باران و برف خود تقویماند؛ کاش دوباره آسمان با ما شوخی کند
ساره قمی/ باران، برف، باد، بوران و یخ بندان خود تقویماند. عمۀ پدر میگفت: ایرج را همان سال به دنیا آوردم که یک متر برف آمده بود و مجبور شده بودند برای آوردن قابله وسط کوچه میان برف تونل بزنند و گوهر را همان سال که یک هفتۀ تمام باران میبارید و موشها به پیادهروها گریخته بودند و تمام شهر به هم پیچیده بود. پیرها اغلب خاطرات را اینگونه به خاطر میآورند؟! یا آن وضعیت جوّی خاص است که اتفاقها را اینگونه در خود جای میدهد؟!
به سقفهای شیبدار پایتخت فکر میکنم و ناودانهایی که زمانی مهم بود، فلزی بود و بیرونزده از دیوار، خیلی وقت است که ناودانها را آنطور بیرون زده و پیدا نمیسازند!
که آب برف و باران را بریزد به گودی میان کوچه به همان جوی هفتی که تا اولین تقاطع ادامه داشت و حتی کمترین بارش، میانش صدای آب را میانداخت توی گوشمان! اصلاً شاید زمانی این شهر کلی ناودانساز داشت! مادربزرگ میگفت؛ ناودان راه دزد را آسان میکند! پایش را میگذارد روی بستها و دیوار راست را میآید بالا، بعد دستش را میاندازد لبۀ پنجره و شیشه را میشکند و وقتی خانه نیستی میآید سراغ عتیقهها!
شاید راست میگفت، شاید توی فیلمها دیده بود و شاید صدای جَرجَر باران توی ناودان خانۀ هاجر که عروسی داشت کلافهاش میکرد. یا از این که تابستانها قُمریها روی قیفَک ناودان لانه میساختند و تخم میگذاشتند عصبانی بود.
میگفت صدای پنجههایشان وقتی روی شیروانی فلزی راه میروند مو به تنش راست میکند و با اولین باران یا آب شدن برف آب میزند لانۀشان را هل میدهد توی ناودان و سوراخش را میبندد آن وقت سقف طبله میکند و سال بعد باید منتظر باشد که تکهای از گچ سقف بیافتد وسط کاسۀ سوپ! انگار داشت از شهری شبیه رشت حرف میزد نه تهران!
خیلی وقت است که آب باران و برف از میان پایههای کولر خودش را میرساند به چاهک کف پشتبام و از وسط ساختمان میریزد به چاه فاضلاب و بعد که سطح آب بالا میآید بوی تعفن را یادآور میشود! نمیدانم ساختن بامهای صاف از کجا آغاز شد، اما میتوانم تصور کنم که نمیشود روی سقف شیبدار کولر گذاشت!
و این که اصلاً چرا به کولر نیاز پیدا کردیم؟ اول بار تنها برای مرداد، بعدها برای سه ماه تابستان و حالا برای همۀ سال به جز زمستان! مگر چند درخت توی این شهر از جا کنده شد که این همه گرممان شد؟ مگر چهقدر ساختمان ساخته شد که باد نتوانست بوزد به شبهای تابستانمان؟ از کجا شد که دیگر کسی کرسی نگذاشت؟ یا از کی حوضها را با خاک پر کردند به جای آب؟
کاسۀ عرق کردۀ آب خنک را چه کسی از بالای پشهبند برداشت و شَمَد را چهلتکه کرد برای گردگیری اتاق! از کِی بدون آبپاشی حیاط عصرانه خوردیم و بوی خاک خیس یادمان رفت! باور کنید از سالهای دور حرف نمیزنم، شاید بیست سال پیش شاید هم کمتر! یادتان هست که توی هر خانه به تعداد افرادش چتر پیدا میشد؟ و راه رفتن با چترِ باز آداب داشت! و کنار هر مغازه برای چترهای خیس ظرفی بود؟
او اولین بار در راه مدرسه چترش را به من قرض داد و خودش زیر باران تا خانه دوید. او بعدها سمت چپم ایستاد و با دست راستش چتر را زیر برف روی سرمان گرفت و از رد پاهای روی برف گفت. او به وقت کودکی دستم را گرفته بود و روی زمین یخ بسته با خود کشیده بود!
ما همین چند سال پیش وسط برف و بوران میان یکی از اتوبانهای اصلی این شهر توی ماشین زندانی شدیم! و او دوباره یادم انداخت که چطور با گذاشتن یک تکه یخ میان گلولۀ برف ابروی راستش را شکستم! او معتقد بود هر بار که ماشینش را میشوید یا میبرد به کارواش فردایش باریدن باران حتمی است.
انگار تمام اینها میتواند برای شما هم تکرار شده باشد، مثل تمام شیشههایی که به محض پاک شدن به وقت خانهتکانی باران را با خود میآورند، همان چند قطره که بهار را یادآور میشود! همانها که همیشه لج مامان را در میآورند و به راستی که نزولات آسمانی (برف و باران) تقویماند، خاطرۀ جمعیاند! آنها زندگی را مدام برایمان مرور میکنند و این روزها که کمترند انگار داریم کمتر زندگی میکنیم وقتی حافظه در حال خشکیدن است! حافظۀ خشکیده، اما موجوداتی بیخاطره را میسازد که خیلی قبلتر از تشنگی، از تنهایی خواهند مُرد!
چند روز مانده به سال نو، هر کدام برویم یا ماشینهایمان را با یک سطل آب و دستمال برق بیاندازیم یا با روزنامه و یک کاسه آب و سرکه بیافتیم به جان شیشههای پنجره و خوب پاکشان کنیم، شاید آسمان هنوز دل و دماغ شوخی داشته باشد و مثل سالهای قبل دلش بخواهد لجمان را در بیاورد که کاش زودتر از اینها قدر شیطنتاش را میدانستیم و یادمان افتاده بود که بی بارشاش همهجا چقدر سوت و کور است.
نوشتهشده در فصلنامۀ صنوبر، شمارۀ چهارم، سال دوم، ص ۳۰ تا ۳۲.