از «وهمِ سبز» تا جهانِ رنگین ثریا
گفتوگو با خانم ثریا کیانی، از اساتید سفالگری ایران
مانیا شفاهی/سی سال است که سفالگری حرفهی اوست و قسمت مهمی از زندگیاش. قبل از اینکه سی سال پیش از تهران به گیلان مهاجرت کند، سفالگری را به شکل پایه و ساده و بدون آموزش شروع میکند. اهل آزمون و خطا و تجربهگراست و بیش از هر چیزی به حس درونش اعتماد میکند.
به واسطهی طراحی پایههای سفالین کارهایی که آن روزها تولید میکرده و تغییراتی که دوست داشته در آنها ایجاد کند، فکر میکند بهتر است خودش این کار را امتحان کند و شروع میکند. میگوید: «به خودم گفتم سفالگری چیزیست از دل طبیعت و میتواند ادامهی زندگیام باشد». حسش به خاک و زمین مقدّس است و این تقدیس آنقدر بااهمیت بوده که سفالگری را به عنوان شغل انتخاب میکند.
در رشتهی روانشناسی تحصیل کرده و معتقد است که چقدر این رشته در همهی قسمتهای زندگی کمکش کرده و هنوز هم تمام مطالعاتش در همین زمینه است، اما نتوانسته در رشتهی خودش کار کند. چون دیدن حال بد آدمها حالش را بد میکرده… چون به آدمها عشق میورزد و بهگمان خودش همین عشق آدمها او را به سوی روانشناسی برده و در کارش ساختن ظرفهای سفالینی با این جزئیات از عشقیست که به آدمها دارد و میگوید: «هر ظرفی که درست میکنم انگار یک تکّه از من است و به خانهی هرکسی که میرود انگار من به خانهی آن آدم رفتهام» و مثالی از دستسازههایش برای نوروز و هفتسین میآورد. میگوید: «هنگام تحویل سال به اولین چیزی که فکر میکنم این است که هرکدام از ظرفهای من کنار چه کسی است و من با این ظرفها کنار چند آدم و در چند خانه هستم» و میگوید که انتهای همهی اینها یک ریتم را نشان میدهد و باعث میشود آدم یک مسیر مشخص را برود که خودش هم نمیداند، ولی هر چیزی در امتداد کار قبلی که انجام داده است. او تجربهی کار بازرگانی و انتشارات هم دارد (انتشارات پاپیروس با دکتر عبده).
و اما دلیل مهاجرتش را اینگونه بیان میکند: «دلیل مهاجرت من به شمال ایران از گذشتهام میآید». پدر و مادرش در مازندران ساکن بودند و در شش سالگی او را به تهران فرستادند تا در مدرسهی فرهاد درس بخواند و شاگرد تورانخانم میرهادی باشد. از اولین شاگردان تورانخانم در مدرسهی فرهاد بوده و تورانخانم الگو و اسطورهی زندگیاش میشود.
میگوید: «آموزههای او همیشه در وجودم هست» و وقتی در بین گفتوگویمان از مدرسهی فرهاد و تورانخانم میگوید برق چشمانش و شوقی که از یادآوری خاطرات آن روزها میآید کاملاً مشهود است. همینطور که به دوران کودکیاش برگشتهایم، برای ما تعریف میکند تهران در خانهی پدر و مادربزرگ زندگی میکرده، خانهای بزرگ و پر رفتوآمد. کار پدربزرگ بازرگانی بوده و به واسطهی قرار داشتن دفتر کارش در خانه، افراد زیادی نظیر مهمانها و کارگرها در آمد و شد بودهاند. خانهای که دلیل ترسی در او شده و آن ترسِ دوران کودکی برای همیشه همراهش میشود و یکی از دلایل مهاجرتش از شهر بزرگ به طبیعت.
ثریای کوچک همیشه با خودش تصوّر میکرده که اگر من در این خانه گم شوم هیچکس تا چند روز خبردار نمیشود. همین واهمه همیشه همراهیاش کرده و آنطور که میگوید در شهرهای بزرگ اغلب دچار اضطراب و تنشی میشود که از همان روزهای دوری از پدر و مادر و احساس عدم امنیت در شلوغی میآید.
اما دلیل دیگر مهاجرتش به طبیعت را عشق و حسی میداند که به طبیعت دارد و آن هم از همان دوران کودکی است.
میگوید: «هر وقت برای دیدار پدر و مادرم از جادهی فیروزکوه به سمت شمال میرفتیم، به پل ورسک که میرسیدیم بویی میآمد که حالم دگرگون میشد و لذّت میبردم و چون در کودکی از طبیعت جدا شده بودم همیشه حسرت زندگی در طبیعت را داشتم. بودن در طبیعت برای من تمام حسهای خوب کودکی را داشت، در صورتیکه برای خواهر و برادرم که همانجا ماندند و دور نشدند چنین حسی وجود نداشت».
بازگشت و زندگی در طبیعت و مهاجرتش به گیلان تمام آموزههای زندگی آن روزهای کودکی را برایش زنده کرده، یادش هست که چطور آجیل را در زیر کرسی نگه میداشتند تا خشک بماند یا چطور آب باران را جمع میکردند تا با آن چای درست کنند. او زندگی در طبیعت را مثل یک کلاس درس میداند و معتقد است بدون اینکه بخواهی و متوجه باشی با بودن در طبیعت یاد میگیری.
وقتی دوباره از حسش به خاک و اینکه از کجا سرچشمه میگیرد پرسیدیم، گفت: «شاید چون اِلِمان ماه من خاک است، اینقدر برایم حس و مفهومش متفاوت است».
وقتی به گِل و خاک دست میزنید چه حسی دارید؟
بیشتر از هر چیز از اینکه این گل و خاک را در آتش تبدیل به چیز دیگری میکنم حس کیمیاگری دارم. هنوز بعد از سی سال چیزهایی را در کوره امتحان میکنم. اضافه کردن نمک، شکر و … که ببینم چه میشود. حس پویایی دارد که لذّتبخش است و هر کسی میتواند با کورهی خودش کشف کند و لذّت ببرد.
حرفه شما به خاک و زمین برمیگردد، فکر میکنید آیا سفالگری و نزدیکی این حرفه به زمین و طبیعت بود که شما را به طبیعت بازگرداند؟
نه برعکس! طبیعت باعث شد که به این حرفه برسم و انتخاب من باشد. دوری من از طبیعت بعد از ۶ سالگی و مدام فکر کردن به خاطرات آن روزهای کودکی در بابل و شهمیرزاد با همهی فامیل پدری به صورت ایلی در خانهای با اندرونی و بیرونی. خوب آن روزها را به خاطر دارم، و تکرار نشدنش بعد ده سالگی را و آمدن پدر و مادر به تهران حسرتی شد برایم و همیشه دلم میخواست به طبیعت برگردم. چون برایم یادآور آن روزها بود و حس نوستالژی داشت. بالاخره این حس آنقدر در ناخودآگاه من قوی بود که باعث شد روزی بدون برنامهی قبلی با یک بچهی ۷ساله به روستایی بیایم که در آن زمان هیچ چیزی در اینجا نداشتیم. البته ترجیح من مازندران بود به دلیل خاطرات کودکیام، اما به پیشنهاد همسرم برای دیدن اینجا که آن زمان دوستانمان آن را خریده بودند آمدم. برای رسیدن به اینجا جادهای که شما از آن آمدید نبود. آن روزها باید مسیری را از کنار دریا پیاده میآمدیم و از یک پل چوبی عبور میکردیم. یادم هست که بهار بود و گلهای بنفشه در پیچ جاده آنقدر زیبا بود که به خودم گفتم اگر قرار است مسیر خانهام این باشد زمینش مهم نیست و آنهمه زیبایی دلم را برد. آمدیم و از صفر شروع کردیم. اوایل در چادر زندگی کردیم وآنقدر دست به گِل و خاک زدم و با کاشتن و رُستن و گیاه سروکار داشتم که هر روز عشق من به طبیعت بیشتر شد. خانهی ما را اگر ببینید کجی دارد. درِ باغش را با چهار تا چوب درخت ساختیم و دیوارهایش را هم از صفحههایی که آن وقتها در فومن بود (ترکیب برادهی چوب و سیمان)گذاشتیم و سقفش هم کلش بود و یک اتاق که حدود یک سال و نیم در آن زندگی کردیم. به مرور زمان هم این خانهای که میبینید را روی اسکلت همان ساختیم. عشق به طبیعت طوری بیدار شد که هیچ چیز را سخت نمیدیدم به جز دلتنگی. بهخصوص در سال اول، چون آن موقع اینجا تلفن هم نبود و هیچکس را هم نمیشناختم، کارم هم خیلی جدّی نبود و وقت هم زیاد داشتم. آدمها در شهر نیاز ندارند خودشان را سرگرم کنند و اتفاقها آنقدر سرگرمت میکند که اصلاً نمیفهمی کی باید به خودت برسی. اما در روستا باید برنامهریزی کنی و احتیاج به یک دیسیپلین خاص داری. ما در اینجا خیلی کارها کردیم. مثلاً انواع کشاورزی (از کاشت برنج تا صنوبر و هندوانه) یا نگهداری اردک و مرغ و خروس و غاز. خیلی روزها در تابستان از پنج صبح تا غروب در باغ و مشغول کشاورزی بودیم. روزهای اول حتّی فرق علف و گیاه دیگر را نمیدانستم، ولی حالا با نگاه به آنها تشخیص میدهم. باغ را بهجز قسمت درختهای کیوی که آبیاری قطرهای دارد خودم درخت به درخت آبیاری میکنم تا حال و روزشان را بررسی کنم.
یادم هست فاصلهی مدرسهی دخترم سپیدار که هفت ساله بود تا خانه ۶ کیلومتر بود که هر روز باید تا آنجا میبردم و میآوردمش. به من میگفتند که همه بچههایشان را از روستا میبرند شهر، آنوقت تو بچهات را از شهر بردهای روستا! ولی خود دخترم سپیدار هم خیلی راضی است. او در طبیعت آزاد و رها بزرگ شده، جایی که تا هکتارها حتّی دیواری نبود و او هم حالا عاشق طبیعت است و هر روز باید در طبیعت باشد. بچهی من هم درسش را خواند و هم توانست کم از بچههای شهر نداشته باشد. نباید از بزرگ کردن بچه در طبیعت ترسید مثل ترسهایی که همه در این مورد به من میدادند و باید بگویم که دوران شکوفایی و خلاقیت سپیدار دقیقاً همان دورانی ست که اینجا زندگیمیکرد. از نقاشی و نوشتن و دیگر تواناییهایی که خودش آموخته و نه از کلاسهایی که آدمها معتقدند بچه باید چندین کلاس برود تا بیاموزد و البته من این را برایش فراهم کردم و اجازه دادم تجربه کند. دست به گِل و خاک زدن برایم مسئلهای نبود. اینها تمیزترین هستند، وقتی که از صبح آفتاب میخورند چطور ممکن است کثیف باشند؟ و بههرحال من توانستم، ماندم و عشقم به طبیعت بیشتر شد. همهی دوستانم که فکر میکردند نمیتوانم، دیدند که توانستم و این به من حس خوبی میداد.
اما چیزی که باید بگویم این است که برای در طبیعت زندگی کردن باید مسئولیت و کار جدّی داشته باشی و اگر نه دچار افسردگی خواهی شد. برای من کارم خیلی مهم بود و برای همین توانستم که باشم.
از کارگاه سفالگری و شروع کار سفال بگویید.
از همان ابتدا کارگاه کوچکی با نی و کلش ساختیم. در آن کارگاه شروع به کار کردم که بعد از سه سال آتش گرفت و همه چیز سوخت و بعد کارگاه جدید را با مصالح دیگر ساختیم. کارگاه سفالگریام حالا عشق من است. وقتی به تهران میروم، کارگاه اولین جایی است که دلم برایش تنگ میشود. مثل بچهی من است انگار، بزرگش کردهام و برایش زحمت کشیدهام. حتّی کوره را که دیگران این روزها بهراحتی کسی را میآورند تا برایشان بسازد، خودم ساختم. با آن امکانات خیلی طول کشید تا بفهمم این کوره را چهطور بسازم و اینقدر با پیچوخمهای کار آشنا شدم که حالا تمام زیر و بم آن را میدانم. البته تا سالها این کار جوابگو نبود و حتّی خواهر و برادرم که ساکن آمریکا بودند، به من میگفتند بیا پیش ما و آنجا به همین سبک برایت زندگی درست میکنیم. خیلی وقتها هم فکر میکنم شاید اشتباه کردم و باید میرفتم و آنجا میماندم. رفتم و یک سال هم ماندم اما دیدم نمیتوانم. اینجا خبر دیگریست و از وقتی برگشتم محکمتر شدم و شاید فهمیدم که میخواهم اینجا زندگی کنم و کسی به من زندگی در اینجا را تحمیل نکرده است.
پس شما ایراندوست هستید؟
خیلی… آن وقت بود که فهمیدم من اینجا را میخواهم و هر چقدر هم که اینجا بد باشد و هر چه که باشد با تمام بینظمیهایش دوستش دارم. چون من اینجا بزرگ شدهام.
کار در کارگاه را به تنهایی شروع کردید یا کمک داشتید؟
اولین کسی که کمک میکرد حالا دیگر نیست. در حیقت تنها بودم چون باید به او هم آموزش میدادم. اما سه نفری که الان هستند حدود بیست سال است که با من کار میکنند.
تأثیرات محیطی تا چه حد برای انتخاب فرم ظروفی که میسازید و حتّی رنگ و لعاب و نقوشی که روی آنها ترسیم میکنید بر شما حاکم است؟
بسیار زیاد! اول اینکه من اغلب ظرفهای بسیار سادهای درست میکنم و ممکن نیست لعاب یا فرمهای شلوغ داشته باشند، چرا؟ چون طبیعت خیلی ساده است. سادهترین و طبیعیترین رنگها را استفاده میکنم. گاهی هم یکباره بعضی ظرفها را پر از رنگ میکنم. چه زمانی؟ آنوقتی که چشمهایم رنگ میخواهد. آنوقتهایی که همهچیز سبز است و فروغ[فرخزاد] به آن میگوید «وهم سبز». یکنواختی و بیرنگی است و گاهی هم دلت میخواهد که گلها در بیایند و چیزهای رنگدار ببینی که چشمهایت از آن یکنواختی دربیاید. گاهی دارم ظرفهای همیشگی خودم را درست میکنم و اصلاً هم حاضر نیستم رنگها را زیاد کنم، گاهی هم یکباره دلم رنگ بیشتر میخواهد و با استفاده از رنگهای جیغ در کار آرام میشوم.
مثل فصل بهار که همهچیز سبز است و منتظرم که گلهای رنگی در بیاید و ببینم و بر روی انتخاب رنگ ظروف من تأثیر دارد یا گاهی که برای آبیاری میروم. مثلاً با دیدن برگ یک کدو، ظرفی که میخواهم بسازم را مجسّم میکنم و به بافت و فرم و رنگ همان فکر میکنم، یا در زمستان بیشترین ظروف رنگی را تولید میکنم و برای ظروف هفتسین هم بیشتر ظروف رنگی تولید میکنم چون در آن فصل اینقدر رنگ ندیدهام که خسته شدهام و میخواهم که خودم رنگ تولید کنم.
چه شد شما که در گیلان هستید محصولی با شکل نیلوفر تالابی تولید کردید؟
فرم طبیعت است دیگر؛ مثلاً با دیدن نیلوفر دلم میسوزد که چطور آدمها آن را نمیبینند؟! با اینکه کاملترین است و تو با خودت میگویی من چه بسازم که از این بهتر و قشنگتر باشد؟! تنها ممکن است شبیه آن باشد و کسانی که آن را نمیبینند هم شاید با این ظروف توجهشان به آن جلب شود و برایش ارزش قائل شوند.
آیا در شما چنین حسی وجود دارد که آدمهای اطراف خودتان یا مردم شهرهایی چون تهران را قانع کنید که ظروف کریستال و چینی کنار گذاشته شود و از ظروف گِلی و لعابی استفاده شود؟ اگر بله چه هدفی در این حس نهفته است؟
بله، برای اینکه دوست دارم کار و انرژی دست را که برای درست کردن یک ظرف گذاشته شده درک کنند. البته از نظر من کار سفال کارخانهای با چینی فرقی نمیکند، چون انرژی دست در آن نیست. من دائماً بازخورد مشتریهایم را گرفتم که مثلاً در مورد ظرفها میگویند: «این عین طبیعت خودتان است». آدمها این انرژی را میگیرند و ارتباط برقرار میکنند و بهنظرم همان ادامهی روانشناسی است که خواندهام. چون من معمولاً با مشتریهایم در ارتباط هستم و رابطهام با آدمها را دوست دارم.
آیا برای بازگشت به چرخهی طبیعت و بازیافت هم استفاده از این مواد به نظر شما مفید است؟
بدیهی است که بله. چیزی است که از خود طبیعت برخاسته و به خود طبیعت بازمیگردد و هیچچیز آن غیرطبیعی نیست. از چهار عنصر آب و باد و خاک و آتش در زمین بیرون میآید و حتّی لعابش هم از مواد معدنی است که از زمین درآمده (اکسید فلز) و حس خوبی دارد، چرا که هیچ چیز اضافهای به طبیعت برنگرداندهای.
آیا در زمان شروع کارتان به این موضوع فکر کرده بودید؟
نه، بعدها همین حس خوبی که به من داد دلیلش را برایم روشن کرد.
آیا پیش آمده که گاهی فکر کنید در کارتان مصرف بیشتر انرژی(آب یا برق) نسبت به موقعیت مکانی ابزار کارتان از منبع انرژی باید تغییر کند؟
فکر نکردهام، ولی وقتی در طبیعت هستی اگر درست و در جایگاه مناسب از انرژی استفاده نکنی، خودش به طریقی کمبود را نشان میدهد و ناگزیری همهچیز را متناسب با آن شرایط وفق بدهی. من هم با وجودی که آب چاه داریم و مشکل چندانی وجود ندارد، بهشدّت نسبت به هدررفتِ آب حساس و دغدغهمند هستم.
در مورد خود گِل چطور؟ (ضایعاتی که از ساختن ظروف باقی میمانند)
ما حوضچههای مربوط به تبدیل مجدّد آنها به گِل را نداریم، اما کیسههای بزرگی داریم که مدام آنها را جمعآوری کرده و برای یک کارگاه سفال در تالش میفرستم که بازیافت شوند و گِلها بیاستفاده نمانند. نیروی انسانی برای تغییر نوع ساخت ظروف ندارم، ولی خودمان از بعضی گِلهایی که کفتراشی شدهاند دوباره برای تولید ظروف استفاده میکنیم و یا شکستهها و ضایعات را برای قسمتی از باغ که میخواهم کفسازی کنم استفاده میکنیم. جایی هم داریم که تمام همسایهها میدانند که ظروف ترکدار آنجا هستند و هرکس هرچه که بخواهد برمیدارد.
آیا چشماندازی برای سفالینه دارید؟
فقط میدانم که من هم نباشم این بچهها کار را ادامه میدهند و همین برای من کافی است.
سی سال زندگی در طبیعت چه ارمغانی برای شما داشته است؟
در واقع هدیه نیست. ما خودمان همه از طبیعت هستیم. ببینید وقتی در طبیعت هستیم، صبح که بیدار میشویم چقدر آرامش داریم! واقعاً وقتی میگویند آدمهایی که زندگی در طبیعت را تجربه میکنند خدا را نزدیکتر میبینند، همینطور است. وقتی در طبیعت زندگی میکنی، واقعاً حس عجیب و بسیار متفاوتی است از زمانی که بهعنوان مسافر در آن هستی. این سکون در طبیعت، اینکه مثلاً در یک بازهی یکماهه شاهد هیچ تغییر ناگهانی نیستی… مثلاً گلهایی هستند که در ماههایی از سال با ماه پیش هیچ فرقی نمیکنند. همهی این سکون و آرامش تو را به طبیعت وصل میکند و طوری به تو یاد میدهد که خودت متوجه یادگیری نیستی. مثل یک معلّم همواره در کنار توست و جایی به خودت میآیی و میبینی یادگرفتهای که حتّی از شکل و نور خورشید در آسمان، ساعت را تشخیص بدهی و یا به تغییرات آبوهوا و فصل آشنا هستی و گیاهان را بهراحتی میشناسی و حتّی میتوانی با نگاه به گیاهی که نمیشناسی خوراکی بودن یا نبودنش را حدس بزنی. همهی این آموزهها در اثر حضور مداوم در طبیعت است. زندگی در طبیعت تو را با نشانهها آشنا میکند و من اصولاً به نیروهای ماورائی و انرژیای که از ما بیشتر است باور دارم و این حس در طبیعت بسیار پرررنگتر میشود. پریدن یکبارهی یک پرنده که مرا به خودش جلب میکند قطعاً برای من پیامی دارد، در صورتی که چنین تجربیاتی در شهر نادر است.
آیا سبک و شیوهی زندگی شما در طبیعت تغییری کرده؟
بله خیلی زیاد؛ مثلاً تغذیهام کاملاً فرق کرده است. هر روز عصر میروم در باغ و چک میکنم که چه چیزهایی دارم تا با آنها غذایی درست کنم. لذّت این نوع گیاهخواری و استشمام عطر گیاهان در باغ با هیچ چیز دیگری قابل تعویض نیست و اینجا هم طبیعت بدون اینکه بدانی به تو چیزهایی میآموزد. به سمت قناعت میروی و مصرفگرایی کمرنگ میشود. چیزی را دور نمیریزی و من یاد گرفتهام همهچیز را تبدیل کنم و دغدغهی اینها برایم ایجاد شده است. اگر خودم هم چیزی را استفاده نکنم دور نمیریزم و برای آشناها میفرستم. اگر میوه روی زمین بریزد من دق میکنم. دائم برای خودم کار درست میکنم، میوهها را به ترشی و مربّا تبدیل میکنم که معمولاً هم از مصرف خودمان بیشتر است و برای دوستان میفرستم. بهطور کلّی سادهزیست شدهام. من که برایم مهم بود هر بار در هر مهمانی یک لباس جدید بپوشم، حالا همهی آن لباسها را پس از چند سال بخشیدهام و با یک شلوار جین و بلوز و چکمه و یک کفش راحتی بیشتر روزهایم را در این باغ میگذرانم. بعد دیدم چقدر راحتترم و این سادهزیستی چقدر لذّتبخش است و این سادگی هم در طبیعت اتفاق میافتد و لازم نیست دنبال فلسفهی خاصی برای آن بود.
تعامل شما با جامعه بومی چطور بود؟
از همان ابتدا بسیار خوب بود و هیچوقت مشکلی با هم نداشتیم. من آنها را دوست دارم و آنها هم من را. برای اینکه من نیامدم بگویم تهرانی هستم، از همان اول آمدم که بگویم گیلانی هستم. همسایهها برای من از محصولاتشان میفرستند، من هم برای آنها کیک درست میکنم و معاشرتهای اینچنینی داریم و هوای هم را داریم و حواسمان به هم هست.
آیا حضور شما بهعنوان شخصی که بومی نبودید، تأثیر خاصی روی جامعه اطرافتان داشت؟
بسیار. چون مرا دوست داشتند، نگاهم میکردند. نگاه بدون حرص یا بغض و همیشه با علاقه همراهم بودند. مثلاً من گُلکاری میکردم، آنها هم از زیبایی گُلها خوششان میآمد و به آنها هم گل میدادم که بکارند و با هم در این کار زیبا شریک میشدیم. چون به نظرم زیبایی اطراف خانهی من به اندازهی زیبایی خانهی خودم باارزش است. وقتی کوچه و خانهی همسایه زیباتر شود من هم لذّت میبرم. یا مثلاً قانونی گذاشتهام که هر جمعهی آخر سال جمع شویم. کیسهی زباله و دستکش میخریدم تا همه با هم کوچه را تمیز کنیم. اوّل خیلی برایشان راحت نبود ولی بعد از تمیزی و زیبایی محل، علاقهمند شدند و دوست داشتند همراهی کنند.
از مدرسه فرهاد و تورانخانم میرهادی چه چیزی به خاطر میآورید؟ مهمترین چیزی که آنجا یاد گرفتید چه بود؟
سیستمی که تورانخانم داشت و شناختش از تکتک بچهها و دانش اینکه چطور با یکایک بچهها کنار بیاید. مثلاً تورانخانم کاملاً از مشکل دوری من از خانواده و حسرت کنار پدرو مادر بودن خبر داشت و همیشه سعی میکرد هوای مرا داشته باشد. هنوز کارنامهی مدرسهی فرهاد را دارم. پشت کارنامهها خصویات اخلاقی ما را مینوشت و هنوز که میخوانم میبینم چقدر مرا خوب میشناخت! خیلی صریح و واضح همهچیز را توضیح میداد. معلّمهایمدرسهی فرهاد، بالماسکههایی که داشتیم، دورههای پیشاهنگیای که میرفتیم و سیستمهایی که ما با آن تربیت شدیم کاملاً متفاوت بود. تأثیرگذاری تورانخانم بر من که یک دختربچّهی۶ ساله بودم قابل تصوّر نیست. من هنوز وقتی موهایم را با کش از پشت محکم میبندم (فرمی که تورانخانم موهایش را میبست) اعتماد به نفس دیگری پیدا میکنم. انگار او پناه ما بود و من قوی بودنم در مقابل مشکلات و سختیها را از تورانخانم دارم.
آموزههای مدرسه فرهاد در رابطه با طبیعت چگونه بود؟
یادم میآید که مدرسهی ما یک حیاط قدیمی بزرگ داشت. درختهای کاجی که من تمام مدّت زیر این درختها دنبال برگها و دانههای کاج بودم که با آنها قصههایی که میخواندیم که مثلاً گنجشک در پوست گردو رفته بود و با چوب قایقی ساخته بود و از اینور آب به آنور آب رفته بود را با برگها و دانهها و چوبهای درخت بسازم و با بچهها آن قصهها را بازی میکردیم که هنوز ملکهی ذهنم است.
در زمانهای که امید و انگیزه برایآدمها نایاب شده شما و سبک زندگی و نگاهتان به زندگی میتواند الگویی برای دیگران باشد (همانطور که توران خانم الگوی شما بود)، برای ما بگویید چه چیزی شما را اینطور پرانرژی نگه داشته است؟
عشق و شور زندگی دارم. خیلی به زندگی عشق دارم. بهنظرم زندگی خیلی زیباست. آدمها یکبار بهدنیا میآیند و باید حداکثر استفاده را از آن بکنند.
و همه اتفاقهای این روزها که با خودش ناامیدی میآورد چطور؟
من هر روز میگویم اگر کسی حال من را بد نکند، هیچ وقت ناامید نمیشوم و حالم بد نمیشود. هر روز برای همهچیز شکر میکنم. همین که هر روز سالمم و روی پای خودم هستم و خوشحالم را قدردان هستم. شاید تجربههای سخت گذشته و از صفر شروع کردنها و دوباره ساختنها با همّت خودم اعتماد به نفسی برای من ساخته که میتوانم همیشه عشق و شور به زندگی را داشته باشم. فکر میکنم خدا مرا دوست داشته که این را در وجود من قرار داده است و همیشه شاکرم.
گفتوگوی مانیا شفاهی و آلن پطروسیان با ثریا کیانی، فصلنامۀ صنوبر، شمارۀ ۱۳ و ۱۴، ص ۱۵۸ تا ۱۶۶