زمین ناپیدا

حسین رسول­‌زاده

از هیاهوی شهری که همه‌چیز را در خود می‌بلعد تا آن‌ها را به سروصدا، زباله، شتاب، و آلودگی بدل سازد، دور می‌شوم به آرامی، اما شهر گویی زیر پاهایم منبسط می‌شود و مرا در قلمرو خود حفظ می‌کند و در این حال، ناگهان در برابر حقیقت­ هولناکی قرار می‌گیرم: زمین پیدا نیست!

زمین زیر لایه‌های ضخیمی از آسفالت، موزائیک، بتُن و آهن، مدفون شده است. هرجا پا می‌گذارم قیر سیاه سخت فرسوده‌ای را می‌بینم که در مقابلم گسترده است و همچون بیابانی مرا احاطه می‌کند. آری! به راستی زمین پیدا نیست. شاید به همین دلیل است هنگامی که باران می‌بارد، زمین سیراب نمی‌شود. زیرا باران بی‌آن­که بتواند راه نفوذی پیدا کند، به صورت جویبارهای کوچک سرگردان و هراسانی به دنبال زمین می‌گردد و آن را نمی‌یابد و با اولین آفتابی که به پشتش می‌تابد، ناپدید می‌شود.

گام بر­می‌دارم و به آسفالت زیر پایم می‌نگرم. گاهی تَرک‌هایی بر چهرۀ بی‌روح این قشر دودآگین، خط انداخته است. گویی زمینِ محبوس در قعرِ آسفالت سعی می‌کند آن را از چهرۀ خود پس بزند تا نفس بکشد. گویی زمین فریاد می‌زند: «من اینجا هستم» اما انگار کسی فریادِ زمین را نمی‌شنود. فریاد زمین نیز همچون خودش زیر آوار هولناک سروصدا و شتاب… گم شده است! خم می‌شوم، دست می‌سایم بر این تَرک‌های مارپیچ، می‌دانم اگر گوش بخوابانم صدای زمین را از پس دوران «صنعت شتاب» خواهم شنید؛ و می­‌شنوم… زمین آن زیر هنوز زنده است.

نخستین بار کِی بود که انسان به مدفون کردن زمین پرداخت؟ گفته شده است از زمانی که انسان به «کشاورزی» روی آورد و یک‌جانشین شد؛ از زمانی که «سکونت» گزید و از همان زمان‌ها انسان همواره سعی کرده است زمین را دفن کند و آن را به چیزی که نامش را «آبادانی» گذارده بدل سازد. پیش از آن، انسان «همراه با فصل‌ها» پیش می‌رفت و خود هنوز بخشی از طبیعت بود.۱

با آغاز کشاورزی و یکجانشینی، زمین در آستانۀ ناپیدایی و مستورشدن قرار گرفت. تبدیل جهان به زمینی زیرکشت و مِلکی برای سکنا گزیدن، مستلزم قطع درختان بود و بودن در کنارۀ رودها و منحرف ساختن آن‌ها به سوی مزارع. انسان با تبدیل جهان از جایی برای زیستن به مِلکی برای اقامت گزیدن، جمعیت گرفت و افزایش ­یافت و طولی نکشید که زخم‌هایی بر زمین وارد شد. زمین «آباد» شده و زیر مزارع، خانه­‌ها، جمعیت و راه‌ها- بله راه‌ها- از دیده پنهان می‌شد. اما هنوز زمین وجود داشت. هنوز می‌شد مزارع و راه‌های خاکی و خانه‌های کاه‌گِلی را چهره‌ای از زمین دانست.

اما امروزه همه‌جا حتّی مزارع تبدیل به جاده می‌شوند: جاده‌های شوسه، جاده‌های آسفالته و آهنی، در هیئت اتوبان‌ها، خیابان‌ها، ریل‌ها، پل‌ها. زمین زیر باندهای پیچ در پیچی از راه‌ها مدفون شده است. چه بسیار درختانی که بر زمین غلتیده‌اند تا راهی کشیده شود، خیابانی گسترش یابد، جاده‌ای عریض‌تر شود. نخستین خیابان‌هایی که به سودای دفن زمین انجام می‌گرفت، مشجّر بودند و کوتاه و سنگ‌فرش؛ چنان که در رمان «باغ ناپیدا» اثر فرنسیس هاجسن برنت توصیف شده است: «جاده‌ای مشجّر که چون تونلی از درخت‌ها بود».۲

در حال عبور از جاده‌ای که زمانی از درخت‌های صنوبر و راش سرشار بود ناگهان به یاد «رنج‌های ورتر جوان» اثر گوته می‌افتم؛ و عجیب آن که در پس رنج عاشقانۀ «ورتر» رنج‌های عظیم‌تر و دردناک‌تر دیگری می‌یابم!

او که در نامه‌های پیشین خود از «گردش مه در درّه‌ها» و «ظلمت نفوذناپذیر جنگل» و زیبایی «علف‌های هرز»، «جوشش آب‌های زلال از دل صخره‌های مرمرین» و بلندای خنک درخت‌ها، یاد کرده بود، در نامه‌ای اندوهگین خطاب به دوستش- ویلهلم- چنین فغان برمی‌آورد:

« هربار که می‌بینم انسان‌ها هیچ درک و احساسی نسبت به ارزش‌های موجود در زمین ندارند، دلم آکنده از خشم می‌شود. تو آن درختان گردویی را می‌شناسی که من زیر آن‌ها نزد کشیش در سَنت… با لوته­ می‌نشستم. همان درختان باشکوه گردویی که پیوسته روح مرا از لذّت می‌آکند! چه آرامش و خنکایی به خانه‌ی کشیش می‌بخشیدند! شاخه‌های‌شان چه زیبا بود!»

او اندوه خود را چنین به خشم پیوند می‌زند: «دیروز به من می‌گفت که درخت‌ها را بریده‌اند، قطع کرده‌اند! از خشم عقل از دست دادم.»۳  درخت‌ها را به بهانه‌ی کهن‌سالی قطع کرده‌اند و راوی چنان خشمگین است که می‌گوید می‌تواند کسی را که اوّلین تبر را بر درخت زده از پا درآورد.

 

 زمین چیزهای بهتری داشت

چه مدّت طول کشید تا شادیِ ناشی از قطع درختان به اندوهی حاصل از آن بدل شود؟

بیایید به شعری شگفت‌انگیز از «اووید » -شاعر روم باستان – نگاهی بیفکنیم:

در زمانی پیش

زمین چیزهای بهتری داشت که ارزانی کند

فرآورده‌­­هایی بدون کشت‌وکار

محصولات کشاورزی، میوه بر شاخه‌های درختان

عسل در تهی‌گاه درخت بلوط

زمین را کسی خیش نمی‌زد

دریا را کسی با پاروهای غوطه‌ور در آب پس نمی‌زد

ساحل دریا پایان جهان بود

آی انسان زیرک

قربانی اختراعات خود

با خلاقیتی بدفرجام

شهرهای درهم فشرده چرا؟

دیوارهای سربه فلک کشیده چرا؟

جنگ‌افزار و جنگ چرا؟۴  

طبیعت‌ستیزی بشر آن‌چنان که در این شعر به وصف درآمده همان‌قدر کهن است که معاصر. این شعر چنان معاصر است که گویی تاراج طبیعت در عصر مدرن را به تصویر کشیده و چنان کهن است که نشان دهد انسان از همان آغاز با طبیعت سرجنگ داشته است. انسان آن‌گاه که درخت‌های سربه فلک کشیده را بر خاک می‌انداخت تا آن‌ها را به ابزار «اقامت» بدل سازد، چنان مغرور و شاد بود که خیلی زود سودای تسلّط بر طبیعت را پیشه ساخت. و بدین ترتیب به قول اووید «قربانی اختراعات» خود شد.

تام فیلیپس و رونالد رایت در کتاب‌های خود از فرجام جزیره‌ای پرده برداشته‌‎اند که در اوج تکنولوژی، فرو پاشیده است:

در سال ۱۷۲۲، زمانی که نخستین اروپائیان در جزیرۀ ناشناخته‌ای در غرب شیلی پیاده شدند، با منظرۀ عجیب و باورنکردنی مواجه شدند.

جزیره‌ای «بی‌هیچ درخت» و فرسوده با مجسمه‌های سنگی غول‌پیکر به بلندای «یک ساختمان در آمستردام». ساکنان جزیره چگونه توانسته بودند بی‌هیچ چوب و درختی چنین پیکره‌هایی به ارتفاع بیش از سی ­پا را در آن‌جا بر پا کنند! در جزیره هیچ چوبی برای سوخت و هیچ آبی برای نوشیدن یافت نشد. آیا این مجسمه‌های شگفت‌انگیز از آسمان فرود آمده­ بودند؟

جزیره-  که آن را ایستر نامیدند- برهوتی بود با اندک بومیان هراسان و ترسناک و تهی‌دست!

«هیچ فاجعه‌ای طبیعی جزیره را تغییر نداده بود: نه فوران آتشفشان، نه خشکسالی و نه بیماری. فاجعۀ جزیره‌ی ایستر خودِ انسان بود» اما چگونه؟

در مسیرم به درختی برمی‌خورم که در جدولی به ابعاد نیم‌­متر در نیم‌­متر، از زمین سر برون آورده است. کنارش می‌ایستم. درختی تک‌افتاده و تنها که کنار جاده­ در فضایی تنگ و کوچک، محصور در آسفالت، اجازۀ حیات یافته است. بر تنه‌اش دست می‌سایم و به زمینی که از فضای تنگ جدول رخ نموده خیره می‌شوم: زمین! گویی زمینِ محبوس از پنجره‌ای کوچک – بسیار کوچک – به بیرون می‌نگرد. می‌نشینم و بر خاک – بر چهره‌ای که از دریچه، نگاهم می‌کند – دست می‌زنم. می‌تپید هنوز اما به سختی و به خشکی، با ریشه‌های درختی تک‌افتاده و غبارآلود.

جزیرۀ­ ایستر زمینی بود پر از درخت و جنگل و رود که در قرن پنجم میلادی به تصرّف انسان‌ها درآمد و روند «آبادانی» شروع شد: قطع درختان برای ساختن خانه‌ها و اقامتگاه‌ها و قلعه‌ها و راه‌ها و سپس ساخت مجسمه‌های غول‌پیکر که عظمت تمدّن جزیره را به رُخ بکشد؟! هر نسلی در پی آن بود که پیکره‌هایی عظیم‌تر از آن‌چه نسل‌های پیشین ساخته­ بودند، بنا کند. به زودی «زیستن» با شتاب بیشتری جای خود را به «اقامت گزیدن» سپرد و طولی نکشید با قطع زودرس درخت‌ها و نهال‌ها، دیگر هیچ درختی باقی نماند. و دیگر هیچ چیزی باقی نماند. مردم حتّی سگ‌ها را هم خوردند و مرگ‌ومیر آغاز شد. برخلاف پرسش نخستین اروپائیانی که در سال ۱۷۲۲ این جزیرۀ متروکه را کشف کردند به قول «تام فلیپس» سؤال این نبود که «مجسّمه‌ها چطور به آنجا رسیدند بلکه سؤال این بود: آن همه درخت کجا رفتند؟»۵

به گفتۀ رونالد رایت، کسانی که «آخرین درخت را می‌بریدند می‌توانستند ببینند که این آخرین درخت است، می‌توانستند با اطمینان بدانند که پس از آن، درخت دیگری در کار نخواهد بود، با این همه آخرین درخت را هم بریدند».۶

هنگامی که اروپائیان در این جزیره پیاده شدند، چهرۀ زمین پیدا نبود. مسلماً در قرن هیجدهم، آسفالتی در کار نبود تا زمین را مستور سازد اما با قطع درختان لایه‌ای از سنگ، چهرۀ زمین را پوشانده بود و زمین را در پس خود از نفس انداخته بود، دیگر چیزی پیدا نبود. تماس انسان‌ها با زمین قطع شده بود.

باقی‌ماندۀ آبی را که در بطری خود دارم زیر پای درختِ تنها خالی می‌کنم. زمینی که از آن دریچۀ کوچک، چشم به آسمان دوخته چنان سفت است که حتّی آب را به سختی در می‌یابد…

آیا در سرنوشت جزیرۀ ایستر نمی‌توان فرجام زمین را مشاهده کرد؟

آه ای انسان زیرک

قربانی اختراعات خود…

 

چهرۀ زمین را دفن کردیم

قطع درختان از جهانِ واقع گذشته و به جهانِ رمان‌ها و داستان‌ها سرایت کرده است. بیایید به قطع درختانی که به رمان «اوژنی گرانده» اثر  اونوره دوبالزاک  راه یافته است، نگاه کنید که چگونه «موسیو گرانده» تصمیم می‌گیرد همۀ درختان بیشه‌ها و جنگل‌های خود را ببرد، درختانی در «حدود سه‌هزار سپیدار که در سال ۱۷۹۳ کاشته شده بودند» او کاشتنِ «درخت سپیدار در زمین‌های خوب را حماقت می‌پندارد و «دو هزار جریب جنگل را از بیخ و بن می‌برد».۷

روزگاری جهان پر از باغ و درخت بود. مثلاً باغ‌های درخشان ژاپنی. این باغ‌ها ترکیبی بود از درخت و علف و برکه. آن‌گونه که گوردون اورانیز در کتاب خود (یاد جنگل دور) خاطرنشان می‌سازد «از این باغ‌های ژاپنی قدیمی اثری باقی نمانده است»، اما خانم موراساکی، ندیمه‌ای که در ابتدای قرن یازدهم میلادی- بسیار پیش‌تر از سروانتس- می‌زیست، رمانی با عنوان «داستان گِنجی» نوشته که در آن تصاویر درخشانی از این باغ‌ها به دست داده است. او در این رمان به توصیف باغ‌هایی که «از تمام پنجره‌ها» قابل رؤیت بوده و «انبوه درختانی» که در دامنه‌ی دریاچه، «شکوفه می‌دادند» و آبشارانی که حتّی از مسافت طولانی دیده و شنیده می‌شد، پرداخته است.۸

گسترۀ تخریب و فروپاشی طبیعت، جهان را به خاطره‌ای بدل کرده و آن‌چه که از آن باقی مانده، همچون کابوسی زبانه می‌کشد.

در این سال‌ها هیچ روزی نیست که خبری از قطع درختان و آتش‌سوزی جنگل‌ها، به گوش نرسد. درست همانند مردمان جزیرۀ ایستر با هر درختی که قطع می‌کنیم غولی سنگی بر زمین می‌کاریم و وسعتی از چهرۀ زمین را در پس «سازه‌های غرورآفرین» مدفون می‌کنیم.

ما تمدّن­‌ها و زندگی‌های انقراض‌یافته را از زیر زمین بیرون می‌کشیم و زندگی زمینی خود را زیرِ ضخامتی از آسفالت و آهن و بتن و پلاستیک مدفون می‌سازیم! زمین در پس ماسکِ تکنولوژی گرم شده است و یخ‌های قطبی همچون اشک‌های سیل‌آسا، جاری شده‌اند… هوا گرم شده است. گرمای جادۀ آسفالت را در این نیم‌روز زمستانی زیر پاهایم حس می‌کنم و به این می‌اندیشم که حتّی تا همین چند دهۀ پیش هنوز می‌شد زمین را دید، بر آن گام نهاد، بر آن نشست، در آن غلتید، آرمید و صدایش را شنید.

زمستان ۱۸۰۱، زندگی در رمان «بلندی‌های بادگیر» اثر  امیلی برونته چنین منعکس شده است:

«بعد از چهار مایل پیاده‌روی رسیدم به دروازۀ هیتکلیف، آن هم درست موقعی که اولین دانه‌های پرپری برف شروع به باریدن کرده بود. در آن بلندی‌های بادگیر، زمین یخ‌زده بود و سفت و تیره شده بود. سرمای هوا هم داشت به عمق بدنم نفوذ می‌کرد. چون نمی‌توانستم زنجیر را باز کنم، پریدم آن طرف…» ۹و یا «رفتم طرف پنجره‌ای تا ببینم اوضاع هوا چطور است. منظرۀ اسفناکی بود. هوا زود تاریک شده بود و در غوغای باد و برفِ شدید نمی‌شد حتّی تپه‌ها و آسمان را از هم تشخیص داد» و «فاصلۀ دروازه تا گرینج دو مایلی است اما به نظرم من چهار مایل راه رفتم، چون هم وسط درخت‌ها گم شدم و هم تا گردن توی برف فرو رفتم» گم­ شدن در «جنگل»، فرورفتن در «برفی» به بلندای آدمی!

اما اکنون دیگر از چنین زمستان‌هایی خبری نیست. این روزها زمستان، به میان‌پرده‌ای بهاری تبدیل شده است. این روزها، در توصیف زمستان می‌توان گفت: «تابستان نیست»…

بیایید سری به زمستانی نزدیک‌تر در رمان «جادۀ فلاندر» اثر  کلودسیمون بزنیم:

«… شب ناگهان زمین یخ بسته بود و واک فنجان قهوه‌اش را به دست گرفته بود و وارد اتاق شد و گفت: سرما سگ‌کش است… و ما همچنان که می‌دویدیم… کم مانده بود که توی جاپاهایی که از سُم اسب‌ها مانده و مثل سنگ سفت شده بود قوزک‌های پاهای‌مان در برود…» و «در عینِ حال داشتیم به این تشریفات مختصر دنیوی که روی گلِ یخ بسته صورت می‌گرفت ادامه می‌دادیم…»۱۰

من خود به خاطر دارم در شهر کوچکی در گیلان- تالش- چنان زمستانی را از سر می‌گذراندیم که برای تمام تابستان‌مان کفایت می‌کرد. کوه‌ها در سپیدیِ بی‌پایان برف و یخ می‌درخشیدند و صبح‌ها رودخانه‌ها یخ می‌بستند و از بام خانه‌ها قندیل‌های یک متری آویزان می‌شد. و چنان زمستان‌هایی، بهارانی چنین به ارمغان داشت؛ چنان که در رمان «جین ایر» آمده است: «یخبندان زمستان تمام شده بود، برف‌ها آب شده بودند و بادهای سوزدار فروکش کرده بودند» و «نهری زلال پر از سنگ‌های تیره و موج‌های درخشان»، «حالا دیگر این نهر به خروش افتاده بود و جوشان و خروشان و عنان‌گسیخته پیش می‌رفت، دل جنگل را می‌شکافت و صدای توفنده‌اش در هوایی می‌پیچید که بیشتر وقت‌ها انباشته از بارانی سنگین یا برفابه‌ای بی‌امان بود »۱۱… و کم‌کم بهار از راه می‌رسید.

اما بهار به منزلۀ پایان برف نبود زیرا برف حتّی گاهی تا اوایل تابستان نیز بر قلّه‌ی کوه‌ها می‌درخشید تا رودخانه‌ها همچنان بخروشند.

اکنون همۀ زمین با جاده‌های شوسه، آسفالته، اتوبان، ریل و آهن و پل، باندپیچی شده است و آن‌چه باقی‌مانده زیر سازه‌ها و ساختمان‌ها دفن شده است. اما این‌جا و آن‌جا  گوشه‌هایی از زمین در هیئت رودخانه‌های بیمار، دریاهای مسموم و مزارع کم‌آب همچون دُمَل‌­­هایی سر برون آورده است.

همین چندی پیش، فیلم سیاه و سفیدی از دهۀ چهل شمسی را به تصادف نگاه می‌کردم. فیلم سینمایی پیش‌پاافتاده‌ای بود. اما نکته‌ای اساسی را همچون سندی معتبر در خود حفظ کرده و برای لحظاتی به نمایش گذاشته بود که توجّه مرا سخت به خود جلب کرد. در یکی از سکانس‌های پایانی، دو دلداده پس از تحمّل سختی‌های فراوان و طبق معمول بعد از رفع سوءتفاهم‌ها در کنار هم مشغول ترانه‌سرایی بودند. اما نکتۀ مهم در پس آن‌ها در جریان بود. رودخانه‌ای زلال و خروشان که سرشار و شتابان می‌گذشت و موج‌های درخشانش را به سنگ‌های کناره و تنه‌ی درختان پرشمار می‌کوبید… آن رودخانه اکنون کجاست؟ از آن موج‌های بلندقامت اکنون چه مانده است؟ بیائید به حسرت‌های ورتر جوان بازگردیم:

«پیش‌ترها از فراز صخره‌ها به رودخانه تا سر حدّ تپه‌های کنار درّه‌ی حاصلخیز می‌نگریستم و می‌دیدم که گیاهان در اطرافم می‌رویند و چشمه‌ساران می‌جوشند، هربار که آن کوه‌ها را از کوهپایه تا قلّه، پوشیده از درختان کنار هم، آن درّه‌ها با خمیده‌گی‌های گوناگون و زیباترین جنگل‌هایی که به آن‌ها سایه افکنده بودند، حرکت نرم و آرام رود را بین نیزارها زمزمه‌گر و تصویر ابرهایی را که بر سطر آن می‌دیدم که باد شبانگاهی در آسمان به حرکت درمی‌آورد، هربار که صدای پرندگانی می‌شنیدم که به جنگل زندگی می‌بخشیدند و نوای میلیون‌ها حشراتی را که در واپسین پرتو سرخ خورشید شجاعانه می‌رقصیدند و آخرین تابش لرزان خورشید، جیرجیرک‌ها را از علفزار نجات می‌بخشید و صدای خش‌خشی که زیرپایم بود و مرا به یاد زمین می‌انداخت و خزه‌ای که از صخرۀ سخت، طعام خویش را می‌یافت و آن بوته‌زاری که تپۀ شنی و خشک فرودست آن بود و راز زندگی درونی، آتشین و مقدّس طبیعت را بر من آشکار می‌کرد، همگی را در دل پرشور خود جای می‌دادم…»۱۲

به زمین وفادار بمانید

در یکی از کهن‌ترین کتاب‌های جغرافیایی فارسی با عنوان «حدودالعالم فی‌المشرق الی‌المغرب» که سال ۳۷۲ قمری تألیف شده دربارۀ گیلان‌زمین چنین آمده است: «ناحیتی‌ست بر صحرا نهاده میان دریا و کوه و جبال با آب‌های روان بسیار و یکی رودی‌ست عظیم، سپیدرود خوانند میان گیلان ببرد و به دریای خزران افتد. و این گیلان دو گروه‌اند: یک گروه میان دریا و این رودند و ایشان را «این سوی رودی» خوانند و دیگر گروه، میان‌رود و کوه‌اند؛ ایشان را «از آن سوی رودی» خوانند».۱۳

ناحیتی با آب‌های فراوان؛ و سپیدرود چنان عظیم بود که کلِّ گیلان را به دو نیم قسمت می‌کرد چنان که هر نیمه را با عطف به این رود نام می‌گذاشتند و می‌شناختند. در « سفرنامۀ ناصرخسرو» آمده است: «چون سه فرسنگ برفتیم دِیهی از حساب طارم بود – برزالخیر می‌گفتند – گرمسیر و درختان بسیار از انار و انجیر بود و بیشتر، خودروی بود. از آنجا برفتم رودی پرآب بود که آن را شاهرود می‌گفتند… و چون آن رود از این دیه بگذرد، به رودی دیگر پیوندد که آن را سپید­رود گویند. و چون هر دو رود به هم پیوندد به درّه­ای فرو رود که سوی مشرق است از کوه گیلان و آن آب به گیلان می‌گذرد و به دریای آبسکون می‌رود. و گویند که هزاروچهارصد رودخانه در دریای آبسکون می‌ریزد »۱۴ آری هزاروچهارصد رودخانه‌ی پُرآب خروشان!

اکنون روی پل آهنین ایستاده‌ام. پلی که اکنون چنین محکم و استوار، برساخته از آهن و بتن است، روزی – که انگار دیروز بود- آمیزه‌ای از چوب بود. از زیر پلِ چوبی، رودی خروشان در هم می‌پیچید و می‌گذشت. از روی پل چوبی که می‌گذشتی، پل تاب می‌خورد، چندان که گویی شوخگین، به خود می‌پیچید و می‌خندید و رودخانه‌ی سبزِ خروشان، سر به سرش می‌گذاشت و سبکی سهمگینش را به رخ می‌کشید. رودخانه می‌خروشید و پل چوبی چنان سرمست می‌شد که تو یک آن می‌ترسیدی که نکند در این شیدایی و سرمستی، فراموش کند ترا. مقابلت در آن سوی پل، کوره‌راهی از خاک میان درخت و دشت می‌پیچید و می‌رسید به کوه‌هایی سبز و آرام، خیره به راه خاکی. زمین هنوز پیدا بود.

روی پل ایستاده‌ام. روی بتن سرد و خشک با نرده‌های آهنی که هیچ ندایی ندارد، نمی‌خندد و سرمست نمی‌شود . آن پایین از آن رود خروشان سبزفام – که شاید خبرش به ناصرخسرو هم رسیده بود – جویبار باریک حقیری باقی‌مانده که هیچ رؤیایی ندارد و میان زباله‌ها می‌لولد؛ جویباری بی‌صدا مانند یک سوسک، بی‌هیچ گفت‌وگویی با پل؛ و پل- این هیئت بی‌روح – گذرگاهی‌ست بر پرتگاهی تا پلی بر رودخانه‌ای. به جاده‌ی مقابل نگاه می‌کنم که گرچه هنوز پیچ‌وتاب می‌خورد به سوی رشته‌های کوه، اما با تنی سرد و آسفالت، میان ساختمان‌های نوساز چندطبقه که جای درخت و دشت را گرفته‌اند و زمین را زیر پای خود مدفون ساخته‌اند. کوه‌ها میان غبار گم شده‌اند!

در این روزهای آغازین زمستان، هیچ سرمایی نیست. عرق کرده‌ام. در آن پایین، مشتی آب از جویبار برمی‌گیرم و به صورتم می‌زنم. باور نمی‌کنم گرمی و شوری آب را…!

جارد دایاموند در کتاب «فروپاشی» این پرسش ساده ولی هولناک را مطرح می‌کند: «آن ساکن جزیرۀ ایستر که آخرین درخت نخل را قطع می‌کرد، چه می‌گفت؟… شاید سؤال بهتر این باشد که ساکنان جزیرۀ ایستر که دو درخت مانده به
آخر، یا سوّمین یا چهارمین درخت مانده به آخر را قطع می‌کردند، به چه چیزی فکر می‌کردند. اگر بقیۀ تاریخچۀ انسان، نوعی راهنماست، احتمالاً او به چیزی شبیه این فکر می‌کرد: این مشکل من نیست رفیق.»۱۵

آری، آدمی همواره در هر فاجعه‌ای با این گفتار، خود را خلاص کرده است: «این مشکل من نیست» و حال آن که این مشکلِ خودِ اوست و به زودی خواهد دید ثروتی که از تاراج طبیعت فراچنگ آورده باید به طرزی دیرآمد صرف همان طبیعتی کند که از میانش برده است!

در آموزه‌ای از بومیان قبیله‌ی «کری» آمده است: «تنها پس از آن که آخرین درخت جان سپرد و آخرین رودخانه سمّی شد و آخرین ماهی به دام افتاد، آن‌گاه در می‌یابیم که نمی‌توانیم پول بخوریم».

هنگام بازگشت، شب از راه می‌رسد و در آسمانی که هیچ ابری در آن نیست، هیچ ستاره‌ای نمی‌درخشد. همه‌چیز در پس غبارِ حاصل از دفنِ زمین، رنگ باخته است و تنها مهتاب است که در گوشه‌ای از آسمان غبارآلودِ تاریک، راه می‌گشاید. غوطه‌ور در تاریکی و غبار به یاد «نیچه» می‌افتم که «اَبَرانسان» را «معنای زمین» دانسته بود و ترسیده بود از روزی که «این خاک – زمینی که هنوز چندان که باید، غنی‌ست- تُنُک‌مایه و سترون گردد و دیگر هیچ درختی بلند از آن نتواند رُست».۱۶

و خطاب به انسان فریاد زده بود: «به زمین وفادار بمانید».

به زمینِ وفادار…

 

ارجاعات متنی:

  1. تاریخ مختصر به گند کشیدن جهان/ تام فلیپس/ زهرا کمالی دهقان/ انتشارات نگاه/ ۱۳۹۹/ ص۵۳
  2. باغ ناپیدا/ فرنسیس هاچسن برنت/ شهلا ارژنگ/ نشر نو/ ۱۳۹۶/ ص۲۶
  3. رنج‌های وِرتر جوان/ یوهان ولفگانگ گوته/ دکتر سعید فیروزآبادی /انتشارات جام /۱۳۹۶ /ص۱۷
  4. به نقل از: تلۀ پیشرفت/ رونالد رایت/ محسن صفاری/ نشر چشمه/ ۱۳۹۸ / ص۱۰۵
  5. تاریخ مختصر به گند کشیدن جهان/ ص ۷۱
  6. تلۀ پیشرفت/ ص ۷۶
  7. اوژنی گرانده / بالزاک / عبدالله توکل / انتشارات ناهید / ۱۳۸۶/ ص ۹۷
  8. یاد جنگل دور / گوردون اورانیز / کاوه فیض‌اللهی / نشر نو / ۱۳۹۹ / ص ۱۴۱
  9. بلندی‌های بادگیر/ امیلی برونته / رضا رضایی / نشر نی / ۱۳۹۹ / ص ۲۰
  10. جادۀ فلاندر / کلود سیمون / منوچهر بدیعی / انتشارات نیلوفر / ۱۳۶۹/ ص ۲۲
  11. جین اِیر/ شارلوت برونته / رضا رضایی / نشر نی / ۱۳۹۸ / ص ۱۱۳
  12. رنج‌های وِرتر جوان / همان
  13. هزار سال نثر پارسی / کتاب اوّل / به اهتمام کریم کشاورز / شرکت سهامی کتاب­‌های جیبی / ۱۳۵۵ / ص۱۴۵
  14. سفرنامۀ ناصر خسرو / به کوشش نادر وزین‌پور / انتشارات علمی فرهنگی / ۱۳۸۳ / ص۶
  15. تاریخ مختصر به گند کشیدن جهان / ص۷۳
  16. چنین گفت زرتشت / نیچه / داریوش آشوری / انتشارات آگاه / ۱۳۸۰ / ص ۲۷

 

منتشرشده در فصلنامۀ صنوبر، سال پنجم، شماره سیزدهم و چهاردهم، ص ۲۵ تا ۳۳.

پیام بگذارید