وقتی درختان با هم سخن میگویند
حسین رسولزاده/ نوجوان که بودم مقابل خانۀ کاهگلیمان، در انتهای حیاط، چند درخت صنوبر قد کشیده بودند و جویباری زلال از زیر پای آنها میگذشت و آفتاب که رخ مینمود روشناییاش در بازی باد و برگ صنوبرها بدل به سایهای میشد که تورش تا ایوان خانهمان پهن میشد تا خستگی و کسالت را به دام خنکایش بیندازد. حالا اثری از آن درختان باقی نمانده و خاطرۀ آنها زیر پای ساختمانهای بلندی که آدمها را در خود بلعیده از یادها رفته است.
اکنون که آفتاب قد میکشد نورش بر بلندای پوشیده از سیمان و بتون میتابد و گرمای دوچندانش بر فضاهای تهی و خیابانهای سیاهی که جویبار و خانههای کاهگلی ما را مدفون ساخته میماسد و زندگی را در حجمی از کلافگی و ناشکیبایی از یادها میبرد…
زمانی در هر کوچهای، در متن هر حیاطی، درختانی سرافراشته بودند که آدمها را در پناه خود میزیستند. تو میتوانستی ترنم نسیم در شاخساران آنها را بشنوی، بازی نور آفتاب را میان برگهایش ببینی، آواز پرندگان را در پناهشان دریابی و گاهی در آغوششان بیاسایی یا درنگِ قدرشناسِ پدربزرگ را بر درخت بنگری که همراه او، همپای او، زیسته بود و پیر شده بود و هنوز شکوفه می داد…
زوال و ویرانگی تمدن انسانی زمانی آغاز شد که عقلانیت بشر به سودای سلطه بر طبیعت به قطع درخت حکم داد. بارانه عمادیان در کتاب مهم «تاریخ طبیعی زوال» به داستان کوتاهی از برتولت برشت زیر عنوان «غنیمتهای لوکولوس» میپردازد که به زعم او «ایدۀ ویرانگی» را در «تاریخ طبیعت» به تصویر میکشد. «داستان به وصف [روایت] ملاقات فیلسوف و شاعر یونانی لوکرتیوس با ژنرال سابق روم، لوکولوس در قصر او میپردازد.
«ژنرال که خود را فاتح آسیا میداند از ترسی میگوید که در جانش خانه کرده است و «از لوکرتیوس میخواهد به او بگوید چرا در این زمان خاص بیش از هر زمان دیگر میل دارد که فراموش نشود و به هر قیمتی، یادی از خود به جای گذارد». او میترسد فراموش شود و چه چیزی او را از فراموشی خواهد رهاند؟ «فتح آسیا؟ » یا حتی شاید «رایحۀ خوش شام ضیافت پیروزی!».
اما در همین لحظات، فیلسوف خود را در برابر «یک درخت گیلاس، غرق در شکوفههای سپید» مییابد «آیا این درخت را هم از آسیا آورده ای؟» ژنرال تصدیق می کند. فیلسوف میگوید: «این درخت گیلاس همان چیزیست که یاد و نام او را ماندگار میکند و از فراموشی خواهد رهاند». «هرچند این درخت نمیتواند نام او را به کسی بگوید اما چه فرقی میکند. آسیا بار دیگر از دست خواهد رفت» اما همواره کسانی خواهند بود که خواهند گفت «این درخت گیلاس، که پیشتر نظیر آن در این سرزمین وجود نداشته است، غنیمت لوکولوس بوده است و حتی زمانی که هیچکس این را به یاد نیاورد و همۀ غنایمِ همۀ فاتحان به گرد و غبار بدل شوند، شکوفه های این درخت گیلاس، هر بهار همچنان در باد خواهند رقصید و این درخت همچنان غنیمت یک فاتح بی نام ونشان خواهد بود.۱»
قطع نظر از نتایجی که بارانه عمادیان از این داستان کوتاه گرفته و صرف نظر از نیت مؤلف (برتولت برشت) که نمیتواند بر متنی که از زیر دست او گریخته است حکومت کند، داستان بر دیالکتیک تباهی استوار شده است. به ظاهر سخن فیلسوف (لوکرتیوس) جاودانگی نام ژنرال فاتح را نه در فتح آسیا، یا غنیمتهای گرانبهای دیگر، بلکه بر رویش مستمر و همهسالۀ درخت گیلاس که با خود بدانجا آورده دانسته است. شکوفههای گیلاس او را از فراموشی خواهند رهاند…
شاید چنین باشد اما انتقال مفهوم جاودانگی از حوزۀ فتح (غصب) آسیا به حوزۀ آوردگاه یک درخت گیلاس، از جغرافیای آسیای فتح شده به طبیعت روم فاتح، به جاودانگی ژنرال مشروعیت نمیبخشد. زیرا دخالت در طبیعت و به غنیمت گرفتن درختان و به اسارت گرفتن آنها در ذات خود ترجمان همان رویکردی ست که سیاهان را از خاک آفریقا به اروپا و آمریکا به اسارت گرفت. «آیا تاکنون به این موضوع فکر کردهاید که چرا درختان ماموت یا غول در اروپا هرگز به طول کامل بزرگ نخواهند شد؟ در حالی که برخی از آنها در اروپا ۱۵۰ سال عمر دارند، هیچ یک از آنها تاکنون طولی بیش از ۵۰ متر پیدا نکردهاند. اما در موطن اصلی خود، جنگلهای ساحل غربی آمریکای شمالی به راحتی رشد کرده و ارتفاعی دوچندان دارند. چرا در اروپا اینگونه نیست؟ ۲» لبِن با طرح این سؤال بر موضوع مهمی انگشت میگذارد: تبعید درختان!
کندن درختان از زادگاهشان و انتقال آنها به جایی که به آنها تعلق ندارد: این درختان عجیب اینجا در پارکهای شهر به عنوان نماد پیروزی یا موفقیت، توسط امیران و شاهان یا سیاستمداران، نهالکاری شدهاند… درختان غول، در واقع با عمری ۱۵۰ ساله در برابر عمری چندهزارساله که باید داشته باشند، کودکانی بیش نیستند که دور از وطن، خانواده، عمو، خاله و کودکان همسال خود ناگزیرند در مکان بیگانه به زندگی خود ادامه دهند.»۳ درست مثل سیاهانی که زمانی توسط کاشفان (غاصبان) از زادگاه خود، از آفریقای بکر و آزاد به اسارت گرفته و به دیار تمدن فاتحان آورده شدند.
درختانی که جایی دیگر، به خاکی دیگر و دیاری دیگر تعلق داشتند و در آب و خاک آن، در پناه هم میپروردند و سر به آسمان میساییدند، همچون بردگانی، از قبیلۀ خود کنده شده و به سرزمین بیگانه آورده شدند و در اینجا، در این خاک غریب، به دور از همخاکان و همنسلان و همسانان خود، به حیاتی از خود بیگانه مجبور شدند. «پس ماموتهای کوچک آمریکایی ناچارند به تنهایی و بدون وجود مادر از خود مواظبت کنند. از آن گذشته در خاک [جدید] زمینی که آنها پرورش مییابند، فاجعهای محیطزیستی [رخ میدهد].
در جنگلهای طبیعی و کهن، خاک زمین نرم و سست، هوموسی است که با ذرات ریز مواد معدنی مخلوط شده و توانایی خاک را برای نگهداری رطوبت افزایش میدهد. به طوری که خاک جنگل به طور دائم برای ریشههای ظریف درختان مرطوب است. اما در پارکها [تبعیدگاهها] اغلب خاک سفت، و وسعت پارکها برای بناهای گوناگون، مدام کمتر میشود و درختان تنگ در کنار یکدیگر قرار میگیرند. رفت و آمد مردم در پارکها سبب سفتتر شدن خاک زمین شده و هنگام بارش باران، ذخیرۀ آبی نمیتواند به خوبی جذب خاک شود. در نتیجه درختان نمیتوانند ذخیرۀ آبی تابستان خود را تأمین کنند.»۴
در نتیجه درختانی که در بومگاه اصلی خود ارتفاعی غولآسا و بالغ بر ۱۰۰ متر داشتهاند و در بازی شادمانۀ رسیدن به آفتاب، شاخههای بلند خود را در اهتمامی خویشاوندی برای دیگری شانه میشدند، اکنون در قفسی که تحت عنوان پارک، اقامتگاه آنان شده، چنان کوچک و تحت کنترل و سر به زیر ماندهاند که دیگر هیچ مناسبتی میان آنها و نام شان (ماموت- غول) وجود ندارد.
درختانی تنومند با شاخساران بلند که در بومگاه خود چنان عمیق در خاک فرو رفتهاند که هیچ توفانی نمیتواند آنها را از جای خود تکان دهد، در پارکها تا ۵۰ سانتیمتری خاک فرو رفته اند و به کوتولههای رشدنیافته مانند شدهاند. و بدین سان اگر جاودانگیای بتوان برای لوکولوس ژنرال فاتح رومی در داستان «غنیمتهای لوکولوس» برتولت برشت قائل شد، همان به «اسارت» گرفتن درخت گیلاس و تبعید آن از زادگاهش به سرزمین فاتحان خواهد بود. و فاجعه همینجاست. شاید آن درخت گیلاس توانسته باشد به دور از خویشان و همسانان خود، در غربت کشوری فاتح، دوام بیاورد، نمو کند، فرزندانی بیاورد و تصویر دیارزادهای خود را در شکوفههای نه چندان شبیه آنچه در زادگاهش میشکفت، ببینید، اما عمق فاجعه در «برتراندیشی» و «عقلانیتمحوری » انسان است که به او مجوز تجاوز به طبیعت را اعطا کرده است.
بشر تاکنون چنین میپنداشت که از چنان عقلانیتی برخوردار است که میتواند و باید نیروهای طبیعت را زیر سلطۀ خود درآورد و آن را به «خدمت» خود بگیرد. اوج این پندار بیاساس در عصر مدرنیته بود و اکنون در عصر پس از مدرنیته، فاجعه سر باز کرده است، تباهی و ویرانی فراگسترده و بشر نتیجۀ عقلانیت و خرد ابزاریِ خود را در متن زیست خصوصیاش نیز مشاهده میکند: ویرانگی طبیعت، زوال زیستن.
اگر تا همین چندی پیش کاشفان سفیدپوست (غاصبان) چنین میپنداشتند که انسانهایی که همراه با طبیعت در آفریقا زندگی میکردند حیوانات سیاهی هستند که باید در خدمت «بشر متمدن » از زادگاه خود از طبیعت به «مهد تمدن» تبعید و به اسارت گرفته شوند، اگر تا همین چند دهۀ پیش همین انسان متمدن تصور میکرد حیوانات زیستمندان بیاحساس و متحرکی هستند که باید در خدمت بشر تار و مار و نابود و خورده و پوشیده شوند ۵، پتر وول لِبِن در «زندگی رازآمیز درختان» پرده از رازهایی در زندگی درختان برمیدارد که بسیار تکاندهنده است: «گیاهان دارای این توانایی هستند که ریشۀ خود را از گونههای بیگانه به جز نوع یگانۀ خود باز بشناسند. آنها موجوداتی اجتماعی هستند، غذایشان را با همنوعان خود قسمت کرده و سازش و همزیستی خود را مانند جامعۀ بشری حفظ می کنند ۶».
درختان در تنهایی، عموماً به سن «کهولت» نمیرسند در حالی که درختان همنوع در کنار هم و خصوصاً در جنگل به درختان بیمار کمکرسانی میکنند و از آنها مراقبت به عمل میآورند. «جای شگفتی است بدانیم که درختان، خویشان مردۀ خود را با بیمیلی و اکراه ترک میکنند» و «آیا حیرت انگیز نیست بدانیم درختان میتوانند با هم سخن بگویند؟» اما چگونه؟
گفتوگوی میان درختان، ماهیت صوتی ندارد بلکه مجموعۀ پیچیدهایست از فراخوانها و هشدارها که از طریق «عطرافشانی» انجام میشود. «حدود چهار دهه است که در دشتها و علفزارهای گرم آفریقا تحقیقاتی انجام گرفته است که در آنجا زرافهها به خوردن نوعی درختچه از گیاه اقاقیا به نام شیرماکازی تمایل زیادی دارند. از یک سو ترفند این درختچهها، برای پیشگیری زرافهها از خوردن آنها، این است که به سرعت نوعی سم ترشح میکنند و به برگها میرسانند.
از سوی دیگر، زرافهها به این ترفند پی میبرند و دیگر از آن درخت نمیخورند و به سوی درخت دیگری میشتابند. درختچهها، مدام یکی پس از دیگری، سم تولید میکنند. زرافهها هم با دور شدن از میدان کارزار، حدود صد متر آن سوتر، دوباره خوردن را شروع می کنند. سبب دور شدن زرافهها حیرتانگیز است:
درختچهها برای راندن زرافهها نوعی سم یا گردۀ اتیلن انتشار میدهند. انتشار اتیلن هشدار به درختچههای دیگر است که خطری در کمین است. درختچههای دیگر هشدار را دریافت و خود را برای مقابله با دشمن آماده میکنند. زرافهها هم این ترفند را میشناسند و به [سرعت] به مسیری دورتر میشتابند تا به درختانی برسند که هنوز هشدار را دریافت نکردهاند. ۷ اگر این حیوانات در مسیری مخالف باد و به سرعت حرکت کنند به درختانی میرسندکه هیچ هشداری دریافت نکرده و آمادگی دفاع از خود را ندارند و از این رو توسط زرافهها خورده میشوند. همین گفتوگو در جنگلهای درختان راش، کاج نوئل، بلوط و… نیز یافت و کشف شده است. اگر آزاری به این درختان برسد، آنها درد را به خوبی احساس میکنند.
اگر حشرهای برگ درختی را بگزد، به سرعت نسجی پیرامون گزش شکل می گیرد و احساس درد را به سایر اندامها میرساند. انتشار خبر درد در گیاهان همانند احساس درد در آدمیان نیست که به سرعت یکمیلیونیم ثانیه انتقال یابد؛ بلکه حدود یک سانتیمتر در هر دقیقه طول خواهد کشید. سپس حدود یک ساعت طول میکشد تا ترکیبات دفاعی در برگها تشکیل و غذای انگلها فاسد شود.۸ درختان بلوط برای مقابله با حشرات آسیبرسان، مادۀ تلخ و سمیای روی پوست و شاخههای خود تولید میکنند که باعث هلاکت حشرات میشود. همچنین است درخت بید و… درختان حتی از طریق برگهای خود هشدارهایی را در هوا منتشر میکنند که درختان دیگر را از خطر آ گاه میسازند.
گاهی انتقال هشدارها و فراخوانها از طریق ریشه و در زیر زمین انجام میشود که سرعت انتقال آن نیز «دو برابر سرشاخههاست. درختان در جنگل از طریق قارچها «مانند کابلهای فایبرگلاس اینترنت» با استفاده از ریشههای خود برای همدیگر پیام میفرستند. کتاب سرشار است از اطلاعات جذابی که پرده از رازهای زندگی درختان برمیدارند. اینکه درختها با هم گفتوگو میکنند، از خود دفاع میکنند، به همدیگر هشدار میدهند و حتی در جنگل به یکدیگر یاری میرسانند و از ذخایر غذایی خود سهمی نیز به درختان همنوع بیمار میرسانند (مثل درختان راش)، دلبستۀ هم میشوند و به خواب میروند، بیدار میشوند…
به راستی چگونه است که بسیاری از درختان همچون بسیاری از حیوانات به خواب زمستانی می روند؟ اما «درختان چگونه پی میبرند که زمستان دوباره فرا رسیده است؟» و چگونه درمییابند «ناقوس» بهار به صدا درآمده و باید بیدار شوند؟ اگر صِرف گرم شدن هوا ملاکِ بیداری است چگونه است که با بالا رفتن دما در ایامی از زمستان از خواب بیدار نمیشوند؟ «چه بسیار روزهای گرمی را در فصل زمستان تجربه کردهایم، بدون اینکه درختان راش و بلوط با برگهای سبزشان جلوهگری کنند. چگونه بو میبرند که هنوز زمان جوانه زدن فرا نرسیده است؟ ۹» این کتاب همچون جنگلیست که خواننده را به گردش مفرح میان درختها و گیاهان و سایهسار مرطوب آنها فرا میخواند. لازم نیست کتاب را همچون داستانی از ابتدا و در یک سیر خطی مطالعه کنید. میتوانید با انتخاب هر فصلی، میان فصلهای کتاب به سیاحت بپردازید.
مترجم، ذوقی به خرج داده، ابتدا و انتهای کتاب را به سرودههایی از سهراب سپهری و سیاوش کسرایی در وصف و ستایش درختان مزین کرده است. در آخرین فصل کتاب، گویی به جنگلی میرسیم که درختانش را قطع کردهاند. انسان هنوز سرگرم قطع درختان و محو جنگلها و تبدیل آنها به سکونتگاههای بتونی و آهنیست. هرچند گاهی مردم مانع ورود ماشینهای سنگین به داخل جنگل میشوند و از قطع درختان کهنسال جنگل جلوگیری میکنند، اما هم اینک «در مرکز اروپا ۹۵ درصد از سطح جنگلها را خالی کردهاند و با ماشینهای سنگین و غولآسا مدام درکشتزارها مشغول بهرهبرداریاند».
چرا؟ پاسخ خواهند داد: «برای راحتی زندگی، برای فراهم ساختن امکانات، لوازم ضروری… » نابود کردن جنگلها برای فراهم کردن لوازم راحتی مانند آتش زدن خانه است برای گرم کردن دستها.
به زمانی از زندگی ناآرام ژان ژاک روسو میاندیشم که به خاطر عقایدش به جزیرۀ سنپیئر تبعید و وادار شده بود. اکنون به تصویری از ژان ژاک روسو در میان درختان و گیاهان که در سال ۱۷۷۸ توسط لوئی میشل آلبو ترسیم شده است مینگرم. روسوی همواره مضطرب و غمگین شاد است و به گیاهان خیره مانده است. او در این جزیرۀ درختنشین تقریباً تنها در انزوا میزیست و چه شاد میزیست. او شاعرانهترین متنهای خود مثل «رؤیاهای گردشگر تنها» را در همین انزوا میان درختها نوشت. او در جایی چنین نوشته بود: «به زحمت به من اجازه میدادند دو ماه در این جزیره بمانم، اما اگر با من بود میتوانستم دو سال، دو قرن و تمام ابدیت را در آنجا بگذرانم بدون اینکه لحظه ای احساس خستگی کنم. آن دو ماه را شادترین دوران زندگانیام میدانم. ۱۰» او میان درختها و جنگلهای فتحنشده قدم میزد و انواع گیاهان را جمعآوری میکرد و به تحقیق دربارۀ آنها میپرداخت. او به یاری درختان داشت دوباره خندیدن و شادی را کشف میکرد.
و همواره «میترسید او را مجبور به ترک جزیره کنند و آرزو میکرد او را به حبس ابد در آن جزیره محکوم کنند»۱۱ اما اگر تبعید ژان ژاک روسو به جنگلهای دستنخورده و فتحنشده شادترین ایام زندگی این فیلسوف ناآرام و غمگین را رقم زد، تبعید درختان از جنگلهای بکر به شهرها هیچ شادمانیای در پی نداشت چراکه «پارکها تجسم نابودی طبیعت به دست بشر است، مثل موزهها که نشانۀ فروپاشی تمدنهای کهن. انسانها جنگلها را نابود کردند و حالا به داشتن چند درخت تربیت شدۀ دستآموز دل خوش کرده و سعی میکنند زیر سایۀ آنها بیارامند و احساس کنند در جنگل به سرمیبرند .»۱۲ اگر میتوانستیم سخنان درختان را بشنویم، به ما از اجداد خود میگفتند که پذیرای پرندگان رنگارنگ و نویدبخش باران و رنگینکمان و پاکی و پاکیزگی و زیستگاه حیوانات بیشمار بودند، از گیاهان شگفتآوری میگفتند که تحت عنوان «علفهای هرز» توسط «انسان سمپاش» از میان رفتند، و از پرندگان و حیوانات بومی که صرفاً برای تولید پوشاک تزئینی نابود شدند…
«شاتوبریان، نویسندۀ فرانسوی، دو قرن پیش نوشت: جنگلها مقدم بر تمدن، بیابانها مؤخر بر آن هستند. »۱۳ ژان فرانسوا لیوتار در آخرین کتابش از طلوع ترسناک «عصر پساانسان» و «ظهور ناانسان» سخن به میان آورده است، اما به گمانم از مدتها پیش عصر ترسناکتری آغاز شده است: عصر پساجنگل. زمانهایی که با نابودی جنگلها، درختها را در مراکز بازپروری مثل پارکها، دستآموز و رام و «نادرخت» کردهاند…
ارجاعات متنی:
- بارانه عمادیان، تاریخ طبیعی زوال، بیدگل، صص ۱۸ و ۱۹ .
- پتر وول لبن، زندگی رازآمیز درختان، ترجمۀ سوزان گویری، فرهنگ معاصر، ص ۲۴۷ .
- همان.
- همان، ص ۲۴۸ .
- حسین رسولزاده، « این گوشت چیست نیست»، فصلنامۀ صنوبر، شمارۀ پنجم، ۱۳۹۷ ، ص ۵۲ .
- زندگی رازآمیز درختان، ۱۳۹۷ ، ص ۳.
- همان، صص ۹ و ۱۰ .
- همان، ص ۱۱ .
- همان، ص ۲۱۸.
- رابرت زارتسکی و…، جدال فیلسوفان، ترجمۀ هدی زمانی، ققنوس، ص ۱۸۹ .
- همان، ص ۱۹۳ .
- حسین رسولزاده، پایاننامه، هونار، ص ۱۱۱ .
- هوبر ریوز، گفتارهایی دربارۀ آسمان و زندگی، ترجمۀ عباس باقری، فرزان، ص ۸۲ .
فصلنامۀ صنوبر، سال سوم، شمارۀ نهم، ص ۹۹ تا ۱۰۵.