خیانتی که دوست میدارمش
ساره قمی/ خوزستان را باید گشت، گردید و بو کشید! تصاویرش را مرور میکنم میان آن صندوقهای قدیمی و خاکگرفته و خاکستری ذهن و تکههایش را پیدا میکنم. نمیدانم چندمین سال این زندگی بود که عاشق درخت شدم، آن هم عشق به یک پهنبرگ پرسایه به نام چنار!
چهارساله که باشی دقیقاً میدانی کدام رنگ را بیشتر از همه دوست داری و آن رنگ توی نقاشیهایت با چنان قدرتی میتازد که هرکس بخواهد نگاهی گذرا به آن بیندازد در لحظه روانشناس میشود! سبز تکسوار بود و زرد بر سرش میتابید.
همان بازی نور زرد و سایههای سبز، همانی که از پنجرۀ عقبی ماشین، درازکش رو به آسمان میدیدم. و بهترین قسمت مسیر، برای کودکی که نه سواد دارد و نه میداند جهت چیست! درست بعد از عبور از یک بزرگراه طولانی بود و گذشتن از فروشگاه چادر سفید (کوروش پارکوی) به سمت کوه )شمال)، همانی که آخرش تمام چیزهای خوشمزۀ جهان را میفروشند (تجریش!)
بخشی از مسیر بیشتر روزها همین بود؛ از خانۀ ما تا خانۀ مادربزرگ، از خانۀ مادربزرگ تا خانۀ ما. وقتی شهر خلوت باشد به هوای ترسیدگان از موشکباران، و بنزین کم باشد و بگذاریاش در باک بماند برای روز مبادا، هوا تمیز است و تعداد ماشینها انگشتشمار. پس من کار خطرناکی نمیکردم و این تصاویر سربههوا را تا همین امروز به شفافترین حالت ممکن به یاد میآورم!
اما عشق اگر وصال داشته باشد که عشق نمیماند! نبودنش است که دست از سرت برنمیدارد. چند ماه بعد باید به خاطر شغل بابا کولهبار جمع میکردیم به اهواز، به شهری که فقط یک سال بود سایۀ سنگین جنگ از سرش سبک شده بود. وقتی بچهای اما جنگ نمیفهمی، جغرافیا نمیدانی؛ آبوهوا، رطوبت و جهت جنوب را بلد نیستی. هواپیما که نشست و درها که باز شد دست بابا را سفت چسبیدم و هوای خیس و گرم پیچید میان نفسهایم! نور چشمم را میزد و تا چشم کار میکرد همهچیز رنگ خاک بود و من تمام مسیر رسیدن تا خانه را به هوای دیدن درختهایی شبیه آنچه میشناختم پاییدم. زنهای عرب با برقع و چادرهای سیاه و سیلندرهای نارنجی گاز که روی سرشان نگه داشته بودند گاهی حواسم را پرت میکردند و من وسط آن راه طولانی تنها توانستم چند بوتۀ بلند خرزهره پیدا کنم با گلهای صورتی و حالم خراب شد، چون مرا یاد بهشت زهرا میانداخت و بوتهای که از بالای سر پدربزرگم درآمده بود! همیشه گل داشت اما برگهایش کلفت و خاکگرفته بود، جوری که اگر برگ را جلوی خورشید هم میگرفتی از آن نور رد نمیشد. و حالا نور علی نور زمانی بود که فهمیدم ما قرار نیست میان شهر زندگی کنیم و خبری از خانهای کنار آن رود خروشان و عریضی که حرفش را میزدند نیست! بابا برای تعمیر نیروگاهی جنگزده مأموریت داشت و از آنجا که کارش به این آسانیها نبود همراهش شده بودیم. ۱۳ کیلومتر دورتر از شهر، شاید دو سال شاید هم بیشتر! پس باید درختی سایهدار پیدا میکردم وسط آن خرماپزان!
همهچیز برایم تازه بود اما غم داشت. آدمها بیحوصله بودند و از کف اغلب ماشینها میشد سطح خیابان را دید؛ میگفتند شرجی آهن را میپوساند. اما برای گل و درخت خوب است، جان به تنشان میآورد و سرسبزترشان میکند و من هیچ چناری نمیدیدم.
مادر و پدر سخت مشغول جا انداختن زندگی بودند و من دربهدر دنبال درخت و پرسوجو که اینجا چرا درخت ندارد؟ چرا تمام زمینهای این اطراف پر است از ستونهای چوبی فرورفته در خاک؟ ستونهایی که فلسهای قهوهای دارند درست شبیه ماهیهایی بیدم که با سر در خاک شیرجه زدهاند. قرار است چیزی بسازند؟ سقفش کجاست؟
بعد بابا عصرها مرا قلمدوش میگرفت و همانطور که رو به نارنجی خورشید راه میرفت تعریف میکرد که اینها روزی درخت بودهاند و حالا دیگر نیستند، یادگاریاند!
میگفتم: سبزیاش کجاست؟ درخت باید سبز باشه!
میگفت: سرِ سبزش کنده شده…
میگفتم: یعنی چند وقت دیگه دوباره سبز میشه؟ نه؟
میگفت: نه، باید دوباره بکاریم!
میگفتم: چرا سرش کنده شده؟
میگفت: چون جنگ شده.
میگفتم: حالا که دیگه جنگ نیست!
میگفت: آره، نیست!
و برایش سخت بود با دخترک پنجسالهاش از شمارش نخل، به نفر بگوید. از شباهت نخلها و آدمها، از اینکه مردم خوزستان این ستونهای بیچتر را کشته میدانند و غمبارند از این لشکر بیسر! و او خوب میدانست هر نخل بعد ۱۶ سالگی بار میدهد و حاصلش خرماست.
چند روز بعد اما مرا برد و آن عریضترین خروشان را نشانم داد. وقتی بچهها را دیدم که از بالای پل توی آب شیرجه میزنند خنک شدم! تهران که کارون نداشت! همانجا خائن شدم و عاشق رود. پوستهای آفتابسوخته و هیجان پریدن از بلندی؛ یک دست به دماغ و یک دست پاها را گرفته توی سینه گرد میشدند و آنقدر میپریدند تا شب برسد.
بچهها با خیال همیشه راه را پیدا میکنند! حالا عاشق آب شده بودم و طغیان رود. بارانهای سیلآسای آن شهر را میستودم و بعد از باران وسط چالههای پرآب راه میرفتم و خیال قدرتی خارقالعاده داشتن دیوانهام میکرد. شعبدهباز شده بودم و صحبت با انعکاس خودم وقتی آسمان هم با تمام آبی بودنش دوبرابر شده بود.
و امروز ۳۰ سالی است که برنگشتهام به دیدنش. خبرهای خاکستریاش اما چند سالی است که هجوم میآورد به خرابی زیباترینهایی که خودم ساختمش به درد عشقها و خیانتی که دوست دارمش.
فصلنامه صنوبر، سال سوم، شمارۀ هفتم، ص ۷۸ تا ۷۹.