داستان را برایم  بازگو کرده بود و دیگر تردیدی برایم از میزان عشقی که در بن جانش بود باقی نمی‌ماند.

مادربزرگم برایم گفته بود اگر مردم برای ییلاق و قشلاق با یک اسب می‌رفتند ما باید با هفت اسب می‌رفتیم،  عشق او به اسب‌ها بی‌مانند بود. گاه موجب حسادتم به اسب‌ها می شد. کره‌های نوپا، آن‌گاه  که به دنیا می‌آمدند، ساعت ها به تماشای آن‌ها می نشست و مرا به پیش خود می‌خواند و می‌گفت.

«دخترم، طلوع جان، بیا ببین! چه چشم‌هایی دارند، وای رنگش را نگاه کن، گوش‌هایش را ببین چه زیباست! کاملاً شبیه مادرش است». این استعداد شناخت ژنتیک اسب‌ها را به طور ذاتی در خود داشت. اسب‌ها را از فاصلۀ دور می‌شناخت.

او در این راه تنها نبود مادرم نیز دوشادوش او همراه و همیارش بود. پدرم، سال ۱۳۶۵با مادرم پروین یگانه‌پور ازدواج کرد. او نیز به سان پدر، اسب‌ها را دوست می‌داشت. علاقۀ مادرم به خاطرات کودکی او باز می‌گردد، داستان‌های زیبای اکرم، مادربزرگ مادری،  داستان عروسی‌های روزگار خودش را آن‌چنان مو به مو برای مادر نقل کرده بود که بی‌صبرانه منتظر عروس شدن بود. تا سوار بر اسب رؤیاهای خود به خانۀ بخت برود. اسب‌های آن روز، حکم «کراس اورهای» زیبای امروز عروس و دامادها را داشت. «گِیشه» (به زبان گیلکی یعنی عروس) سوار بر اسب رؤیاهایش خانۀ پدری را با هزار آرزو ترک می‌کند. زیبایی این رؤیای کودکانه به نوعی بعدها او را به اسب‌ها وابسته کرد.

اما زمانی که مادرم نوعروس شد، سنت‌ها و رسوم دستخوش تغییر بزرگی شده بود. دیگر زنان کمتر مرکب سوار می‌شدند خواه چه بی‌جان مثل موتور و دوچرخه، خواه چه جاندار مثل  اسب. سوارکاری برای زن، به نوعی نکوهیده بود. اما شالیزارهای گیلان، آن امپراطوری رنج و کار گیلانی‌ها که مرد و زن نمی‌شناسد. به دور از چشم‌های بهانه‌جو، در فصل دروی خود فرصتی برای مادرم فراهم کرد تا از این یار و بارکش سختی‌های آن روزها، اسب سواری بگیرد. در آن زمان کشاورزی به مانند امروز مکانیزه نشده بود و اسب وسیلۀ انتقال شالی‌های درو شده از شالیزار به خانه و کندوج بود. تجربه‌ای شیرین که سال‌ها زندگی را فدای این راه کردند.

تجربۀ اولین سوارکاری مادر تبدیل شد به شرکت در مسابقات عشایری که در ییلاقات ما به صورت سالانه برگزار می‌شد و نهایت از او سوارکاری ماهر ساخت. در سال ۸۷ مسابقۀ عشایری کشوری بانوان در کردان کرج برگزار شد و مادر به همراه پدر در این مسابقات شرکت کرد و توانست مقام ششم را کسب کند.

پدر و مادرم دیگر به طور کامل در دنیای اسب‌ها غرق شده بودند، آن‎‌ها در این مسابقات با خانم لوئیز فیروز[۱]و دکتر یوسف‌نیا آشنا شدند و دریافتند که اسب‌های منطقۀ رضوانشهر که از نظر مردم کم‌اهمیت هستند، چه ارزش بالایی دارند. و این انگیزه و ایدۀ اولیۀ تشکیل مزرعۀ پرورش اسب را در آن‌ها ایجاد کرد. در ادامه راه برای اخذ مجوزها و تأییدات نگاه‌ها به این موضوع مهربانانه نبود و استقبال کمی بین مسئولان و مردم بود.

می‌گفتند: «خانم اسب برای چی می‌خواهی پرورش بدی؟ نسل آدم داره منقرض می‌شه»، «بچه شنیده بودیم ولی اسبچه نشیده بودم»، «گاوداری بزن، مزرعۀ پرورش اسبچۀ خزر هم شد کار؟!».

سال‌های اول به امید این‌که می‌شود فرهنگ‌سازی کرد، جشنواره‌های مختلف برگزار می‌کردیم تا به مردم بگوییم که این‌ها جزو ۲۰۰ حیوان خط قرمز دنیا بوده و بسیار باارزش هستند. قدمت پنج‌هزار ساله دارند در سرما و گرما مقاومت دارند. ارتباط خوبی با کودکان بر قرار می‌کنند. در معرض خطر انقراض هستند.

پدرم  اولین گله را با کمک خانم فیروز جمع کرد و توانست بهترین‌ها را پیدا کنند و در همین زمان اصلاح نژاد را نیز به کمک ایشان شروع کردند. پدرم با توجه به استعداد و علاقه؛ کارهای پرورش و نگهداری اسب‌ها را انجام می‌داد و مادرم از این اداره به آن اداره برای اخذ مجوزهای رسمی و تأسیس مزرعۀ پرورش اسب را پیگیری می‌کرد.

با تلاش‌های بسیار سال ۷۹ به صورت رسمی با مجوز جهاد کشاورزی شروع به کار کردند. برای ایجاد مزرعه و تأمین هزینه‌ها پدرم علاوه بر فروش مال و اموال خود و ماترک باقی مانده از پدرش بسنده نکرد و به بانک‌ها نیز مقروض شد. به امید پرورش، تکثیر، حمایت از گونۀ در حال انقراض، و حتی در صورت رسیدن به پایداری و احیای نسل صادرات و… البته مادرم می‌گفت که اوایل هرجا که می‌رفتیم با تمسخر به این ایده نگاه می‌کردند.  متأسفانه کارها خوب پیش نرفت. برای ۱۳ رأس مجوز صادرات گرفتیم، ولی بعد گفتند این‌ها ذخایر ژنتیک کشور هستند. ذخایری که اگر لوییز فیروز و خانوادۀ اسدی نبودند تا به حال نسل‌شان صد بار منقرض شده بود.

برای بار دوم مجوز هفت رأس را برای صادرات گرفتیم ولی این بار ایران مشکل قرنطینه داشت. بیماری کرونا. حالا دیگر هر سال باید قسط‌های سنگین بانک را پرداخت می‌کردیم. اوضاع مالی روز به‌روز بدتر می‌شد. پدرم دیگر به فروش اموال فکر نمی‌کرد بلکه چوب حراج به دارایی‌های خود زده بود تا اسب‌های کاسپین را حفظ کند. او صبح یک روز زمستانی زمانی که به دنبال گله اسب‌هایی خارج از مزرعۀ پرورش اسب، اسب‌هایی که در شالیزارهای مجاور آزاد بودند رفته بود، برای حفظ و ممانعت از ورود آن‌ها  به خیابان، به طور نامعلومی دیگر به خانه بر نگشت. من، طلوع، دختر پروین و شیرزاد؛ در این خانوادۀ عاشق اسب، در حال بالیدن، آموختن و عشق ورزیدن به اسب‌ها بودم.

از آن‌جا که دخترها علاقۀ خاصی به انجام کارهای مادران دارند، پس از چند بار که به تماشای سوارکاری مادر در مسابقات عشایری ییلاقات رفته بودم، کلاس دوم راهنمایی بودم که با لجبازی و گریه خواستم در مسابقه شرکت کنم. تا آن موقع هرگز سوار اسب نشده بودم. شرایط مسابقه پنج کیلومتر سربالایی در کوه‌ها بود. یک‌طرف دره بود و طرف دیگر کوه و اسب‌ها بسیار تند و چابک بودند. پدرم مخالف بود ولی من با لجبازی خواستم که شرکت کنم، پدرم اسبی تازه‌نفس برایم پیدا کرد.

خطاب به اورژانس مستقر در مسابقات گفت: «آمبولانس رو روشن کن و منتظر باش اینو برسونید درمانگاه، فقط نَمیره!» رو به به مادرم کرد و گفت: «اگه دیدی افتاد نگران نباش، من هستم، تو برو و مسابقه رو رها نکن.»

با ذوق و سر پرشور نوجوانی، سوار اسب شدم و پرواز کرد . پدرم خوشحال فریاد می‌کشید: «طلوع اول شد! جانمی جان برنده شد!» تجربۀ این لحظه مرا مشتاق کرد تا با پدر در این مسیر همراه شوم.

روزها در جنگل‌ها و کوه‌ها به‌دنبال اسب ها بودیم،کنار هم لذت‌بخش بود. کم‌کم همه‌چیز داشت رنگ دیگری می‌گرفت مردم به‌خاطر جوایز جشنواره بیشتر به اسب‌ها رسیدگی می‌کردند. دیگر یاد گرفته بودند که خصوصیات ظاهری اسب کاسپین چگونه است. اوضاع باید بهتر می‌شد ولی هزینه‌های نگه داشتن اسب‌ها زیاد بود. وام هایی که گرفته بودیم سررسید شده بودند، اوضاع مالی خوب نبود و این هر روز انرژی ما را می‌گرفت. کم‌کم بردارم و من از مزرعه فاصله گرفتیم، چون نگران آیندۀ خود شده بودیم.

ولی پدر همچنان امیدوار ادامه می‌داد . با افزایش فشارهای مالی گاهی حرف‌مان می‌شد: «چرا تمام زندگی خودت و ما را برای ایناها می‌گذاری؟ هیچ‌کس متوجه نیست که تو چه‌کار می‌کنی». اکنون او رفته و من به امید و دلبستگی او، به عشق او، زحمت‌های پدر و مادر و رنج خانوادگی تلاش در ادامۀ راه پدر را دارم.

دو سال و چهار ماه است که در تلاشم این گونۀ جانوری و حاصل زحمات چندسالۀ پدر و مادرم را حفظ کنم و در این راه افراد زیادی به من کمک کردند، از جمله انجمن جهانی اسب کاسپین. روزهای سختی را با خانواده می‌گذرانیم. مادر بیمار است و ما درگیر آن‌که بیماری را شکست دهیم. تمام رؤیاهایم در سر باقی مانده و بین دوراهی ادامه دادن و رها کردن مانده‌ام.

شهرداری رضوانشهر در تلاش است که به ماندن‌مان کمک کند. امیدوارم نتیجۀ این مذاکرات خوب باشد و مرکز پرورش اسب و باشگاه سوارکاری برجیس تبدیل به یک بومگردی با موضوع جنگل‌نوردی و سوارکاری با اسب کاسپین شود و عموم مردم بتوانند با توانایی‌های این موجود زیبا آشنا شوند.

تاریخچۀ اسب کاسپین

اسب کاسپین از جمله جانورانی است که از دوران باستان شواهدی مبتنی بر بودنش موجود است. شواهد وجود این اسب به دوران هزارۀ اول قبل از میلاد مسیح بر می‌گردد. گرچه در ابتدا گفته می‌شد که این اسب در هزارۀ دوم قبل از میلاد مسیح توسط مهاجران هندی و اروپایی به ایران آورده شده، ولی در آثار باستانی کشف شده در کاوش‌های باستان‌شناسی در ایران استخوان‌های جانوری با ویژگی‌های اسب ولی با قامتی کوچک کشف شد که متعلق به اسب کاسپین است.

حتی در یافته‌های محققی به نام رابرت کورنوک که درمورد حقانیت تورات و انجیل در آثار باستانی جست‌وجو می‌کند، به شواهدی برخورده که حاکی از وجود اسب کاسپین در کشتی حضرت نوح بوده است. او بازدیدهای متعددی از ایران داشته و نواحی کوهستانی شمال ایران را محل توقف کشتی نوح می‌داند و این در حالی است که نخستین بقایای اسب کاسپین نیز در همین منطقه کشف شد. ناحیه‌ای که به اعتقاد بسیاری از متخصصان خاستگاه تمدن بشری است.

حتی بر روی مُهر سه زبانۀ داریوش (۵۲۲ تا ۵۸۶ قبل از میلاد) اسب‌هایی کوچک با همان صفات ترسیم شده است که ارابۀ شاه را در حال شکار شیر حمل می‌کنند. داریوش برای رفتن به شکار شیر که نشانه‌ای از شجاعت و لیاقت برای مدیریت سرزمین بزرگ ایران بود، به اسب‌هایی چابک با قدرت مانور و توانایی بدنی زیاد احتیاج داشت. شاپور در سال ۲۶۰ بعد از میلاد نیز برای اسب‌های کوچک احترام زیادی قائل بود؛ در نقش رستم او را سوار بر اسبی کوچک در جشن پیروزی بر امپراطور روم حک کرده‌اند، در حالی‌که نزدیک است پاهای او به زمین برسد.

نقش برجستۀ دیگری تاجگذاری انوشیروان اول، نخستین پادشاه ساسانی را نشان می‌دهد در حالی که اسب‌هایی که قدشان کوتاه‌تر از کمر انسان است دیده می‌شوند.

در گنجینۀ آمودریا موجود در موزۀ بریتانیا مجسمه‌ای طلایی از اسب‌های کوچک در حال کشیدن یک ارابه دیده می‌شود. پلاکی سفالینه (مربوط به هزارۀ دوم قبل از میلاد بین‌النهرین) اسبی کوچک را در حال سواری دادن با حلقه‌ای در منخرین نشان می‌دهد(موزه بریتانیا)؛ این اسب، اندام باریک و دم پرپشت کاسپین را دارا است. در تمام آثار فوق‌الذکر، شکل کاملاً برجستۀ پیشانی، گوش‌های کوتاه و دست و پای باریک به وضوح دیده می‌شود.

منبع:  www.caspianhorse.org

پانویس

 

[۱] لوئیز فیروز، به انگلیس،Louise Firouz  با نام اصلی لوئیز لیلین، به انگلیسی: Louise Laylin زاده ۲۴ دسامبر ۱۹۳۳ در واشینگتن، دی. سی‌. – درگذشته ۲۵ مه ۲۰۰۸ در گنبد کاووس) بانوی آمریکایی‌الاصل که به مدت بیش از ۴ دهه به همراه همسرش نرسی فیروز به پرورش اسب در ایران پرداخت. از وی به عنوان کاشف اسبچۀ خزر نام برده می‌شود. او ملقب به بانوی اسب ایران بود.

فصلنامۀ صنوبر، سال هفتم، شماره ۲۰ و ۲۱، ص ۹۷ تا ۱۰۰.

پیام بگذارید