کبوترها، کلاغها، گنجشک ها…
ساره قمی/ برای من که در تهران بزرگ شدهام تصویر پرنده به سه شکل اصلی منتهی میشود: کبوتر، کلاغ و گنجشک . هر بار که میگویند کسی پر کشید، او در خیال من صاحب آن دو بال میشود و فقط کافی است همان لحظه به دور و برم نگاه کنم تا ببینمش! همان گنجشک که کمی آن طرفتر مشغول پلکیدن میان بوتههای شمشاد است، یا همان کبوتر که روی لبهی ایوان رژه میرود.
از وقتی یادم است میگفتند جایزهی مرگ به پرواز درآمدن است، به هر نقطهای که دلت میخواهد، به هر جایی که در زندگانی سر از آن در نیاوردی و نشد که برسی. انگار اینگونه میخواهند تلخیِ نیست شدن را تلطیف کنند و گاهی فکر میکنم حسابی موفق بودهاند. چون خیلی زود یاد گرفتم که عزیزان از دست رفتهام را همیشه با دو بال بزرگ و قوی تصور کنم. خیال اینکه هر جا بخواهم میشود پیدایشان کرد همیشه آرامم میکند، شبیه مکیدن انگشت شست در کودکی.
هر بار که میگویند کسی پر کشید، او در خیال من صاحب آن دو بال میشود و فقط کافی است همان لحظه به دور و برم نگاه کنم تا ببینمش! همان گنجشک که کمی آن طرفتر مشغول پلکیدن میان بوتههای شمشاد است، یا همان کبوتر که روی لبهی ایوان رژه میرود. گاهی چند نفری در نزدیکیام فرود میآیند، مثلاً مادربزرگ و پدربزرگ پدریام همیشه با هم پیدایشان میشود و اغلب دو کبوتر خاکستریاند که سر به سر هم میسایند و پیگیر یکدیگرند، از بس که عاشق هم بودند و بیفاصله از این دنیا رفتند. سامان اما شبیه همان گنجشکی است که در گروه از همه بیشتر میداند و مدام مشغول یاد دادن به دیگران است. اغلب اگر خیلی نزدیک نروم، میتوانم یک دل سیر نگاهشان کنم و یادشان را تازه نگه دارم.
اما برای من که در تهران بزرگ شدهام تصویر پرنده به سه شکل اصلی منتهی میشود: کبوتر، کلاغ و گنجشک . پرستو را هم به ندرت دیدهام و حتی طوطی و مینا! در جهانِ درگذشتگان، آن که دوستش نداشتم همیشه کلاغ بود و خودش را با جوریدن کلّهی ماهی میان زبالهها مشغول میکرد. بیشتر راه میرفت و کمتر پَر میزد، انگار کلاغها گروهی از اموات بودند که لیاقت پرواز را نداشتد و نمیخواستند از این زمین دل بکنند. امّا باز هم پَر داشتند و همیشه امیدی بود تا بروند و آرامش را از نوعی دیگر تجربه کنند. گاهی خیال میکردم هنوز کلّی کار باقیمانده دارند و آمدهاند تا تمامشان کنند، کمی پیش چشم اولاد جولان بدهند تا تکلیف ارث و میراث را روشن کنند یا بگویند فلان سندِ فلان ملک را کنار حیاطخلوت زیر جعبهی ابزار پنهان کردهام، تا مالیات را بالا نبردهاند از همین زیر پیدایش کنید و زیر بار خرج نروید که زندگی همین یک قران و دو زار است.
هفت نوع پرندهی شهر من شبیه مردمانش هستند. گاهی عاقل، گاهی عاشق و گاهی غافل، اما پرواز را خوب بلدند. اینطور خیال کردن امن است، چون در آن هیچ نیستَنی در کار نیست. ما و پروازبلدها داریم با صلح و صفا در کنار یکدیگر زندگی میکنیم و روزی هم ما به آنها اضافه خواهیم شد. فقط یک چیز را این میان نمیتوانم با خودم حل کنم، آن هم دیدن پرندهای بیجان است! تمام معادلاتم را به هم میریزد و سخت ناتوانم میکند. با تعریف من پرندهی بیجان، عزیزی است که باز هم از اینجا رفته است و حالا دیگر چطور باید خیالش کرد؟ مگر عاقبتی ارزندهتر از پرواز هم هست؟
پدر از لکلکهای شاه عبدالعظیم میگوید، یاسمن از مرغ عشقها در قفس، شاهین نام پسرش را شهباز میگذارد، کوروش با پرستو ازدواج کرده است. هما بهترین نقاش دنیاست، مینا پزشک حاذقی است، توکا همیشه حواسش به همه چیز هست و درنا همین دیروز بعد از ۱۰ سال دوری به ایران بازگشت. به همین سادگی میشود پی بُرد که این موجودات حسرتبرانگیز چطور در تار و پودمان نفوذ کردهاند که نامشان را مدام میبریم و حواسمان نیست که تلاقیِ جهان آنهایی که همیشه در اوج سیر میکنند با جهان چسبناک ما، چقدر بار از دوشمان برداشته است، از تحمل دردِ از دست دادن تا آرزوی رسیدن به هر کجا که دلت خواست.
ساره قمی، فصلنامۀ صنوبر، شمارۀ یازده، ص ۱۲۳ و ۱۲۴.