من آرامش طبیعت در غیاب انسان را به تصویر میکشم
گفتوگوی مانیا شفاهی با حسین محجوبی، نقاش
وقتی عکسی از یک منظره ثبت میشود ممکن است تمام زیبایی آن منظره را منعکس نکند، ولی کارهای شما علیرغم تفاوتی که با طبیعت دارند، بسیار زیبا و مسحورکننده هستند، این خیالانگیزی آثار شما از کجا میآید؟
طبیعت در هرجای دنیا به تناسب اقلیم آن منطقه شامل هرگونه گل و گیاه و جانور و غیره، آنقدر معماری عظیم و زیبایی دارد که من بعد از ۶۰ سال معماری و نقاشی سعی میکنم این زیبایی طبیعت، آرامش و سکوت و لطافت و پاکی که در آن است به بینندهام نشان بدهم، ولی بعد که نگاه میکنم میبینم میان ماه من تا ماه گردون، تفاوت از زمین تا آسمان است. من عاشق عالم هستم و همین زیبایی را به انسان نشان میدهم.
با این وجود کارهای شما متفاوت است و این ویژگی حتماً منبعی دارد که از آن میجوشد و این کارها را خلق میکنید، خود شما اگر بخواهید به این منبع اشاره بکنید چه میگویید؟
شاید این ویژگی خاص ناشی از همان احساس شگفتی و شیفتگی من نسبت به آفرینش باشد. این تابلوی روبهرو را نگاه کنید، کلّ آن را اگر ببینید یک دایره است، دایرهی خدا است که اسب (…) سمبل انرژی و درخت سمبل حیات است، این طیفی که بر همهی عالم حاکم است.
تمام دانشمندان دنیا حدود ۷-۸ سال پیش در سوئیس بعد از مدّتها در شهر لوسرن دور هم جمع شدند و میخواستند ببینند این ذرّهی خدا چیست؟! ۲۶ کیلومتر در عمق زمین با دستگاههایی که ساخته بودند و مغز انسان از تصوّرآنها تعجّب میکند، کاوش کردند و موفق نشدند. خوشبختانه پارسال این برنامه موفق شد و دیدند فضایی که در یک ذرّه هست به اندازهی یک کهکشان است! در واقع من غرق همین زیباییها و عظمت میشوم؛ وقتی به یک پرنده نگاه میکنم و به این فکر میکنم که این موجود، معماری دارد که میسازدش، تکمیلش میکند، معماری که نه از بین میرود و نه به وجود میآید و ابدی و ازلی است غرق در حیرت و تحسین میشوم. من باور دارم که به وجود آمدن اجزای آفرینش اتّفاقی نیست، امکان ندارد؛ شما ببین! انسان این همه دوربین درست کرده، ولی هیچکدام به پای چشمهایت نمیرسد. هرچه جلوتر میروی، میبینی ذرّهی کوچکی از این عالم هستی و زمین این همه زیبایی دارد! میگویی الله اکبر! جلوتر میروی و میبینی آدمیزاد واقعاً هیچ چیز نمیفهمد و چقدر همهچیز شگفتانگیز است.
در مورد خودتان فکر میکنید چه عاملی باعث شده که این زیباییها را ببینید؟ بینش شما را در این مسیر که میخواهید زیباییها را به این شکل نشان بدهید چه چیزی تقویت کرده؟ این توانایی در همه وجود ندارد.
به نظر من اوّلین عامل میتواند خاستگاه انسان و محیطی باشد که بستر اوّلیهی رشدش بوده است. من بچّهی شمال هستم؛ نمیدانم لاهیجان را دیدهاید یا نه. لاهیجان به لحاظ زیبایی به گونهای است که شما در عرض ۱۰-۱۲ دقیقه به ارتفاعی میرسید که میتوانید کلّ اطراف را ببینید و بعد میبینید که تا چشم کار میکند و از چهار طرف افق زیباست. موقعیت لاهیجان این گونه است. نه این که جای دیگر اینطور نیست، همهجای شمال را معمارش به همین زیبایی ساخته است. شهرسازی زیبا و حساب شدهای دارد و هر وقت باران میبارد در خود لاهیجان هیچوقت سیل نمیآید. انسانهای شگفتانگیزی هم از این شهر برخاستند و این شاید حاکی از نبوغ خاص مردم این شهر باشد. مثلاً افرادی نظیر دکتر محمّدعلی مجتهدی که همشهری من بود و دوره رضاشاه برای تحصیل به اروپا رفت و بعدها صدها دانشمند مثلاً آقای دکتر چمران و آقای میرسلیم از دبیرستان البرز و خیلی شخصیتهای بزرگی که در دنیا مطرح شدند را ایشان تربیت کرد. این مرد بزرگ اهل لاهیجان است و چقدر کار کرده و همیشه هم میگفت که «عالِم شدن مهم نیست، باید آدم بشوید». یک نمونه دیگر از بزرگان لاهیجان هم آقای دکتر حکیمزاده است. منزلشان جایی به اسم غریبآباد بود که آنجا مردم را ویزیت میکرد. بعد از ویزیت بیمار میگفت: چقدر باید بپردازم؟ ایشان میپرسید: شغلت چیست؟ مثلاً میگفت: میخفروش، میگفت: دو تا میخ به من بده و برو! خلاصه که این نوابغ کارهایی میکنند که ردّ نبوغ آنها در کارهایشان دیده میشود و مثلاً آسایشگاه کهریزک را مغز متفکّری مثل حکیمزاده بنا میکند. در زمینه نقّاشی و معماری، بهمن محصّص (نقّاش، مجسّمهساز و مترجم) اهل لاهیجان است، [حسین/شارل] زندهرودی (نقّاش) اهل لاهیجان است. نه اینکه جای دیگری چنین افرادی ندارد، اینها تیپهایی هستند که درونیات خاص دارند. منظورم این است که گیلان ما چنین انسانهای بزرگی دارد و در کل میخواهم نتیجه بگیرم که اوّلین و مهمترین عامل شکلگیری شخصیت هر فرد، محلّ رشد اوست. به طبع من هم از این قاعده مستثنی نیستم و زندگی و رشد در طبیعت زیبای محل تولّدم اوّلین جرقّهی علاقهمندی به طبیعت و زیباییهایش را در من زده است.
شما نقّاشی را قبل از آغاز به تحصیلات دانشگاهی شروع کردید؟
بله، میتوان گفت از دهه ۴۰؛ در آن زمان وقتی که موزه هنرهای معاصر درست شد، من و آقای آیدین آغداشلو و آقای دریابیگی مأمور شدیم که برای موزه آثار نقاشان معاصر را گردآوری کنیم. وقتی این موزه جمعآوری شد، از ۳۸ نقاش معروف ایران ۲۲ نفر اهل گیلان بودند. در بحث ادبیات هم شخصیتهای عجیبی داشتیم. اینها همه آثار همزیستی با طبیعت است.
از مراحل نقاشی و شیوهی کارتان بگویید.
خب در آغاز یک مرحله رنگگذاری سریع انجام میدهم و بعد نوبت ساخت و ساز میرسد که طولانیترین بخش کار است. بعد دوباره جزئیاتی که باید تغییر کند را جابهجا میکنم و دوباره بازسازی و بالاخره مرحلهی آخر پلانبندی است. هرکسی به نتیجهی کار نگاه میکند به خاطر ظرافتی که دارد فکر میکند تکنیک آن آبرنگ است، در حالی که رنگ روغن است و این شیوهی کار من هم الهام گرفته شده از خود طبیعت و آفرینش است؛ شما اگر نگاه کنید آنقدر در کلّ عالم ظرافت وجود دارد، مثلاً همین که تصوّر کنید که ۳ میلیون اتم سر یک سوزن باشد! من سعی میکنم چنین ظرافتی را در حدّ بضاعتم بازتاب بدهم.
استاد برگردیم به گذشتهی شما، آیا از همان زمان کودکی طبیعت اینقدر برایتان جذاب بود؟ در خانواده چطور بود؟
خب پدر من هم از آن تیپ انسانهای دارای روحیات خاص بودند و مادرم هم از طایفه سرشناسی بود. منزل خانواده مادری بسیار زیبا بود، از همان نوع معماری صفویه- قاجاری که در اصفهان هم هست. از آن خانههایی که ورودی مخصوص و کاملاً متقارن داشت و سقف مهمانخانه و پذیرایی و غیره، همه پر از آینهکاری و نقش و نگار معماری ایرانی بود. پدر من با دختر چنین طایفهای ازدواج کرده بود. خلاصهی کلام که قبلاً هم به آن اشاره کردم، گذشتهی انسان خیلی مؤثر است. پدرم خیلی باذوق بود، اینها چهار برادر از یک پدر و مادر بودند و این چهارتا موجود چهار شخصیت متفاوت با هم داشتند. پدر من بسیار باذوق و اهل موسیقی و همیشه ابزار موسیقی در منزل ما بود. از طرفی بسیار به حیوانات مختلف علاقه داشت. خانهی بسیار بزرگی با فضاهای مجزا و گسترده داشتیم که همیشه انواع و اقسام پرندهها و حیوانات و اسب پونی و در خانهی ما نگهداری میشدند. در عوض یکی از برادرهایش خشک مقدّس بود و روحیات کاملاً متفاوتی با پدر من داشت.
بنابراین اینطور که من فهمیدم زمینهی هنر و نگاه شما از نوع زندگی و خانوادهتان میآید… گفتید اسب پونی داشتید؟
بله، خانهی ما اصلاً مثل باغ وحش بود. پدرم انواع و اقسام پرندهها را نگهداری میکرد و حتّی گوسفند، بوقلمون، انواع و اقسام خروس و غیره. با این همه برادر دیگری هم داشتیم که ضدّ طبیعت و این چیزها بود.
منظورتان این است که تربیت و خانواده لزوماً نمیتواند بر انسان تأثیر کامل داشته باشد و آن عناصر هستند که تعیینکننده هستند. در کل نقش خانواده و تربیت را چقدر مؤثر میبینید؟
صد در صد. ببینید، هرکدام از این عناصر باید سر جای خودش قرار بگیرد. اگر کمبودی باشد قطعاً بر شخصیت فرد اثرگذار است، ولی روی هم رفته کلّ شخصیت اشخاص با هر جنسیتی دور از طبیعت عالم نیست. در زمان رضاشاه (این در کتاب خاطراتم هست)، به زور چادر را از سر مادر من در آوردند، تا آخرین روز اینها ناراحت بودند. به محض این که رضاشاه رفت اینها چادر را سرشان گذاشتند. یعنی به زور چیزی را که با طبیعت فرهنگشان در تضاد بود میخواستند القا کنند. معماری عالم اصلاً شوخی ندارد.
ردّ پای این روحیهی طبیعتدوستی شما در تاریخچهی پارکهای تهران هم وجود دارد.
تا حدودی بله. من از سال ۳۶ به مدّت ۶ سال در شهرسازی بودم و بعد ۱۲ سال رفتم به دفتر فنّی پارکهای تهران، پارک ساعی اوّلین همکاری من در این زمینه بود که بعد از پارک شهر آنجا را بنا کردیم.
من هفتاد سال است دارم تهران را میبینم، تهران خیلی قشنگ بود، باغهای تهران خیلی زیبا بود. وقتی آمده بودم تهران، خیابانهای حافظ و سعدی و فردوسی سنگفرش بودند. همهچیز در این شهر به قاعده بود. مثلاً تهران به خودی خود آب ندارد؛ فقط سه تا مسیر آب بود، یکی مسیر قُلقُلی هست اگر شنیده باشید، از غرب برج میلاد میگذرد، یکی مسیر سیّد خندان و یکی هم در نارمک. غیر از اینها تهران دیگر آب ندارد. بعد هم از حدود ۱۰ اردیبهشت تا ۱۰ خرداد، در همهجای تهران طوفان و باران سیلآسا و رعد و برق میشد، این سیلابهایی که میآمد از شمیران شروع میشد و میرفت تمام بازار و تمام چاههای آنجا را با همین آبها تغذیه میکردند. چاهی که میزدند به این دلیل بود که در تهران مسئلهی آب فاکتور خیلی مهمّی است و ما حساب کرده بودیم با این سه تا مسیر حداکثر تا سال ۷۰ تهران و حومه شامل شهریار و کرج و ورامین حدود ۵/۷ میلیون نفر جمعیت میتواند داشته باشد که باید آب داشته باشند. ما کاری کرده بودیم که با کرج و شهریار و اینها هم جمعیت را میتوانستند اداره کنند، هم آب باشد. ولی با جمعیت بسیار زیاد امروز، مثلاً من سدّ طالقان را نگاه میکردم، دیدم صدها هکتار زمین کشاورزی از بین رفته، خب ببینید شما نمیتوانید با طبیعت شوخی کنید. هرطور با طبیعت رفتار کنی، همان پاسخ را از آن میگیری، این قانون طبیعت است. متأسفانه یک گرفتاری انسان دارد که بعد از ۱۲۴هزار پیامبر، علم باید مشکلش را حل کند. شما میپرسید احساس تو از کجا میآید، من آرامش این طبیعت را میبینم، این طبیعت خیلی زیباست! مورچه، سگ، حشرات، هر چیزی که فکر کنید، شما باید در کنار اینها زندگی کنی، نمیتوانی بقیه را نابود کنی، اگر نابود کنی خودت نابود میشوی.
یادم هست که آن وقتها در همین تهران اجازه میدادند که سقّاخانهها بعد از ۳۰ سال قبرستان بشوند. ما در آنجا درخت میکاشتیم بعد از ۷-۸ سال که درختها رشد میکردند، پرندههایی مثل کلاغ و گنجشک و قمری و اینها روی آن جمع میشدند. اینجا که داستانش را میگویم شهر ری، تهِ تهران بود.
استاد به نظر شما هنر چه نقشی در طبیعت و حفاظت از طبیعت دارد؟
هنر که اگر نباشد زندگی بیمعنا میشود. حدود ۴۰ سال پیش که جمعیت زمین ۶میلیارد بود و احساس میکردم زمین دارد خفه میشود، یک تابلوی بزرگ کشیدم که جمعیت مردم را بین آسمانخراشها نشان میداد. در واقع هنرمند احساسات خود نسبت به آنچه که برایش اهمیت دارد در اثرش بازتاب میدهد. گاهی توجّه بیننده را به زیبایی طبیعت و گاهی به خطراتی که براثر بیتوجهی بشر متوجّه این طبیعت میشود جلب میکند. ولی جمعیت که زیاد بشود هرکاری که بکنی فایده ندارد. من دو تا جمعیت بزرگ هم در چین و هم در هند دیدم و واقعاً فکر میکنم که از ۸میلیارد جمعیت زمین، ۲-۳ میلیارد آن برای ظرفیت منابع زمین زیادی است. آنجا فهمیدم که جمعیت زیاد چقدر وحشتناک است! در چین به حدّی اینها برای زنده ماندن تلاش میکردند که هر کاری که فکر کنی انجام میدادند. بعد هم تمام صاحبان کارخانههای دنیا هرچه میخواستند میآمدند به اینها یاد میدادند، چون مزد کارگر چینی ارزان بود برایشان به صرفه بود. این جمعیت طبیعت را خراب میکند، نمونهاش همین پلاستیک را میبینید که با طبیعت چه میکند، انگار از دست همه در رفته دیگر. هنر در زندگی انسان خیلی نقش دارد، بالاخره برای این که دقّت میکند و طبیعت را میبیند. اگر ببینید همیشه در کارهای من جای انسان خالی است که نشانهی اعتراض به انسان است، معماری فضای نقاشیهایم معماری انسان نیست؛ درخت، طبیعت، فضایی که پاک است، همه دارند طوری زندگی میکنند مثل اینکه انسان اینجا نیست. منتهی گوش شنوا نیست و این زندگی ماشینی طوری است که همه را با مصرفگرایی کلافه کرده است. الان تقریباً نه! تحقیقاً اوضاع روی زمین فاجعه است.
از گفتهی شما اینطور استنباط کردم که آثار هنری میتواند انسان را بینا بکند…
بله، همینطور است ولی عرض کردم که این زندگی ماشینی همه را طوری در چنبرهاش گرفته که الان تقریباً تمام هنرمندان به زبانهای مختلف، موسیقی، شعر، نقاشی و … دارند میگویند که این طبیعت مال من و تو نیست و همهی موجوداتی که در آن هستند، در این زیبایی شریک هستند. چرا طبیعت تهران را خراب کردید؟ ولی تأثیر این یادآوریها آنچنان که باید دیده نمیشود.
عناصر طبیعت در نقاشیهای شما دیده میشود و شما انتخاب کردید که طبیعت را به تصویر بکشید، هیچوقت به این فکر کردهاید که چیز دیگری را هم به تصویر بکشید؟ عمده عناصر نقاشیهای شما درخت و اسب است که همیشه بوده است. به خصوص اسب، حتماً اصرار به این سوژه از یک جایی میآید یا یک باوری در این مورد دارید.
من شاید تنها نقاشی باشم که حدود ۱۵-۱۶ سال در سبکهای دیگر نقاشی جستوجو میکردم. مثلاً برای این که ببینم مکتب کلاسیک چه میگوید، رفتهام تابلوی شام آخر لئوناردو داوینچی را کپی کردهام. در مکتب رمانتیسم زیاد کار دارم و تمام ایسمها(مکاتب نقاشی) را دوره کردهام، تا اینکه فهمیدم هر نقاشی که میخواهد مطرح باشد باید یک چیز شاخصی داشته باشد. من هم که اهل طبیعت و بچّهی شمال هستم، دیدم نقش اسب چقدر در تمدّن جهان تأثیرگذار است. تمام امپراطوریهای زمان باستان با اسب به هم پیوند میخوردند و وصل میشدند. زیباییاش به گونهای است که همهی اهل فضل نقاشی و هنرهای دیگر آن را در کارشان منعکس کردهاند. درخت هم که عرض کردم سمبل گل و گیاه است که منشأ همهی خوبیها و مقدّسترین موجود روی کره زمین است. شما هر صفت خوبی که بخواهید «تَرین» آن را نام ببرید (زیباترین، عظیمترین، متنوّعترین و… تَرین کم میآورید!)، در درخت هست؛ درمورد چوب فکر کن، دنیایی از مصنوعات با چوب هست. به کاغذ فکر کن، دنیاییست. شاخ و برگش برای پرندهها، میوه و بارش، خواص داروییاش، زیباییاش، نقشی که هرکدام دارند، همینطور از فکر کردن به آنها کم میآوری، الله اکبر! بعد که خشک میشود، باز کُندهاش را میآوری میسوزانی، گرمت میکند. نیاکان ما ارزش درخت را میدانستند. به این آخرین کار من نگاه کنید؛ خورشید هست، آب هست، دریا هست، معماری طبیعت است… ما در قدیم طوری زندگی میکردیم که طبیعت آنقدرها آسیب نمیدید و همهچیز سر جایش بود. من دوست دارم اینها را نشان بدهم. مثلاً من که ۷۰ سال پیش تهران را دیده بودم که درختهایش چه بوده و طبیعتش چه شده، حالا دلم برای تهرانیها خیلی میسوزد. مازندران را هم که خراب کردند و الان رسیدهاند به گیلان ما، آنجا را هم دارند خراب میکنند. این طبیعتی را که شما میبینید چه کسی میخواهد نگه دارد؟ این طبیعت حرف خودش را میزند.
فصلنامۀ صنوبر، شمارۀ دهم، سال چهارم، ص ۳۷ تا ۴۴.