به دنبال عطر گمشدۀ ارژن و بخت خوابیدۀ بختگان…
گفتوگو با مهندس هوشنگ ضیایی
مانیا شفاهی/ طبیعت کمنظیر استان فارس، از نخستین سالهای بنیانگذاری نهاد دولتی مدیریت محیطزیست کشور به دلیل تنوّع و غنای کمنظیر زیستگاه و زیستمندان مورد توجه خاص مدیران این سازمان بوده است. تالابهای متعدّد، پوشش گیاهی متنوّع و جمعیت چشمگیر پستانداران ارزشمند در طبیعت این استان، حتّی روزگاری امیدها را برای احیای برخی از گونههای جانوری از دسترفته نظیر شیر ایرانی زنده کرده بود. ولی به مرور زمان، مدیریت و هدفگذاریهای اشتباه و کوتهنگرانه نه تنها چشمانداز مورد انتظار را فراهم نکرد، که بخش قابلتوجهی از این ثروتهای طبیعی را به ورطۀ نابودی کشاند. در گفتوگو با فصلنامۀ صنوبر، مهندس هوشنگ ضیایی، از پیشکسوتان نامآشنای عرصۀ مدیریت و حفاظت این مناطق، از این مسیر زوال گفتهاند. این خاطرات را میخوانیم و میکاویم تا شاید به کلیدهایی برای حفظ آنچه که هنوز از دست ندادهایم برسیم. یا شاید در این روایتها و صداهای خاطرهگو، هنوز به دنبال عطر گمشدۀ ارژن و تصویر به رؤیا پیوستۀ پریشان و بختگان میگردیم…
*شما در دو برهۀ زمانی در استان فارس بودهاید. کمی از آن دوره بگویید که مهمترین مسائل زیستی استان فارس در این زمان چه مواردی بودهاند؟
خردادماه سال ۵۴ بود که من برای اوّلین بار به استان فارس رفتم. آن زمان تصمیم بر این بود که سازمان محیطزیست به چهار منطقه تقسیم شود: شمال و جنوب و شرق و غرب. البته اگر بخواهم دقیق بگویم من به مدّت یک سال، از نیمههای سال ۵۵، به آنجا رفتم تا نیمههای سال ۵۶ که برگشتم. داستان رفتنم هم اینطور بود که من اوّلین تحصیلکردهای بودم که وارد سازمان شدم. قبل از من سرهنگهای بازنشسته بودند. در سازمان محیطزیست کارهای زیادی میکردم و مورد توجّه آقای فیروز بودم. آقای فیروز مرتّب به مناطق سرکشی میکرد یا تلفنی پیشرفت برنامهها را پیگیری میکرد. حتّی اگر مشکلی بود، خودش میآمد مسائل را با استانداری و جاهای دیگر حل میکرد. بعضی وقتها هم برای بازدید میآمد. یادم است هر وقت آقای فیروز به فارس میآمد، اوّل میخواست برود به پریشان. ایشان عکاس هم بود و خیلی دوست داشت که مثلاً از اردک مرمری یا از سایر پرندهها عکس بگیرد و در سرشماری اینها مشارکت کند.
آقای فیروز بیشتر کارهای آزمایشی را میدادند من انجام بدهم. این است که به عنوان مدیرکلّ منطقۀ جنوب رفتم و استانهایی مثل خوزستان و کرمان و هرمزگان هم زیر نظرم بود. ولی بعد عملاً دیدیم که این کار انجامشدنی نیست؛ یعنی کسی که در بندرعباس است، اسنادش را بیاورد فارس تا من تأیید کنم و برود. در جلسهای که با آقای فیروز داشتم گفتم این کار عملی نیست. این بود که من مدیر کلّ محیطزیست استان فارس شدم. استان فارس هم ویژگیهای خاصی دارد که فکر میکنم مهمترین استان ایران از نظر تنوّع زیستی باشد. چون اینجا ما تالابهای خیلی زیادی مثل تالاب ارژن، پریشان، کمجان، تالابهای فصلی، برمشور، برم فیروز (برم همان تالاب است)… را داریم. دریاچههای مهارلو و بختگان که جزء دریاچههای شور هستند و بقیۀ دریاچههای شیرین را داریم. ولی طرحی که داشتیم و من بیشتر به خاطر همین به آنجا فرستاده شدم مربوط به دشت ارژن بود…
*این طرح مربوط به سال ۵۴ میشود؟
شروعش از سال ۵۱ بود. طرح بینالمللی پارک ارژن یا پارک بینالمللی ارژن که پرنس فیلیپ و عبدالرضا پهلوی و آقای فیروز و… برای افتتاحش آمدند و خیلی هم مورد استقبال قرار گرفت…
*چه خصوصیتی از دشت ارژن این توجه ویژه را به آن جلب کرده بود؟
محدودۀ انتخابشده منطقۀ خیلی وسیعی بود که بین دریاچۀ ارژن و دریاچۀ پریشان قرار داشت و تمام قسمتی را که «میانکتل» نام داشت در بر میگرفت. این منطقه از نظر زیستگاهی بسیار اهمیت داشت چون زیستگاه شیر ایرانی بود. برنامههای زیادی برای این منطقه داشتیم. یکی از آنها بازگرداندن شیر ایرانی بود و قراری هم با هندوستان گذاشته شده بود که در ازای چهار قلّاده یوزی که ما به آنها میدادیم ۱۶ قلّاده شیر به ما بدهند، چون یوزپلنگ در آن زمان زیاد بود. خلاصه اینکه اول میخواستیم زیستگاه شیر ایرانی را احیاء کنیم. بودجۀ خیلی خوبی در رابطه با این کار به خرید اراضی منطقه اختصاص داده شد. شروع به خریدن اراضی خیلی مستعدّی کردیم که اغلب زیر کشت دیم بودند. خودم هم در این رابطه نمایندۀ تامالاختیار بودم، بهطوریکه وقتی انقلاب شد ۵۰ میلیون تومان برای خرید اراضی در حساب بانکی من بود.
*چه مقدار از اراضی قرار بود خریداری بشود؟
خاطرم نیست ولی چند روستا در محدودۀ این پروژه قرار داشت. البته قرار بر این بود که مکانهای مناسب ولی در حال تخریب خریداری شود. چون خود اهالی بومی و عشایر منطقه را نیز جزئی از طبیعت آن میدانستیم. شروع به خرید اراضی کردیم و افرادی مثل آقای مهندس درّهشوری، آقای ادهمی و آقای دهبزرگی را استخدام کردیم که پیش از ورود من هم از کارمندان آن اداره بودند و مثلاً آقای درّهشوری حیاتوحش منطقه را مطالعه میکرد…
*چه سالی شروع به خرید اراضی کردید؟
از همان سال ۵۴ با هدف احیاء زیستگاه شروع شده بود و مثلاً آقای مهندس دهبزرگی که مسئولیت زیستگاهها را بر عهده داشت و بعد از من هم مدیرکلّ محیطزیست استان فارس شد، در زمینۀ شناخت اراضی خیلی وارد بود، ما از منابع طبیعی او را به سازمان محیطزیست منتقل کرده بودیم.
*اراضی خریداریشده ساکنانی هم داشت؟
ما بیشتر اراضی زیر کشت دیم را خریداری میکردیم و البته به بعضی از اراضی کشاورزی روستاییها هم کاری نداشتیم. هیچوقت کسی را کوچ ندادیم. ولی اراضیای که اشغال شده، در شیبهای خیلی بالا قرار داشتند و رو به فرسایش بودند و بعضیها را که خیلی مسن بودند میخریدیم.
*یعنی اصلاً مسئلۀ کوچاندن آدمها در بین نبود؟
نه، شایعاتی درست شد که میخواهند شیر به اینجا بیاورند و ما را بیرون کنند. ولی اصلاً بحث کوچاندن مردم در بین نبود. چون خود مردم هم جزئی از این طبیعت هستند. آقای فیروز هم میگفت مثلاً یک دختر عشایر با آن لباسهای قشنگ خودش یکی از جاذبههای این زیستگاه است.
*یعنی هیچ درگیری و چالشی در روند خرید این اراضی پیش نیامد؟
غالباً نه چون ما اراضی را با قیمت خوب میخریدیم و در مورد اراضیای هم که طرف معاملهها خان بودند و ممکن بود از طرف آنها مشکلاتی پیش آید، دادستان از طرف دولت امضاء میکرد. بهطورکلّی تا زمانی که ما بودیم هیچکس را از جای خودش کوچ ندادیم. مثلاً بخشی از اراضی مثل فامور و غیره را که چسبیده به دریاچۀ پریشان بودند خریدیم تا بتوانیم حریم دریاچه را از خانهسازی و استفادۀ افراد حفظ کنیم.
*خرید اراضی منطقۀ ارژن چه مدّت به طول انجامید؟
تا سال ۵۹ که انقلاب شد و من از آنجا آمدم ادامه داشت… که بعد از انقلاب دیدیم کمکم جهاد سازندگی به وجود آمد و همان اراضی را که ما گرفته بودیم تماماً به زارعان برگرداند، به رغم اینکه همه خریداری شده و بابت آنها پول پرداخته شده بود! هنوز هم که هنوز است به بچهها [در ادارۀ محیطزیست] میگوییم اسناد این زمینها را پیدا کنید، چون در ادارۀ ثبت اسناد کازرون موجود هستند.
*داشتید به خصوصیات دشت ارژن اشاره میکردید…
دشت ارژن با ارتفاع خیلی بالا جزو مناطق سردسیر به شمار میآید و از پاییندست به میانکتل و میانبند میرسد و سپس به یک قسمت گرم با درختهای گرمسیری منتهی میشود. یعنی تنوّع پوشش گیاهی سه اقلیم متفاوت را میتوان در این منطقه احساس کرد. یک راه بسیار قدیمی هم در آن قرار داشت که از بوشهر به شیراز میآمد و وقتی من دانشجو بودم، برای آمدن از اهواز به شیراز از همین مسیرِ کتلدختر و کتلپیرزن با اتوبوس میآمدم و مسیر زیبایش را تماشا میکردم. اگر آن منطقه احیاء میشد، میخواستیم از این جادّهها هم استفاده کنیم و مردم بیایند این مسیرها را ببینند چون جزو جاذبهها بود.
تنوّع زیستی این منطقه هم کاملاً مناسب زیستگاه شیر ایرانی بود؛ از طعمههای شیر، گراز و قوچ و میش و آهو بود که در آن منطقه کمکم زیاد شده بودند. طرحهای جانبی مثل احیاء درنای سیبری هم داشتیم. آقای آرچیبالد رئیس ICF۱، یعنی رئیس بنیاد جهانی درنا، بود که به حفظ این پرنده اعتبار اختصاص میداد. ایشان هم آمد تا دربارۀ چگونگی احیاء درناهای سیبری در این منطقه مطالعه کنیم. چون آن زمان ارژن و پریشان و اراضی اطرافشان و بعد هم تالابهای فصلی پایین منطقه، زیستگاه مهم درناهای معمولی بودند. تصمیم داشتیم درنای سیبری را احیاء کنیم، ولی تغذیۀ آنها فرق داشت؛ درنای معمولی بیشتر از موجودات دریایی تغذیه میکرد درحالیکه درنای سیبری بیشتر از پیازچههای گیاهان آبزی استفاده میکرد. بنیاد درنای سیبری در امریکا مؤسسۀ بزرگی بود که تخم درنای سیبری را هم داشت و پرورش میداد. این بود که آقای آرچیبالد با آقای کهرم گاهی به آنجا میآمدند، مطالعاتی انجام شد و وقتی زیستگاه را مناسب دیدیم قرار شد تخم درنای سیبری را بگذاریم زیر درنای معمولی، یعنی تخمها را عوض کنیم تا وقتی اینها مهاجرت میکنند به دشت ارژن هم بیایند.
ما باید این درناهای معمولی را میگرفتیم و علامت میزدیم تا وقتی به سیبری میرفتند، بدانیم کدام درنا از دشتارژن آمده تا بعد بتوانیم تخمهایشان را عوض کنیم. این بود که برای گرفتنشان در محلهایی غذا میریختیم و اینها عادت کرده بودند و میآمدند. در آخر این غذاها را با داروی بیهوشی مخلوط کردیم و من یادم است وقتی درناها آمدند و خوردند چقدر سختی کشیدیم! چون یکسری غذا را کامل خورده بودند و بیهوش شده بودند، امّا یکسری نیمههوش شده و میآمدند توی جادّه مینشستند و پرندههای شکاری و شغالها برای شکار اینها پیدا شدند؛ وضعیتی که ما اصلاً پیشبینی نکرده بودیم! خلاصه به هر زحمتی بود یک تعدادی را گرفتیم و علامت زدیم، بهطوریکه هم حلقه روی پا و هم روی بازویشان بود.
*چه تعدادی را علامتگذاری کرده بودید؟
تعدادشان دقیقاً خاطرم نیست، ولی طوری علامت گذاشته بودیم که میتوانستیم از فاصلۀ دور ببینیمشان. امّا این پروژه هم با تغییر حاکمیت نیمهکاره ماند و دنبال نشد. بار دوّمی که درناها را میگرفتیم، آقای فیروز دیگر از سازمان رفته بود. یک بار آمد و به پریشان رفتیم. آنجا چادر میزدند و شب را با محیطبانها میگذراند، از اوضاعشان میپرسید… ما هم میرفتیم بیرون که اینها راحت بتوانند صحبت کنند. یادم هست حتّی آقای فیروز یکی از این محیطبانها را که مریض بود برای مداوا به خارج از کشور فرستاد.
یک شب در پریشان خوابیدیم. یک کومه درست کرده بودیم وسط نیها که آقای فیروز بتواند برود آنجا پناه بگیرد و عکاسی کند. پریشان هم آن زمان غلغله بود از پرندهها. خیلی از پرندهها آنجا جوجهآوری داشتند و چند نوع ماهیِ بومی هم داشت. نی هم زیاد بود و بعضی از مردم اجازه میگرفتند، بخشی از این نیها را میبریدند و آن اطراف کارگاههای حصیربافی دستی داشتند. آقای فیروز در کومه نشست و ما از دور شاهد کارهایش بودیم که کلاه لبهدار به سر داشت و از صبح زود رفت آنجا نشست. ساعت شد ۱۱، ۱۲… همکاران ناهار تهیه کرده و خودشان هم گرسنه بودند، ولی آقای فیروز نمیآمد. یکی گفت: «آقای ضیایی چرا نمیآیید؟!» گفتم: «بگذارید راحت باشند، عکسشان را بگیرند. آقای فیروز رئیس ما هستند و از صبح زود رفتهاند آنجا، ایشان گرسنهتر از ما هستند.» خلاصه حوالی ساعت سه بعدازظهر بود که یکدفعه همۀ پرندهها با هم پرواز کردند. آقای فیروز آمد و گفت: «هوشنگ این پرندهها چرا پرواز کردند؟!» گفتم: «نمیدانم!» گفت: «نه پرندۀ شکاری آنجا بود نه صدای تیر و تفنگ، اتفاقی نیفتاد!» خلاصه تا شیراز مدام از من سؤال میکرد و من هم نمیتوانستم جواب بدهم. بعد از انقلاب بود که یک بار بچهها به من گفتند: «میدانی آن روز چه شد که پرندهها یکدفعه پرواز کردند؟» گفتند، ما دیدیم گرسنگی به ما فشار میآورد، آهسته رفتیم و تا روی آقای فیروز به یک طرف دیگر بود و عکس میگرفت، کُتمان را پرتاب کردیم به بالا و این پرندهها پرواز کردند و آقای فیروز آمد!
یعنی اینطور رؤسایی داشتیم که هم علاقهمند بود و هم افراد علاقهمند را به کار میگرفت. و هم اینکه با جدّیت و سلامت کار میکرد. مثلاً به چندین کارخانه که آلایندگی داشتند هشدار میدادیم و بعد از یک ماه اگر به آلایندگی ادامه میدادند آنها را با قاطعیت تعطیل میکردیم. حتّی یکی از آلایندهترین کارخانههایی را که بعد از پیگیریهای بسیار و با مدیریت خود آقای فیروز تعطیل کردیم، کارخانۀ سیمان شیراز بود که بعدها فهمیدیم متعلّق به دایی آقای فیروز بوده و ایشان به خاطر روابط فامیلی در این مورد هم گذشت نکرده بود و با جدّیت برخورد کرده بود.
*به سال ۵۱ برگردیم که فرمودید طی مراسمی دشتارژن به پارک بینالمللی تبدیل شد. چه سالی به ذخیرهگاه زیستکره تبدیل شد؟
فکر میکنم همان موقع و همان سالها بود. حدود سالهای ۵۴-۵۵ ولی تاریخ دقیقش را نمیدانم. اما اگر حالا به آنجا بروید مساحتش خیلی کمتر شده و بهنوعی مدیریت آن از دست در رفته است. چند وقت پیش که رفتم ببینم که اگر بخواهیم احیاء کنیم آیا میشود کاری کرد یا نه، دیدم چقدر تلمبه زدهاند، دریاچه خشک کردهاند، باغ درست کردهاند و حتّی اراضی جدیدی را هم به مساحت چندین برابر تمام اراضیای که خریداری کرده بودیم اشغال کرده بودند.
*یعنی شما فکر میکنید حتّی اگر ارژن و پریشان این پتانسیل را داشته باشند که کمکهای بینالمللی را جذب کنند، امیدی به احیاء آنها نیست؟
به نظر من نه. چون آبهای زیرزمینی منابع بسیار محدودی هستند و وقتی عمق دریاچه به آب نمیرسد یعنی دیگر امکان احیاء نیست. خیلی طرحهای داخلی و بینالمللی هم اجرا شد. طرحهایی که هیچ نتیجهای هم نداشت. ما آن زمان کارهای تحقیقاتی علمی هم انجام میدادیم. مثلاً میگفتند آب دریاچۀ ارژن است که به دریاچۀ پریشان میرود. یکی از برنامههای علمی این بود که ایزوتوپهای رادیواکتیوه در آب ریختند تا این موضوع را ردیابی کنند. ولی شما اگر الآن به دریاچۀ پریشان بروید، چندین سال است که خشک شده و اطراف آن صدها چاه مجاز و غیرمجاز احداث شده و اخیراً هم یک نیروگاه بخار آنجا فعال شده که باز هم در حال بهرهکشی و استفاده از آبهای زیرزمینی هستند. بههرحال آن چاهها که آب میکشیدند باز نصفش به زمین برمیگشت، ولی این نیروگاه همۀ آب را بخار میکند. یعنی دیگر امیدی به احیاء ارژن و پریشان نیست.
*آن زمان چه پرندههای شاخصی به سمت ارژن و پریشان میآمدند که حالا دیگر دیده نمیشوند؟
خیلی پرندهها بودند که جوجهآوری میکردند. مثلاً درنا و پلیکان سفید بود. پرندههای مهاجر مثل انواع مرغابیها بودند و به تبع آنها پرندههای شکاری هم میآمدند. یعنی ما آنجا دراج داشتیم؛ از پرندههای بومی خاص منطقه که مهاجر نبودند. طوری هم که ما از ورود مردم جلوگیری میکردیم، تا حدّ زیادی امنیت داشتند. دراج بهندرت هنوز هم هست ولی هیچکدام از پرندگان مهاجر که شاید بیش از صدها گونه بودند دیگر نیستند.
*گونۀ شاخص پستاندار ارژن و پریشان در آن زمان چه بود؟
قبلاً خیلی قوچ و میش و آهو و کَل و بز در آنجا وجود داشته ولی از بین رفته و حالا فکر نمیکنم چیزی مانده باشد. البته آمار دقیقی ندارم. حتّی در آن زمان آهو در منطقۀ میانکتل هم کمکم داشت احیاء میشد. در برنامه بود که گوزن زرد هم بیاورند و حالا هم یکسری آوردهاند که محصورند. احیاء و تکثیر گونهها در اسارت خیلی خوب است، ولی مناطق اصلیمان را نباید فراموش کنیم. ما گاهی میخواهیم گونهها را با هزینههای خیلی زیاد در مناطقِ دیگر نگهداری کنیم. به عنوان مثال مدّتی تب اینکه همۀ مناطق گوزن زرد داشته باشند بالا گرفته بود و مثلاً در یاسوج، کرمانشاه، سنندج و… برای نگهداری و تکثیر آن حصارکشی کرده بودند. ولی منطقۀ اصلی این گونه یعنی دز و کرخه بهترین زیستگاه آن است. دز تنها منطقهایست که حتّی اگر بخواهیم شیر ایرانی را احیاء کنیم، هنوز میتوانیم امید داشته باشیم. اگر آن پولی را که بابت سایت یاسوج یا سایتهایی که در کرمانشاه و سنندج زدند و بعد هم تعطیل شد خرج کردند، صرف زیستگاه اصلی دز و کرخه میکردند، ما آنها را در حالت طبیعی و نه در اسارت داشتیم. چون اگر صدها حیوان در اسارت هم داشته باشیم، جزو حیاتوحش محسوب نمیشود. حیاتوحش به مجموعۀ گیاهان و جانورانی گفته میشود که به صورت طبیعی در زیستگاهشان تولیدمثل میکنند درحالیکه اینها هیچکدام به صورت طبیعی تولیدمثل نمیکنند. برای همین نمیتوانیم بگوییم نسل را احیاء کردهایم.
ما در فارس وسیعترین مناطق ایران را داشتیم. مثلاً در منطقۀ بهرام گور، در آن زمان گورخر داشتیم، یوزپلنگ داشتیم، هنوز هم گاهی میبینیم. جبیر داشتیم، زاغ بور بود، از نظر پوشش گیاهی فوقالعاده بود… خزندگانش… استان فارس به نظر من از نظر محیط طبیعی مهمترین استان کشور است. هر سال فقط دهها هزار فلامینگو میآمد. کوههایی که اطرافش بودند فوقالعاده بود. ۱۴ یا ۱۵ هزار کَل و بز و قوچ و میش و آهو در منطقه داشتیم. یک مهمانسرا ساخته بودیم برای کسانی که پروانۀ شکار میگرفتند ولی برای عکاسی آمده بودند. سازمان درآمد خیلی زیادی داشت و جمعیت وحوش آنقدر زیاد بود که برای کنترل جمعیت میگفتیم به ازای هر کَلی که میزنید باید یک بز هم بزنید.
*پس به نظر شما در واقع دیگر پتانسیلی برای دشتارژن باقی نمانده…
گمان نمیکنم. یعنی اگر همان برنامههای قبلی را داشته باشیم که مثلاً بخواهیم شیر ایرانی را احیاء کنیم، نه… باز وضعیت ارژن بهتر از پریشان است و بعضی وقتها آب در دریاچه جمع میشود. مثلاً امسال هم نسبتاً وضع خوبی داشته است.
*آن زمان که دشتارژن به عنوان ذخیرهگاه زیستکره معرّفی شد چند جای دیگر در ایران ذخیرهگاه زیستکره بود؟
پارک گلستان هم بود، پارک ملّی دریاچۀ ارومیه هم بود ولی هیچکدام شروع نشده بود. اولین ذخیرهگاهی که شروع شده گلستان است و آن هم نه به صورت کامل. چون ذخیرهگاه باید یک کمیتۀ راهبری جوامع محلّی داشته باشد. ولی با وجود اینکه الگوی آن داده شده سازمان نسبت به توسعه آن بیتفاوت است. من به سازمان گفتهام یکی از کارهایی که باید بکنیم این است که قوانین ذخیرهگاهای زیستکره را بنویسیم. باید این اتفاق برای سایر مناطق هم بیفتد چون غیر از این چارهای نداریم.
*شما از فعالیت سازمانهای غیردولتی که آنجا کار میکنند خبر دارید؟ آیا این فعالیتها میتواند مفید باشد؟
چون من در کمیتۀ راهبری SGP۲ هستم، بعضی از آنها مثلاً همین مدیر بنیاد میراث پریشان را میشناسم و زمانی هم به آنها پیشنهاد دادم که آموزشها و فعالیتهایتان را ببرید به دریاچۀ ارژن که هنوز چیزی برای حفظ کردن باقی مانده است. دریاچهای را که مُرده میخواهید چهکار کنید؟ البته این فعالیتها حداقل میتواند وضعیت موجود را حفظ کند. آقای فرزام را هم که حالا رئیس منطقۀ ارژن است میشناسم که خیلی هم دارد فعالیت میکند. اینها از وقتی دانشآموز بودند با من ارتباط داشتند. ولی آنجا آنقدر چاه زد شده و زمینهایی که مستعد بود و درناها میآمدند آنجا چرا میکردند، دیگر تماماً تبدیل به باغ شدهاند. باز هم اگر بتوانند همین وضعیت موجود را حفظ کنند، خیلی خوب است.
*پس با شناختی که از منطقه دارید بر این باورید که اینها فقط میتوانند وضع موجود را حفظ کنند و کاری برای احیاء اتفاق نخواهد افتاد…
خیر، به نظر من اتفاق نخواهد افتاد چون نمیتوانید آن چاهها را ببندید. اگر زمانی قدرت مافوقی به وجود بیاید که بتواند همۀ چاهها را پلمب کند و باغهایی را که احداث شده خراب کند، شاید بشود کاری کرد ولی به نظر میرسد چنین اتفاقی فقط در رؤیاها ممکن باشد.
*زمانی که شما در منطقه بودید، در مقایسه با امروز چه مشکلاتی وجود داشت؟
میتوانم بگویم آن وقتها ما قدرت اوّل بعد از استانداری بودیم. چون میتوانستیم کارخانهها را تعطیل یا اراضی را حفاظتشده اعلام کنیم. علّتش هم این بود که شورای عالی قدرتمندی داشتیم که در رأس آن عبدالرّضا پهلوی و در ردۀ بعد آقای فیروز بود و بنابراین اگر جایی حفاظتشده اعلام میشد، کسی دیگر حرفی نمیزد. البته با همان عبدالرّضا مشکلاتی هم داشتیم که یکی از دلایل رفتن من به مازندران نیز همین بود.
ما در اوج بودیم و بختگان و سایر مناطق تحت مدیریت من هم در شرایط خیلی خوبی بود. یک دفعه یکی از افرادی که راهنمای شکار عبدالرّضا و از عشایر هم بود آمد گفت: «میخواهم معاون تو بشوم.» گفتم: «من اینجا افرادی مثل درّهشوری و ادهمی و غیره را دارم و تو هم که شش کلاس بیشتر سواد نداری.» اصرار کرد و من کاملاً مخالفت کردم. میدانستم این فرد قدرتمند است، چون عبدالرّضا پهلوی آن زمان با افراد زیادی سروکار نداشت. فقط با افرادی مثل این فرد مرتبط بود که ممکن بود چند روزی راهنمای شکارش باشند. خیلی هم گوشی بود یعنی وقتی کسی چیزی به او میگفت زود قبول میکرد.
گذشت و بعد از مدّتی معاون سازمان برای بازرسی آمد. عبدالرّضا دوست داشت بیشتر حیوانهای بزرگ را شکار کند و هر جا هم یک کَل یا قوچ بزرگی بود، به اسم «کل یا قوچ ویژه» نامگذاری میشد و مأموران باید تمام کارهایشان را رها میکردند و فقط از این کل یا قوچ ویژه حفاظت میکردند. همان موقع یادم هست یک امریکایی آمده بود در بیستون یک کل زده بود که شاخش نمیدانم ۱۳۸ یا ۱۴۰ سانتیمتر بود… عبدالرّضا هم خیلی ناراحت بود که آن کَل را امریکایی زده بوده و بچّههای تاکسیدرمی هم هرچه شاخ آن را جوشاندند بلکه کوتاه بشود، نشد. او هم خشمگین شده بود. بعد به گوشاش رسانده بودند که اینجا یک کَلی پیدا شده که طول شاخش ۱۴۲ سانتیمتر است و وقتی فهمیده بود خیلی خوشحال شده بود. من و درّهشوری مدام در بیابانهای آنجا گشت میزدیم. این بازرس گزارش داد که ضیایی این کَل ویژه را داده به عربها! عربها شکارش کردهاند. البته عربها میآمدند، ولی آنها بیشتر دنبال شکار هوبره بودند و اصلاً اهل کوهنوردی نبودند که بخواهند کَلی را بزنند. عبدالرّضا پهلوی هم عصبانی شده بود و نامهاش را داشتم که نوشته بود: «گم شدن کَل ویژه گناهی است نابخشودنی و من از سر این تقصیر نخواهم گذشت.» آقای فیروز به من زنگ زد و گفت: «عبدالرّضا گفته تو را اخراج کنم. میخواهی بروی خارج ادامه تحصیل بدهی؟» گفتم: «نه…» گفت: «برو در استانهای دیگر خدمت کن.» باز هم مخالفت کردم. گفت: «پس بیا برو مازندران که املاک عبدالرّضا در دشت ناز آنجاست تا ببیند تو چطور آدمی هستی.»
من هم قبول کردم و به عنوان رئیس ادارۀ کُلّ آنها به مازندران رفتم و مستقیماً هم بدون اینکه به دفتر کارم بروم به میانکاله رفتم و سه شبانهروز در میانکاله بودم. در خلیج گرگان همینطور که با قایق رد میشدیم، دیدیم موتورش صدایی داد. به قایقران گفتم: «کاربراتورش خراب است؟» گفت: نه. بعد دیدیم یک تور از آب بیرون آمد. فهمیدیم مردم این تورها را زیر آب زده بودند و همینطور ادامه دادیم تا ۸۰ رشته تور پر از ماهی از زیر آب پیدا کردیم! شب هم دیدم این همکارها برای من اردکماهی و ماهی سفید و اینها به عنوان شام پخته بودند. وقتی به اداره رسیدم به همکارم گفتم: «فوراً فلانی و فلانی را از میانکاله فرا بخوانید.» آنها را آوردم همانجا غذایی را که درست کرده بودند صورتجلسه کردم فرستادم دادگاه تا حساب کار دست همه آمد. در میانکاله مدام در آب بودم و یکی دو نفر از محیطبانهای شمال که اصلاً زیاد در منطقه راه نرفته بودند همراهم بودند، همه بریده بودند و دیگر روز دوّم و سوّم با من نمیآمدند.
آقای فیروز هم کسی را به جای من در استان فارس نگذاشته بود. آقای زندمقدّم را که در اصفهان بود به عنوان معاون گذاشته بود و منتظر بود و امید داشت که من برگردم. کمکم آقای فیروز هم عوض شد چون با آقای فیروز هم کمی دشمنی داشتند. آقای فیلی بعد از آقای فیروز آمد. معاونش آقای رشید جمشید بود که او هم آدم خیلی جالبی بود ولی جزو راهنمایان شکار عبدالرّضا بود. وضع فارس هم که دیگر بههمریخته بود. بعد آقای رشید جمشید به عبدالرّضا ماجرای کَل و ضیایی را توضیح داده بود و بعد از یک سال مرا به فارس برگرداندند.
مازندران را هم در این یک سال خیلی سر و سامان دادم و خیلی کار کردیم. اوّلین بار سال ۵۶ سه گوزن را گرفتیم و بردم به جزیرۀ اشک و بعد از اینکه وضعشان خوب شد به زیستگاهشان برگرداندیم. تمام گوزنهایی را که به جزایر بردند من بردم. برگشتم شیراز و آنجا بودم تا انقلاب شد.
*راجع به بمو و ماجرای آشناییتان با مهندس ایزدی برایمان بگویید.
پیش از انقلاب محیطزیست قدرت داشت و با قاطعیت با متخلفان برخورد میشد، تفنگشان مصادره میشد و حتّی وقتی میخواستند به کسی پروانۀ حمل تفنگ بدهند، از ما هم احراز صلاحیت میکردند. در مورد محیط انسانی هم اگر کسی میخواست حتّی یک کارگاه کوچک مرغداری بزند باید از ما مجوّز میگرفت و ممکن بود اجازه ندهیم.
تا اینکه انقلاب شد و بعد از انقلاب به ما گفتند باید تفنگهایتان را تحویل بدهید. ما هم تحویل داده بودیم و فقط تعداد کمی را نگه داشته بودیم، تا اینکه مردم به مناطق هجوم آوردند؛ بختگان و بهرام گور و… اوایل هرجومرجی به وجود آمد و نمیدانستیم باید چهکار کنیم. دوستی داشتیم به نام مرحوم آقای ضیاء ضیایی که با کامبیز سلطانی و خانم زندی در سازمان محیطزیست و جزو انقلابیون بودند. با اینها مشورت کردیم. آقای طالقانی هم تازه از زندان درآمده بود، یعنی هنوز انقلاب نشده بود. برادر آقای ضیاء ضیایی با آقای شانهچی- داماد آیتالله طالقانی- آشنا بود. وقت گرفت و ما به منزل ایشان رفتیم. یادم هست که از میدان فردوسی رد میشدیم صدای تیربار میآمد و حکومت نظامی بود و… منزلشان همان نزدیکی بود.
رفتم به ایشان گفتم مناطقی هست که به این دلایل و اینطور حفظ شده و حالا در خطر هستند و… ایشان اصلاً در جریان نبود ولی بعد که مقداری مطّلع شد گفت: «من چهکار باید بکنم؟» گفتم: «اگر بشود یک فکری بکنید که جلوی تخریب این مناطق گرفته شود.» گفت: «من آنجا آقای محلّاتی و آقای دستغیب را میشناسم. میتوانم به آنها زنگ بزنم که کمک کنند.» گفتیم خیلی هم خوب. به شیراز آمدم. رفتیم پیش آقای محلّاتی که خیلی انقلابی بود و مردم دوستش داشتند. آقای طالقانی به ایشان زنگ زد و ایشان هم به من گفت: «یک متنی بنویسید که من هم زیرش امضاء کنم.» من هم متنی با این مضمون نوشتم که «حالا که حکومت شاهنشاهی در حال فروپاشی است و با شکلگیری انقلاب اسلامی برخی از مردم اقدام به کشتن حیاتوحش ارزشمند کشور کردهاند و…» ایشان هم زیرش نوشت: «در شرع اسلام کشتن حیوانات بیگناه حرام است. امضاء: هادی محلّاتی.» ما این متن را به تلویزیون فرستادیم و در تمام شبکهها اعلام شد و افراد ذینفوذ دیگری مثل آقای ربّانی شیرازی هم حمایت کردند. انقلاب که شد آقای ابتکار که رئیس سازمان محیطزیست شده بود به من گفت وضع مناطق خیلی خراب است و بیا کمک. رفتم در پارک بمو و بختگان و… مستقر شدم و از نیروهای کُرد هم کمک گرفتم. یکی از بچهها هم با بیسیم در مناطق بود و به ما اطلاع میداد که مثلاً متخلّف آمده فلانجا…
*نیروهای کُرد در فارس…؟
بله ما حدود ۲۰۰، ۳۰۰ نفر نیروی کُرد عراقی داشتیم. این کُردها در سال ۵۴ به سازمان آمدند و من با آنها رابطۀ خوبی داشتم. زمانی که شاه طبق قرارداد الجزایر با صدّامحسین صلح کرد، حمایتش را از کُردهای عراق برداشت. در نتیجه صدّام هم یکسری از آنها را قلعوقمع کرد و به ایران فرستاد. خیلی هم وضعیت بدی داشتند. یک روز آقای فیروز جلسهای در سازمان محیطزیست گذاشت و از رؤسای مناطق پرسید: «میتوانید از این افراد استفاده کنید؟» همه گفتند نه ولی من گفتم به حدود ۲۰۰، ۳۰۰ نفر از آنها نیاز دارم چون پُستهایمان خالیست. بعد هم برای هر کدام ۵۰ تومان بابت اجارهخانه و و بودجه و ماشین و غیره اختصاص دادم. همۀ آنها چون قبلاً جنگیده بودند نیروهای فوقالعاده خوبی بودند و آنقدر قابل اعتماد که من حتّی تفنگهایی را که از متخلّفان میگرفتم دست اینها میدادم و شروع کردیم به گرفتن شکارچیان.
یادم هست روز اول که به بمو رفتم همه نشسته بودند کباب درست میکردند. منطقهای که حالا شهرک صدرا شده جزو پارک ملّی بمو بود. یادم است آنجا یک عدّه متخلّف با تویوتای کالسکهای آمده بودند. وقتی جلوی آنها را گرفتم یکیشان خندۀ بلندی کرد و رد شدند. ما هم با لندرور دنبالشان، دیگر از دروازه قرآن گذشته بود و وسط شیراز پشت چراغ قرمز با تیر به تایرش زدم. فرار کردند و تفنگهایشان را هم بردند ولی قوچ و میشی که زده بودند و باقی وسایلشان را جا گذاشتند. این باعث شد ما قدرت بیشتری پیدا بکنیم. در بمو افراد متخلّف را میگرفتیم و جریمه میکردیم. یک روز هم که قرار بود پاسگاه ما را در درۀ تنگسعدی افتتاح کنند، کسانی که میخواستند زمینها را تصاحب کنند و ما اجازه نمیدادیم، شبانه با بولدوزر آمدند پاسگاه را خراب کردند.
*به ماجرای آشنایی با مهندس ایزدی برگردیم…
یک روز که در بمو گشت میزدیم، دو نفر متخلّف را دیدیم که کنار چشمه آببز نشسته بودند و از اطراف زرقان آمده بودند. شکاری زده بودند و آتشی برپا کرده بودند و دور آن نشسته بودند. به بچهها گفتم برویم محاصرهشان کنیم (من هم حدوداً از سال ۵۰ یا ۴۸ عضو فدراسیون تیراندازی بودم و حتّی برای بازیهای آسیایی انتخاب شده بودم). نزدیک رفتم و همینطور که مشغول بودند با تفنگ برنو یک تیر زدم وسط کتریای که روی آتش گذاشته بودند. کتری به هوا رفت و اینها هر کدام به یک طرف فرار کردند و یکی هم آمد به طرف من و گرفتمش. به راننده هم گفته بودم که بعدازظهر، آن طرف بمو با وانت دنبالمان بیاید. متخلّفان و تفنگهایشان را گرفتیم و از آن طرف آمدیم پایین و در راه بازگشت به پاسگاه تنگ چاهمحکی بودیم که دیدم خودرو من دارد به یک سمت دیگر میرود! گفتم: «کی ماشین من را برداشته و دارد میرود؟» از یک پیچ که نزدیک شدیم دیدیم از پاسگاهمان آتش بیرون میآید! ماشینها و پاسگاه و همه چیز را آتش زده بودند. بچهها خیلی ناراحت شدند و گفتند: «موتورها و وسایلمان همه در پاسگاه است، برویم حمله کنیم؟» گفتم: «نه! این کار را نکنید!» چند دقیقهای صبر کردیم که یکدفعه باک یک ماشین منفجر شد و مردم که سوار ماشینهای کمپرسی شده بودند، فرار کردند. رفتیم ایستادیم تا میتوانستیم آتش را خاموش کردیم ولی دیگر کار از کار گذشته بود. محیطبانها هم خیلی ناراحت بودند. چندتا موتور سوخته بود. همکارمان گریه میکرد و میگفت قرآن اینجا بوده و کلام خدا را نباید آتش میزدند. از طرفی گفتیم حالا در همهجا شایعه میشود که اینها درگیر شدهاند و اگر به گوش خانوادهها برسد، نگران میشوند. بچهها را جمع کردم و از آنها خواستم که بروند. ولی خودم ماندم چون آنجا همسطح آب بود قوچ و میش و کل و بز زیاد داشت و اگر شبانه پروژکتور میانداختند میتوانستند یکدفعه ۱۰۰ تا ۲۰۰ آهو را بزنند و از بین ببرند.
شب خودم تنها ماندم، ولی سوار ماشین میشدم و چراغ خاموش میرفتم داخل تنگ بعد روشن میکردم و برمیگشتم، دوباره خاموش میکردم میرفتم، باز روشن میکردم و برمیگشتم و بههمینترتیب تا صبح نخوابیدم و ادامه دادم، تا اگر کسی هست فکر کند چهار پنج تا ماشین هستیم. روز بعد هیچکس نبود. بعدازظهر که میترسیدم مردم حمله کنند و مرا بکشند، پشت رودخانهای که همان نزدیک بود زیر یک سایه استراحت میکردم منتظر اینکه محیطبانها برگردند. ولی آنها هم از خدا خواسته، رفته بودند و برنگشتند. کمی که گذشت دیدم یک مینیبوس آمد و عدّهای تفنگبهدوش از آن پیاده شدند. اوّل با خودم فکر کردم اگر جلو بروم ممکن است اینها مرا بکُشند، اما نهایتاً به این نتیجه رسیدم که بالاخره اینها هم انسان هستند، میروم برایشان توضیح میدهم که کار ما چیست و چرا و چطور این منطقه را حفظ میکنیم. دیدم یک آقای قدبلند با یک تفنگ کوتاه و یک نفر قدکوتاه با یک تفنگ بلند جلو آمدند و یکی از آنها گفت: «عامو ما کوهنورد هستیم، آمدیم برای کمک.» آن کسی که قدبلند بود چه کسی بود؟ بهمن [مهندس بهمن ایزدی] و دیگری هم آقای عدلو بودند. من خیلی خوشحال شدم و از آن به بعد بهمن و آقای عدلو مرتّب به اداره میآمدند و من به مناطق مختلف میفرستادمشان. بعدها هم که بهمن به استخدام اداره درآمد.
*رابطهتان با عشایر منطقه چطور بود؟
همین وقتها بود که خسروخان و ناصرخان قشقایی که از سران عشایر بودند و از زمان دکتر مصدق به آلمان رفته بودند، برگشتند و استقبال خیلی زیادی از اینها شد. کازرونیها به افتخارشان ۷۰ تیر توپ شلیک کردند و خودش هم بعدها یک دفتری در شیراز برقرار کرده بود و به افراد پروانۀ حمل اسلحه میداد.
یک روز یکی از همکاران اطلاع داد خسروخان با عدّهای از عشایر برای شکار به سمت پارک بمو میآیند و ۱۰، ۱۲ ماشین هستند و در هر ماشین چهار پنج نفر فرد مسلّح دارند. گفتیم چهکار کنیم؟! با خسروخان که نمیشود درگیر شد! رفتم جلوی پارک بمو و محیطبانهایم را به صف کردم و خسروخان با یک لندرور که یک آهنفروش به او داده بود آمد. رفتم جلو سلام کردم و گفتم: «خان ما اینها را برای شما حفظ کردهایم. اینها مال شما بوده و خیلی خوشحال میشویم که بیایید و هرچه هم دلتان بخواهد شکار کنید، ولی اگر همراهان شما هم شکار کنند من دیگر نمیتوانم منطقه را کنترل کنم.» او هم پیاده شد و خطاب به ماشینهای پشت سرش داد زد و گفت هیچکس حق ندارد هیچکاری بکند و همینجا هم بمانید.
خلاصه همراهش شدم و اوّل یک آهو و بعد هم یک قوچ شکار کرد. یک دوربین داشت و من هم کنارش نشسته بودم، وقتی آهو را شکار کرد گفت: «این دوربین مال تو.» گفتم: «من کارمند هستم و خودم دوربین خوبی دارم.» یک تفنگ سیمینوف خیلی جالب و نقرهکار هم داشت، وقتی قوچ را شکار کرد، گفت: «این هم مال تو.» گفتم: «نمیخواهم.» گفت: «من خودم دارم جواز اسلحه میدهم به مردم!» باز هم قبول نکردم. بعد گفت: «بیا قوچ را بردار. گفتم من اصلاً گوشت شکار نمیخورم.» خلاصه آن روز از دیدن حیوانات و منطقه خیلی لذّت برد. خیلی هم انسان روشن و میهنپرستی بود. وقتی هم برگشتیم به هر کدام از محیطبانها که ایستاده بودند هزار تومان داد. آن زمان هزار تومان پول خیلی زیادی بود.
صبح روز بعد دیدم یک ماشین وانت آمد و یک بزغاله در آن بود. به راننده گفتم: «این چیست؟!» گفتند: «این را خان برای شما فرستاده.» گفتم: «من تقریباً اینجا زندگی میکنم و جایی برای نگهداری از این بزغاله ندارم. از قول من از خان تشکر کنید. بگویید من قبول نکردم.» رفت و دو ساعت بعد دیدیم با یک سینی بزرگ آمد، بزغاله را کشته بودند گوشتش را برای من آورده بودند. بعدها هم گاهی به من زنگ میزد. مثلاً میگفت: «آقای ضیایی من دلم گرفته بیا برویم گشت بزنیم.» با او می رفتم. یا میگفت: «آقای ضیایی انتخابات در راه است…» آن زمان آقای مدنی بین کاندیداهای ریاستجمهوری بود. میگفت: «اگر آقای مدنی رئیسجمهور بشود من میگویم که تو را رئیس کلّ شکاربانی کشور کند.» یک سربرگی هم داشت که نوشته بود خسرو قشقایی، زیر آن امضاء کرده بود و میگفت: «هرجا به سراغ عشایر رفتی نامۀ مرا بده و هرچه هم دلت میخواهد بنویس.» من هم مینوشتم با ضیایی همکاری کنید و… خیلی تأثیر داشت چون مردم خیلی از او حساب میبردند.
*آن موقع آقای ابتکار رئیس سازمان بود یا کسی نبود؟
نه آن موقع سازمان محیطزیست شورایی اداره میشد و به دست عدّهای چپی و مجاهد افتاده بود که اصلاً هم اعتقادی به حفاظت نداشتند. زمانی که من وارد بمو شده بودم همه از من میترسیدند. مردم به بمو هجوم آورده بودند و هر چیزی را میخواستند تصاحب کنند. حتّی گچ ریخته بودند و میخواستند ساختمان بسازند، و من احساس مسئولیت داشتم که آنجا را هر طور شده حفظ کنم.
فضای مناطق را بهمرور امن کردیم. مثلاً به خاطر دارم حوالی سال ۵۵ تازه برای بختگان دو نفر جوان را استخدام کرده بودم. جوانهای خوبی بودند و هنوز هم به آنها اسلحه نداده بودیم. آمدند حکمشان را گرفتند و خوشحال به بختگان برگشتند، آنجا صدای تیر شنیده بودند و دست خالی رفته بودند ببینند چه خبر است. بعد به ما خبر دادند که یکی از آن دو نفر مفقود شده و دیگری را هم کشتهاند. شکمش را پاره کرده بودند و در دریاچه انداخته بودند تا غرق شود. بعد که بچهها پیکر آن یکی را هم پیدا کرده بودند، متوجّه شدیم شکارچی با اسب اینها را دنبال کرده بوده، آن یکی را کشته و این یکی هم تیر خورده بود و به خیال اینکه دارد میمیرد خودش را پشت یک صخره کشیده بوده و تا زمانی که هنوز جان داشته روی یک تکه کاغذ نوشته بود بهروز جانبی و در جیبش گذاشته بود، در واقع اسم قاتلش را. حالا بهروز جانبی که بود؟ یکی از قوم و خویشهای اینها بود که حتّی در مجلس ترحیم آن یکی چای میآورد و پذیرایی میکرد! او را دستگیر و زندان کردیم و وکلای بانفوذی هم گرفتیم و حکم اعدامش صادر شد، ولی بعد از انقلاب که زندانها را باز کرده بودند، این هم آمده بود بیرون، به بختگان رفته بود و آنجا ترازو هم گذاشته بود و گوشت شکار میفروخت! محیطبانهای ما هم همه ترسیده بودند چون گفته بود هر کس بیاید میکُشیمَش. چون قاتل هم بود، گفتیم چهکار کنیم؟
با محیطبانها، عدّهای که متعلّق به کمیتهای منحلشده بودند ولی هنوز اسلحههایشان را تحویل نداده بودند، شبانه راه افتادیم رفتیم بختگان، همانجا که این شخص ترازو گذاشته بود و گوشت شکار میفروخت. او متوجه شد و فرار کرد. چون یکی از محیطبانهای ما هم از ترسش خیانت میکرد. یک روز در آن روستایی که بود به خانههایشان ریختیم و در حدود ۴۰ قبضه اسلحه پیدا کردیم. درها را میشکستیم و میرفتیم و تمام خانههایشان را میگشتیم. آن قاتل هم فرار کرد و به دوبی رفت.
خیلی تلاش کردیم تا این مناطق امن شد.
یک محیطبان شاهینپور بود که پسر خیلی خوبی بود و قبلاً دزد بود، بعد شکارچی شده بود، من این را استخدام کرده بودم. اغلب به دنبال افرادی که شکارچی بودند میرفتم چون هم اطلاعات زیادی داشتند و هم اینکه وقتی شکارچیان دیگر را میدیدند، حسودی میکردند که چرا آنها باید بروند شکار و من نروم؟ همین باعث میشد جلوی شکار آنها را هم بگیرند. وقتی شاهینپور آمد تمام شکارچیها از او میترسیدند. یک روز شاهینپور از بهرام گور آمد و شنیده بود که میخواهند مرا بکشند! بنا بر صمیمیتی که داشتیم پشت میز من نشست و کلاهش را که تیر از آن رد شده بود و سوراخ شده بود نشان داد و یک تیر هم به بازویش خورده بود. این هم فقط توانسته بود پشت سنگ بماند. در بختگان هم زمانی که متخلّفان را یکییکی میگرفتم، یک متخلفی موقعی که پازن شکار میکردند، زخمی شده بود و به شاهینپور پیغام داده بود و داد میزده که: «شاهینپور کجایی؟!» شاهینپور را رسانده بودند. وقتی این متخلّف را گرفته بودم، شاهینپور با آن قد کوتاه پایش را میگذاشت پشتش و هُلش میداد و این میخورد زمین. بعد میگفت: «شاهینپور اینجاست، حالا چه میگویی؟!» خلاصه تفنگش را گرفتیم و…
یعنی در بختگان قدرتمند ظاهر شدیم و در بهرام گور هم با همان اعضای کمیتهای که کمک ما بودند شبانه رفتیم نزدیک روستا خوابیدیم و صبح خیلی زود به دهی به نام رونیز سفلی حمله کردیم، دیدیم لاشۀ کل و گورخر در خانههایشان آویزان کرده بودند، استخوانها را در تنورها آویزان کرده بودند تا روغن گور را که میگفتند برای دردهای رماتیسمی خوب است از آن بگیرند. خلاصه ۳۰، ۴۰ قبضه تفنگ برنو و کلاشینکف و سیمینوف و غیره گرفتیم، همهشان قاچاقچی بودند، کلّی تریاک هم گرفتیم. بعد چون ممکن بود دستبهیکی کنند، گفتیم رئیس پاسگاه هم بیاید همه چیز را در حضور او صورتجلسه کنیم و بهرام گور هم کاملاً امن شد.
گذشت تا سال ۶۴ که قرار بود آیتالله خامنهای به پاکستان برود و دولت پاکستان گفته بود برای ما گوزن زرد بیاورید. من هم تنها کسی بودم که بلد بودم بیهوش و زندهگیری کنم و یک تفنگ بیهوشی خیلی قدیمی هم داشتم. حکم زدند که من هم بروم. رفتم پاسپورت بگیرم گفتند، ممنوعالخروج هستی! بعد دیدیم دادگاه استهبان مرا به علّت شکایت فردی به اسم الماس عابدی ممنوعالخروج کرده است. این فرد شکایت کرده بود که ضیایی آمده گردنبند و طلاهای زنان ما را باز کرده و پرونده تشکیل داده بود. رفتم پیش رئیس دادگاه و گفت: «چرا این کار را کردی؟» گفتم: «آقاجان من اگر میخواستم گردنبند زنها را باز کنم همین نزدیک شیراز این کار را میکردم. چرا رفتم ۱۰۰، ۱۵۰ کیلومتر آنطرفتر؟! من این کار را به خاطر شما کردم که حیاتوحش حفظ شود.» وقتی از تنوّع زیستی و ویژگیهای منطقه صحبت میکردیم تحت تأثیر قرار گرفت. ممکن بود اطلاعات محیطزیستی نداشته باشند ولی آدمهای خوبی بودند. خوشقلب بودند، مملکتشان را دوست داشتند. این بود که همانجا حکم تبرئه صادر کرد و من توانستم گوزنها را به پاکستان ببرم. خود شکارچیها هم برای حفاظت و امنسازی مناطق خیلی به کمک ما آمدند.
سال ۵۷ ناامنی مناطق تحت حفاظت به اوج خودش رسید و ما تا سال ۵۹ مشغول حفاظت بودیم. من گروههای مأمورانی تشکیل داده بودم و مثلاً ۳۰ نفر مأمور در بمو بودند. در بهرام گور هم همینطور…
*وضعیت ارژن در آن زمان چطور بود؟
ارژن که اراضیاش توسط مردم اشغال شده بود و حمایت هم میشدند و کاری از دست ما برنمیآمد. البته چون حیاتوحش زیادی هم آنجا نبود، ما هم انرژیمان را آنجا متمرکز نمیکردیم.
*در مورد طرح احیاء شیر ایرانی به غیر از خرید اراضی جزئیات دیگری هم هست که بخواهید در مورد آن صحبت کنید؟
تا جایی که به خاطر دارم برنامۀ ویژهای نداشتیم و فقط میخواستیم زیستگاه را حفظ کنیم. چون اگر زیستگاه حفظ شود، خود حیاتوحش هم حفظ میشود و تداوم حیات پیدا میکند و لازم نبود ما کار خاصی انجام بدهیم. برنامۀ ما حفظ وضعیت موجود بود چون همه چیز داشتیم. مثلاً دریاچۀ پریشان… نرگسزار کمنظیر فامور… لالۀ واژگون… این منطقه و زیستگاه خیلی زیبا و غنی بود و ما فقط میخواستیم اینها را حفظ کنیم.
*دیدگاه حفاظت مشارکتی را که در این سالها نسبت به پارک ملّی گلستان داشتهاید آن موقع هم داشتید یا نه؟
نه آن موقع نبود، چون قدرت بود و مردم هم آن آگاهی را نداشتند. مثلاً اوایل انقلاب گفتند: محیطبانها گُل سر تفنگهایشان بگذارند و بروند پیش شکارچیها، ما این کار را کردیم و همین باعث شد جمعیت آهو از ۱۲هزار رأس به ۱۵۰تا برسد! در در دانشکدۀ ما خود تهران، در اوج آلودگی و اضطرار که میگفتند ماشین نیاورید، در اتاق اساتید میدیدی همان استادی که آلودگی هوا درس میداد میگفت: «بچهها من یک مسیر پیدا کردهام که پلیس آنجا نیست!» یعنی اگر نیروی قدرتی نباشد مردم چراغ قرمز را هم رد میکنند. این بود که ما در قدم اوّل حفاظت میکردیم. مثلاً یادم هست اگر یک نفر در بمو میآمد میگفت: «من یک درخت انجیر آنجا دارم.» پولش را میدادیم.
در بختگان زمانی که سد درودزن بر رودخانۀ کر ساخته شد، اینجا یک حقابه داشتیم. در شرایط عادی که دریاچه پر میشد، اما در مواقع خشکسالی حقابۀ آن را میگرفتیم. یادم است وزارت نیرو به استانداری گفته بود امسال شیراز آب ندارد و این سهمیه را ندهیم. من جلسه گذاشتم و گفتم: «مردم شیراز میتوانند از آب چاه استفاده کنند. ولی حیاتوحش چطور میتواند آب مورد نیازش را تأمین کند؟» اجازه نمیدادیم و قدرتش را هم داشتیم و حقّابه را میگرفتیم. دو دریاچۀ طشک و بختگان به هم وصل میشدند و همیشه پرآب بودند. یعنی هیچوقت نمیگذاشتیم به آن حالت برسد که خشک بشود. ولی حالا محیطزیست قدرتی ندارد.
*اینطور استنباط میکنم که تنها راه نجات محیطزیست ایران این است که قدرت سازمان محیطزیست افزایش پیدا کند.
در کنار آن باید آموزشهای مختلف هم به مردم داده شود. مثلاً شما دیدید هیچکس زمان رانندگی عادت به بستن کمربند نداشت. آموزش دادند و گفتند اگر کمربند نبندی از بین میروی. به نظر من باید کارهای آموزشی را شروع کرد.
*شاید NGOها رسالتشان آموزش باشد.
NGOها میتوانند خیلی مفید باشند ولی بعضیهایشان تاجر شدهاند. کمتر به دنبال حفظ محیطزیست هستند و بعضیهایشان هم حق دارند. چون بالاخره برای سازوکارشان پول لازم دارند. دولت هم هیچ حمایتی نمیکند. سازمان محیطزیست دفتر مشارکتهای مردمی دارد ولی هیچ همکاریای نمیکند. تنها کاری که انجام شد، وقتی من در پروژۀ یوزپلنگ بودم، با SGP صحبت کردیم و بودجهای در اختیارمان قرار داد و چند NGO تشکیل دادیم و جوانهایی که با خودم برده بودم بهتدریج توانستند کارهایی انجام بدهند. در طرح یوزپلنگ برنامه داشتیم که به یک نفر ۷۰ میلیون تومان بابت آموزش و توانمندسازی جوامع محلّی اختصاص بدهیم. آن فرد هم فقط رفته بود به روستاها و سخنرانی کرده بود و باز برگشته بود و در هتلی در سنگسر یک برنامه هم برای یوزپلنگ گذاشته بود. ولی من در حدود ۳۰، ۴۰ نفر از بچههای علاقهمند را با خودم میبردم، یادشان میدادم که در طبیعت چهکار کنند. بعد آنها را آموزش دادیم که چطور به روستاها بروند و با جوامع محلّی تماس داشته باشند. مثلاً در بیارجمند توران یک خانه با کمکهای SGP اجاره کرده بودیم و بچهها آنجا مستقر شده بودند و ماهها آنجا میماندند و از صبح به مدارس میرفتند و با بچهها صحبت میکردند و محیطبانها را به مدارس میبردند. برای بچهها تور میگذاشتند و میبردند توران مثلاً زاغ بور را نشانشان میدادند یا به مسجد میرفتند و با امام جماعت صحبت میکردند.
اگر NGO علاقهمند باشد در مناطق مستقر بشود و واقعاً کار کند میتواند مؤثر باشد. مثلاً گروه خانمهایی که ما داشتیم در نایبندان، یا انجمن یوز که در یزد مستقر بودند؛ خانمها میرفتند با مادرها صحبت میکردند. وقتی مادر افکار و باورهایی مثل شوم بودن جغد و… را از ذهنش بیرون میکرد میتوانست روی طرز فکر خانوادهاش تأثیر بگذارد.
یک بار زمانی که در پروژه کار میکردم آقایی به نام کوشکی از روستای کوشک در حاشیۀ توران گفت، یک قاچاقچی یوزپلنگی را گرفته بوده و داشته در ازای دو میلیون تومان به عربها میفروخته. چون قول داده بود، ما گفتیم آن دو میلیون را به تو میدهیم و این یوزپلنگ حالا پیش ماست. همان کوشکی معروف. مشارکت مردمی به این صورت بود نه اینکه یک دفتری درست کنی و چندتا بروشور چاپ کنی و… باید حضور داشته باشی.
بعدها در یک جلسه آقای درویش از آقای فیروز انتقاد کرد که شما کارهای مهمی در زمینۀ اجرایی کردید، اما در زمینۀ آموزش هیچ قدمی برنداشتید. آقای فیروز شوکه شدند و گفتند: «قبول میکنم!» من گفتم: «چرا قبول میکنید آقای فیروز؟! آموزشکدۀ محیطزیست در زمان شما راهاندازی شد، دفتر انتشارات و مجلّۀ شکار را داشتید، کتب پرندگان ایران و پستانداران، اینها در زمان شما چاپ شد. چقدر مناطق ایران را معرّفی کردید. دوتا ماشین سیّار داشتید که اینها در روستاها فیلمهایی برای آموزش مردم نمایش میدادند.» آقای فیروز کسی بود که رفت با دانشگاه تبریز صحبت کرد و با عدّهای از دانشجوهای سالهای سوّم و چهارم کشاورزی یک رشته به اسم محیطزیست گذاشت و ۱۷ نفر از این بچهها آمدند در سازمان محیطزیست مشغول به کار شدند. آن موقع ما هیچ کارشناسی نداشتیم. در زمینۀ آموزش کارکنان، افرادی از جمله آقای کهرم را به انگلیس فرستاد و با آنها قرارداد داشت که اینها فشرده در ظرف ۱۱ ماه فوقلیسانس بگیرند. تمام اینها برای آن زمان کار کمی نبوده. یک NGO تشکیل شد که کتابهایی به نام حفاظت از منابعطبیعی منتشر میکرد.
در زمینۀ محیط انسانی کار مهمی که قبل از انقلاب و زمان آقای ابتکار انجام دادیم این بود که ماشینها را گازسوز کردیم. آقای فیروز به من گفته بود این کار را انجام بدهیم ولی جایی را پیدا نمیکردیم تا بتوانیم مثلاً تاکسیها را گازسوز کنیم. گفتم صحبت میکنم. با رئیس انجمن تاکسیرانی صحبت کردم و قرار شد یکی از تاکسیها را گازسوز کنند. آقای ابتکار هم برای گازسوز کردن دوره دیده بود چون مهندس فنی بود. آمد شیراز و با او قرارداد بستیم و همیشه در جلسات بود و بهاینترتیب گازسوز کردن ماشینهای شیراز را شروع کردیم. شیراز اوّلین شهری بود که در آن پمپ گاز گذاشته شد. که بعد دیگر حدود سال ۵۶ بود که آقای فیروز رفت ولی این روند ادامه داشت و آقای ابتکار بر اساس همین شناختی که از من داشت بعد از انقلاب مرا آورد مشاور خودش کرد.
پینوشت:
- International Crane Foundation (بنیاد بینالمللی درنا)
- GEF Small Grants Programme (برنامۀ کمکهای کوچک تسهیلات جهانی محیطزیستی)
گفتگو با مهندس ضیایی، فصلنامۀ صنوبر، سال ششم، شمارۀ ۱۶ و ۱۷، ص ۴-۲۴